با نوری که به چشم هاش تابید اون ها رو از هم فاصله داد ولی بلافاصله بخاطر کور کننده بودن نور دوباره بستشون و دستش رو به طور طبیعی جلوی چشماش گذاشت.
بعد از چند ثانیه چشم هاش رو به ارومی باز کرد و با گیجی پلک زد تا به نور سفیدی که درست روی صورتش میتابید عادت کنه.
از سرجاش بلند شد و اطراف رو از نظر گذروند،تنها احساسی که داشت گیجی بود،احساس میکرد توی یک خلصه عمیق گم شده.
حالا که میتونست بهتر ببینه،وسط یک سالن سفید رنگ پر از آینه بود ولی توسط شیشه های محکمی احاطه شده بود.
ترسیده دستاش رو روی شیشه ای که دور تا دورش رو پوشونده بود کوبید ولی هیچ نتیجه ای دریافت نکرد.
کم کم ترس داشت به ذره ذره وجودش رسوخ میکرد،اونجا تنها بود؟
میتونست تصویرش رو داخل همه آینه ها ببینه،به هر سمتی که نگاه میکرد با خودش مواجه میشد و این حتی بدتر گیجش میکرد.
دستاش رو که بخاطر استرس عرق کرده بودن رو دوباره بالا اورد و روی شیشه ها کوبید،نفسش به زور بالا میومد و بخاطر استرسی که بهش وارد میشد قطرات عرق سرد از روی موهای البالویی رنگش چکه میکردن.
-کسی اونجا نیست؟
با بغض داد کشید ولی به جای جواب صدای اکو شدیه خودش رو دریافت کرد.
رنگ سفید کور ای که دورش رو احاطه کرده بود،زندان شیشه ایی که داخلش حبس شده بود و آینه هایی که تصویر خودش رو بهش نشون میدادن، داشتن کم کم اون رو به مرز جنون میرسوندن.
بی اختیار روی زمین افتاد و گوشه اون اتاقک شیشه داخل خودش جمع شد،چندبار به زور نفس عمیق کشید تا شاید بتونه خودش رو جمع و جور کنه.
هیچ راه خروجی نبود،هیچ دری دیده نمیشد،به هر طرف که نگاه میکرد خودش رو میدید.
با ترس دست هاش رو روی صورتش گذاشت و چشم هاش رو بست تا نتونه چیزی ببینه،ولی حتی وقتی که چشم هاش رو بست هم دوباره خودش رو دید!
همون پسر مو البالویی که با بی حسی بهش زل زده بود،همونی که همه جا بهش زل زده بود.
چشماش رو با وحشت باز کرد و داد بلندی کشید که فقط توی فضای تو خالیی اتاقک اکو شد.
دوباره و دوباره همون پسر،همون پسری که میدونست خودشه ولی انگار همین بیشتر باعث وحشتش میشد.
کل اتاق داشت دور سرش میچرخید،حتی نمیتونست به درست فکر کنه،فکر کنه که اینجا کجاست و چطوری میتونه ازش فرار کنه.
انگار که ذهنش یخ بسته باشه دیوانه وار شروع به داد کشیدن و کوبیدن روی شیشه هایی که زندانیش کرده بودن کرد.
با هر صدایی که از خودش اکو میشد بدتر وحشت زده میشد و بلند تر داد میکشید تا نتونه چیزی بشنوه.
انقدر محکم کوبید که دست هاش زخم شد ولی هیچ تفاوتی توی شیشه ها ایجاد نشد.
با اینکه متوجه بود این کارش هیچ تاثیری نداره ولی دیوانه وار فقط خودش رو به شیشه ها میکوبید و با تمام توان داد میکشید، انگار که از چیزی وحشت کرده باشه، مدام قفسه سینش بالا و پایین میشد و عرق سرد کل بدنش رو گرفته بود.
اونقدری مشغول تقلا کردن بود که حتی متوجه مردی که داشت سمتش میومد نشده بود تا اینکه توسط دست قدرتمندی بدون توجه به شیشه ها بیرون کشیده شد. جوری راحت بیرون اومد و داخل آغوش اون فرد آشنا افتاد که انگار اون شیشه ها از اولشم وجود نداشتن!
-------
+یانگ جونگین به خودت بیا.
هیونجین که سعی میکرد تقلا های پسر توی بغلش رو خنثی کنه داد کشید و جونگین بالاخره بعد از یه مدتی طولانی که بی وقفه شروع به داد کشیدن کرده بود داخل بغل هیونجین اروم گرفت.
