با شنیدن صدای قدم های ارومی نگاهش رو از پنجره بزرگی که قطرات بارون روش مینشستن گرفت و به پسری که با موهای نقره ای بالا داده با فاصله ازش ایستاده بود داد :
-چی پیدا کردی؟
درحالی که یکی از پاهاش رو روی اون یکی مینداخت مختصر و خشک درست مثل همیشه گفت و تیونگ بلافاصله از جیبش دوتا عکس در اورد و سمت هادس گرفت :
-بفرمایید.
خدای مرگ یکی از ابروهاش رو بالا داد و به عکس هایی که از تیونگ گرفته بود خیره شد ، یکی از اون ها زن میانسالی بود و اون یکی..
اون یکی چهره معصوم پسرک کم سنو سالی رو به تصویر میکشید که خدای مرگ به خوبی اون رو میشناخت.
-خب ؟
هادس سوال پرسید و به تیونگ اشاره کرد که بشینه و براش توضیح بده.
- تقریبا متوجه شدم زندگی یانگ جونگین هیچ چیز به خصوصی نداره که شما بخواید بهش توجه کنید. البته اگه آیدول بودنش رو فاکتور بگیریم، در واقع یانگ جونگین داخل کشور خیلی شناخته شدس و تقریبا همه میشناختنش ولی اون به هیچکس نزدیک نیست به جز این دو نفر که عکس هاشون رو واستون اوردم ،زندگیش بخاطر وجود هیونجینی که ازش بی خبره آنچنان خوب نبوده و ظاهرا گذشته نسبتا تاریکی داره.
اون پسری که توی عکس هست تنها دوستیه که داره و متوجه شدم ظاهرا فرشته نگهبان لی مینهو ازش مراقبت میکنه که دلیلش حالا به هر دلیلی به دستور هوانگ یجی محفوظه.
تیونگ بی حس و جدی طوری که انگار مثل یه ربات تمام اون حرف هارو حفظ کرده باشه توضیح داد و هادس به تکون دادن سرش اکتفا کرد و به عکسی که بین دستاش قرار گرفت خیره شد :
- پس بالاخره اون پسر هان جیسونگ دردسر درست کرده.
تیونگ ابروهاش رو درهم کشید :
-میشناسیدش ؟
هادس سری تکون داد و با گذاشتن عکس ها به گوشه ای از سر جاش بلند شد
-وقتشه که بری لی تیونگ.
تیونگ بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و بعد از تعظیم مختصری که کرد از اون محوطه خارج شد.
خدای مرگ درحالی که نیشخندی روی لبش بود در اتاق سیاه رنگی رو که ته راهرو قرار گرفته بود رو باز کرد و با خونسردی واردش شد.
اتاق دور تا دور سیاه بود و هیچی به جز تاریکی و پسری که گوشه اتاق داخل خودش جمع شده بود دیده نمیشد.
خدای مرگ سمت پسری که با بی حسی به گوشه ای خیره شده بود رفت و صورت اون رو سمت خودش برگردوند و درحالی که نیشخند گوشه لبش حتی لحظه ای هم از روی صورتش پاک نمیشد کنار گوش پسرکی که مثل مجسمه ای به روبه روش خیره شده بود زمزمه کرد:
-وقتشه برگردی داخل بدنت یانگ جونگین، البته نه اون بدنی که خودت فکرشو میکنی !
---------------•●•--------------
تیشرت ساده ای پوشید و خودش رو توی آیینه چک کرد تا مطمئن شه موهاش اونقدرا هم پریشون نیستن ، دستش رو روی صورتش زخمیش کشید و سعی کرد به زخمایی که جای جای بدنش قرار گرفته بودن اهمیت نده.
شونه ای بالا انداخت و پاهای دردمندش رو کنار خودش کشید و از اتاق خارج شد.
با دیدن پسری که روی کاناپه لم داده بود و با کلافگی پاهاش رو تکون میداد ناخوداگاه به لبه های تیشرت سفید رنگش چنگ انداخت.
اون پسر مضطربش میکرد، استرس خاصی بهش منتقل میکرد و در عین حال کنارش احساس امنیت میکرد و انگار هر روز بیشتر از قبل جیسونگ رو گیج میکرد!
قدم های نا مطمئنش رو برداشت و با احتیاط کنار مینهو روی کاناپه نشست.
'آدما وقتی درد بکشن چیکار میکنن؟
مینهو بدون اینکه به جیسونگ نگاه کنه بیخیال پرسید.
جیسونگ معذب زبونش رو روی لبش کشید :
- منظورت چه طور دردیه؟ فیزیکی یا روحی؟ وقتی بدنشون درد بکنه قرص میخورن و یا اگه بدتر شد میرن دکتر، و وقتی از لحاظ روحی درد میکشن .. نمیدونم! شاید بخوان کسی بغلشون کنه یا یه همچین چیزی.