با خستگی سرش رو بدون توجه به هر چیز دیگه ای روی قفسه سینه پسری که بغلش کرده بود گذاشت لب های خشک شدش رو برای گرفتن اکسیژن از هم باز کرد.
هیونجین چهره رنگ پریده و ترسیده پسرک رو بین دستاش گرفت و سعی کرد موهای البالویی رنگش رو که بخاطر عرق به پیشونیش چسبیده بود رو کنار بزنه.
+چت شده یهویی؟
هیونجین با لحن تندی داد کشید و با اخم هایی که درهم کشیده شده بودن به جونگین خیره شده،درسته،اون وقتی نگران میشد،همزمان عصبانی هم میشد!
و پسر کوچیکتر انقدر ترسیده و سست بود که فقط داخل خودش جمع شد و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکنه.
هیونجین که دید جونگین انرژی حرف زدن نداره دست هاش رو از زیر پاهاش رد کرد و اون رو به سختی بلند کرد،نصف انرژیش خیلی یهویی تخیله شده بود و برای روز اولش،داشت دوران خیلی سختی رو میگذروند.
پسری که داخل بغلش از شدت ترس میلرزید و دستاش انگار که یخ زده بودن رو روی تختش گذاشت و سمت اشپزخونه راه افتاد، یخچال رو باز کرد و با کلافگی یه شیشه آب البالو با ابنبات برداشت،تنها چیزی که الان به ذهنش میرسید همینا بودن.
دستاش رو محکم دور شیشه ابمیوه حلقه کرد و مطمئن شد که اون رو نمیندازه.
درحالی که سعی میکرد سیاهی رفتن چشم هاش رو نادیده بگیره وارد اتاق شد و ابمیوه و ابنبات رو کنار تخت جونگین گذاشت که متوجه لباس های خیسش شد.
حدس میزد این رفتار جونگین بخاطر برگشتن روح خودش به بدنش و برگشتن به حالت عادی باشه ولی اون پسر داشت از شدت ترس میلریزید و این هیونجین رو هم میترسوند!
+جونگین،لباس..میخوای لباس.. لباس هات رو عوض کنی؟
به سختی کلمات رو کنار هم چید و به جونگین سوال دستو پا شکسته ای تحویل داد.
تخلیه شدن نصف قدرت با ضعیف بودن خیلی فرق میکرد،وقتی که ضعیفی بود بدنش به این نوع ضعیف بودن عادت داشت ولی حالا که نیمی از قدرتش تخلیه شده بود بدنش زمان طولانیی رو نیاز داشت تا با این نصف قدرت باقی مونده سازگار بشه و برای اولین روز..هیونجین اصلا توی شرایط خوبی نبود، ولی با این حال بازم به زور چشماش رو باز نگه داشته بود تا مبادا بیهوش بشه و جونگین رو توی این شرایط تنها بذاره.
جونگین سرش رو به چپ و راست به نشانه منفی تکون داد و سعی کرد نفس بکشه.
پسر بزرگتر موهای سیاه رنگش رو پشت گوشش فرستاد و روی تخت کنار جونگین نشست،بخاطر سیاهی رفتن چشماش لحظه ای دستش رو روی چشمای دو رنگش گذاشت و فشار مختصری وارد کرد تا شاید بتونه به خودش بیاد.
بی توجه سر تکون داد در آبمیوه ای که روی میز گذاشته بود رو باز کرد و سمت جونگین گرفت.
-بیا اینو بخور اروم بگیر،چیزی نیست من همینجام.
این رو گفت و با دستای لرزون شیشه رو بین لب های جونگین که حالا به سفیدی میزدن گذاشت.
پسر کوچیکتر که بوی آلبالو زیر بینیش میپیچید شیشه رو به سرعت سر کشید و با خستگی اون رو روی تخت انداخت.
احساس میکرد به اندازه یک سال ازش انرژی گرفته شده.
-میخوام بخوابم.
با خستگی گفت و بدون اینکه حتی انرژی دراز کشیدن داشته باشه سرش رو به دیوار تکیه داد و چشماش رو بست.
+وایسا کمکت کنم..اینطوری نمیشه.
پسری که بالای چشم هاش با اکلیل پوشیده شده بود به ارومی گفت و به جونگین کمک کرد تا دراز بکشه و بعدش لحاف رو با احتیاط روی پاهاش کشید تا احساس سرما بهش دست نده.
موهای البالویی رنگ پسرک رو از جلوی چشماش کنار زد و بعد از اینکه مطمئن شد اروم شده روی زانو هاش افتاد.
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...