مینهو سرش رو تکون داد و بلند شد روبه روی جیسونگ نشست.
به لطف این کار جیسونگ به خوبی میتونست صورت خوش تراش مینهو رو از فاصله کمی ببینه "انگار صورتش رو نقاشی کردن" پیش خودش زمزمه کرد ولی خیلی سریع خجالت کشید مقداری عقب رفت.
- خب سوال بعدی، این قرصایی که میگی کجا هستن حالا؟
جیسونگ مضطرب پوست لبش رو از تو کند و سعی کرد با پسر روبه روش ارتباط چشمی برقرار کنه ولی سخت تر از چیزی بود که به نظر میومد!
-خ..خب توی داروخونه هست باید بری بخری، چرا یهویی ازم سوال میپرسی؟
جیسونگ با خجالتی که بخاطر نگاه های خیریه مینهو ایجاد شده بود گفت و مینهو برای لحظه ای فکر کرد اون پسر میتونه در کنار اعصاب خوردکن بودنش دوست داشتنی هم باشه :
+نمیتونم برم داروخونه! ولی خب، اگه بخوای کسیو بغل کنی شاید بزارم اینکارو بکنی .. شاید!
مینهو با حالت حق به جانبی روبه پسر زخمی کنارش که توی خودش کوچیک شده بود گفت و جیسونگ بلافاصله لب هاش اویزون شدن خیلی وقت بود کسی بغلش نکرده بود.
ناخوداگاه نفهمید چطور خودش رو جلو کشید و داخل بغل مینهو افتاد.
انگار که مظلوم تر از همیشه به همچین چیزی احتیاج داشته باشه دستاش رو دور گردن مینهو حلقه کرد و به معنی واقعی توی بغل پسر بزرگ تر حل شد.
به هرحال لازم بود از اون پسر بخاطر هر دفعه نجات دادنش تشکر کنه، نمیدونست اگه اون توی این شرایط که جونگین کنارش نبود مینهو یهو سروکلش پیدا نمیشد میخواست چیکار بکنه.
مینهو سرش رو به نشانه تاسف به چپو راست تکون داد و گذاشت اون موجود کوچیک هرچقد که میخواد بهش بچسبه؛اون هیچوقت از این کار انچنان استقبال نمیکرد ولی اون پسر کوچیک با موهای خیس و صورت زخمیش جوری بهش چسبیده بود که انگار زندگیش به همین کار بستگی داره و مینهو اگه میخواست صادق باشه اعتراف میکرد که اونم داشت از این کار ارامش میگرفت.
- میشه اسمت رو بدونم؟ میخوام ازت تشکر کنم.
جیسونگ با صدای ضعیفی که با بغض ترکیب شده بود زمزمه کرد؛ درحالی که سرش رو داخل گردن مینهو فرو برده بود جوری حلقه دستاش رو تنگ تر کرد که مطمئنا مینهو اگه یه انسان بود بهش احساس خفگی دست میداد :
-لی مینهو
مینهو با ارامشی که خیلی ازش بعید به نظر میرسید زمزمه کرد، خیلی یهویی داشت احساس میکرد که تمامی عصبانیتش فروکش کرده و انگار هرچقد که جیسونگ بیشتر داخل آغوشش فرو میرفت اون هم اروم تر میشد، شاید تمام این مدت این چیزی بود که نیاز داشت؟
- ممنونم لی مینهو، بوی نعنا میدی.
مینهو با تعجب چند ثانیه توی شوک فرو رفت، این رو به خوبی میدونست که هر موجودی بوی خاص خودش رو داره و فقط یه سری افراد خاص میتونن اون بو هارو تشخیص بدن و این رو هم به خوبی میدونست که بوی خودش نعناییه :
-ببینم تو اصلا انسانی هان جیسونگ؟
با کلافگی پرسید و جیسونگ رو از توی بغلش دراورد ولی بدن بیهوش جیسونگ دوباره توی بغلش فرو رفت.
مینهو اخماش رو در هم کشید و اون پسر رو روی کاناپه گذاشت :
-خوابت برد؟
تقریبا داد کشید و منتظر کوچک ترین حرکتی از طرف جیسونگ موند ولی پسر کوچیک تر بی جون روی کاناپه افتاده بود و رنگش هر لحظه بیشتر از قبل میپرید.
مینهو با حالت ترسیده ای دستای جیسونگ رو گرفت و با احساس سرمایی که پوست پسر منتقل میکرد پس افتاد :
-چرا بدنش داره سرد میشه ؟
-یهویی چش شد؟
با بهت از خودش پرسید و سعی کرد بدن بی جون جیسونگ رو بلند کنه ولی بدن سرد پسرک دوباره روی کاناپه کوبیده شد.
مینهو انگار که جا خورده باشه سر جاش وا رفت، نگرانی عجیبی داشت از درون ذره ذره وجودش رو میخورد.
احساس میکرد دردسر بزرگی انتظارشو میکشه.
---------------•●•--------------
- چقد احمقی دارم بهت میگم اون ذره بینی که اون گوشه هست رو بزن، ببین کنارش نوشته سِرچ، خدای من هیونجین انگلیسی بلد نیستی مگه؟
فلیکس درحالی که پشت سر هم سر هیونجین داد میکشید و بهش میگفت که چطور از گوگل گوشی که براش خریده چطور استفاده کنه دونه دونه چیپس میذاشت داخل دهنش و مشتای نسبتا محکمی روی شونه هیونجین میکوبید.
این روز ها انگار هیونجین انگار فقط فلیکس رو داشت.
کل زمانی رو که هیونجین بخاطر جونگین کلافه میشد رو فلیکس پر میکرد؛اون پسر مو نقره ای سرگرم کننده بود؛ کل روز رو میتونست راجع به مسائل مختلف حرف بزنه و حتی میتونست کل روز رو انقدر داد بکشه تا به هیونجین احساس کر شدن دست بده.
-معلومه که انگلیسی بلدم.منظورت چیه لی فلیکس؟ اینجا که ذره بین نداریم.
هیونجین با کلافگی بلند تر سر فلیکس داد کشید، نمیدونست اون پسر چطور تونسته بود انقدر راحت خودش رو با زمین وفق بده؟ هیونجین از وقتی که به دنیا اومده بود تنها منبعی که در اختیارش قرار میدادن کتاب ها بودن و الان فلیکس داشت از چیزی به اسم گوگل حرف میزد! و البته که چیزایی راجبش شنیده بود،ولی هیچوقت تلاش نکرده بود اون هارو امتحان کنه.
فلیکس گوشی رو از دست هیونجین گرفت و با دستش به ذره بینی که گوشه صفحه وجود داشت اشاره کرد و تیکه چیپس دیگه ای داخل دهنش گذاشت
-اینو میگم، حالا دیدیش؟ این رو بزن و به هر زبونی که میخوای تایپ کن اون موقع واست راجبش کلی اطلاعت میاره، حتی راجب مادرتم کلی مقاله هست هرچند که اشتباهن همشون!
هیونجین آهانی گفت و گوشیش رو از فلیکس گرفت:
-آدما فکر میکنن یه همچین چیزایی افسانس، یعنی در واقع ما افسانه ایم!
فلیکس بسته دوم چیپسش رو هم باز کرد و تعداد زیادی از محتواش رو داخل دهنش کرد :
-تازه فکر میکنن فرشته ها موجودات پاکی هستن! و فکر میکنن فرشته مرگ بالهاش سیاهه! اوه راستی بهت گفتم اون روز فرشته مرگ رو دیدم؟
فلیکس با دهن پر پشت سرهم حرف میزد و هیونجین فقط میخندید و فکر میکرد که واقعا چطور انقدر حرف برای گفتن داره؟ شاید اون هم اگه کل ذهنش با جونگین پر نشده بود میتونست مثل فلیکس چرتو پرت بگه.
البته این وضع تا وقتی بود که فلیکس راجب فرشته مرگ صحبت نکرده بود، درست وقتی که صحبت از فرشته مرگ شد قیافه هیونجین جدی شد :
-سو چانگبین؟
فلیکس سرش رو به نشانه تایید تکون داد و بلافاصله حرفش رو از سر گرفت :
-بهت نگفتم ؟ اون روزی که از دست مینهو فرار کردم سر از خونه هادس در اوردم.
هیونجین با شنیدن این حرف دندوناش رور روی هم فشرد اون یه احمق به تمام معنا بود :
-فلیکس! من بهت گفتم که از خدای مرگ و هرچیز مربوط به خدای مرگ دور بشی نه اینکه بری خونشون! تو هیچ ایده ای نداری اونا میتونن چه بلایی سرت بیارن.
هیونجین به قدری بلند داد کشید که احساس کرد در شیشه ایه اتاقک کوچیکش لرزید .
فلیکس بیخیال شونه ای بالا انداخت و از چیپس توی دستش به هیونجین تعارف کرد :
-چیپس میخوری ؟
هیونجین با دست فلیکس رو پس زد :
- نه لعنت بهت
داد بلند دیگه ای زد و حاضر بود که داد دیگه ای هم بزنه ولی با احساس چیزی که انگار مدت زیادی بود دنبالش بود یهویی اروم گرفت، بدون هیچ حرفی از سرجاش بلند شد و سعی کرد تمرکز کنه.
-چیشده؟
فلیکس پرسید و هیونجین انگار که مطمئن شده باشه سمت در قدم برداشت :
-جونگین بیدار شده، ولی حس میکنم یه مشکلی هست،باید بریم بیمارستان.
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...