Part28

502 117 17
                                    

حالت صورت هیونجین تغییری نکرد، مگه چه دل خوشی ازش داشت که هوس دوباره دیدنش رو بکنه؟!
- تو کسی بودی که منو میخواستی.
نگاهش رو به پاهای لخت فلیکس داد و نیشخندی زد، طوری که هادس روبروی پاهاش ایستاده بود خبر از بازی بچگانه ای که توسط فلیکس شروع شده بود میداد.
فلیکس عمداً طوری که باسنش توی دید باشه تکونی خورد و سر پا ایستاد.
- خیلی وقته ندیدمت.
خطاب به هیونجین گفت و میخواست به سمتش بره که یکباره توسط نیرویی به طرفی کشیده شد و به همراهش جونگین هم به همین سرنوشت دچار شد.
هیونجین به جای خالی جونگین توی دستاش نگاه کرد و وقتی بدن بی جونش رو بالای سیاهچاله ای که توسط هادس ساخته شده بود دید اخم کرد.
- داری چه غلطی میکنی؟!
از آزار دیدن جونگین بیزار بود و الان هادس دقیقا اون کاری رو میکرد که نباید.
بدتر از همه هم این بود که از وقتی نصف قدرتشو به هادس اعطا کرده بود حس ضعفی داشت که الان هم در برابر نجات دادن جونگین حس می شد.
هادس اینبار روی کاناپه نشست و به دوتا پسری که بالای یه سیاه چاله بزرگ معلق بودن اشاره کرد.
- انتخاب کن، فلیکس یا جونگین؟
فلیکس درحالی که غباری سیاه رنگ مثل طناب دور بدنش پیچیده بود، نگاه متفکری به سیاهچاله ی زیر پاش انداخت.
- این به کجا ختم میشه؟
هیونجین دستشو توی موهای سیاه رنگش کشید و عصبانی جواب داد:
- این چه بازی جدیدیه که راه انداختی؟
هادس نیشخندی زد، اینکارش رسما یه حذف رقیب برای خودش بود...البته اگه فلیکس درکش میکرد.
- فلیکس ادعا داشت که خیلی برات با ارزشه، میخوام ثابتش کنی.کدومشونو از مرگ نجات میدی؟
صورت هیونجین بی حس شد و به هادس خیره موند، حس میکرد بین دعوای خطرناک دوتا بچه که چاقو گرفتن توی دستشون گیر افتاده اما محبور به عمل کردنه.
کمی فکر کرد و به فلیکس که بیخیال به سیاهچاله زیرش خیره شده بود نگاه کرد.
واضح بود که هادس اون بچه ی به ظاهر بزرگ رو مجازات نمیکنه! چه کسی عشقش رو قربانی بازی احمقانه ای میکرد؟
حالا به جونگین خیره موند، پسربچه ی مو آلبالویی که توی خواب عمیقی فرو رفته بود، درست مثل بخت و شانسش که خیلی وقته خودشون رو بازنشسته کرده بودن! حتی نمیتونست توی همچین موقعیت احمقانه ای رهاش کنه.
- صبرم داره تموم میشه
هادس با مشت کردن دستش گفت که این به بدن اون دو فشار اورد.
نیمه شیطان پاهاشو توی هوا تکون داد و سرشو کج کرد.حتی اونم میدونست قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته اما برای سرگرمی گزینه ی خوبی بود.
هیونجین دست به سینه ایستاد و چشماشو ریز کرد.
- جونگین
فلیکس با لب و لوچه ی آویزون ساختگی بهش خیره موند.
- هیــــون
با لحن کشیده ای گفت و هادس نیشخندی زد.انگار موفقیت جدیدی به دست اورده باشه سرشو با غرور بالا گرفت.
- بهت گفتم که اون جونگین رو خیلی بیشتر از تو دوست داره
قبل از اینکه جوابی از طرفش بگیره هیونجین جواب داد:
- تو به فلیکس علاقه داری و قطعا اینکارو باهاش نمیکنی، حالا هم اگه کارت تموم شده جونگین رو بذار زمین.
آخر حرفش رو با لحن دستوری گفت و منتظر موند.
هادس با صورتی سردرگم نیشخندی زد:
- چرا من باید عاشق کسی باشم که جز سرگرمی برام سودی نداره؟
ابروی هیونجین بالا رفت، این چیزی بود که مثل خورشید واضح و روشن میدرخشید و انکار کردنش چه سودی داشت؟
کلافه سرشو تکون داد.
- انقدر سخته صادق باشی؟
- اوه پس کریستوفر عاشق منه؟
هادس با اخم دندوناش رو به هم سایید و دستشو بیشتر مشت کرد.
- من بهش حسی..
- جونگین رو بذار زمین من کار دارم
وسط حرفش پرید و دستشو به کمرش زد، واقعا اون دو چه فکری با خودشون کرده بودن که توی همچین دعوای بچگانه ای پای هیونجین رو وسط میکشیدن؟
- من عاشقش نیستم!
هیونجین خسته آهی کشید و چشماشو بست.
- متوجهی که من اصلا کلمه ی عشق رو نگفتم و خودت همش داری میگیش؟
هادس لبشو از داخل گزید و چنگی به کاناپه ی مخملی زیر دستش انداخت، ظاهرا باید جلوی زبونش رو میگرفت!
- من هیچ دلیلی برای علاقه به شخص بی مصرفی که هیچ سودی بجز خالی کردن شهوتم نداره پیدا نمیکنم.
ابروی فلیکس بالا رفت، این دقیقا مثل حس اون به خدای مرگ بود پس چرا چیزی انگار سرجا نبود و باید جبران می شد؟!
- پس چرا این شخص بی مصرف رو زندانی کردی؟
فلیکس معترض پرسید و خودشو تکون داد.
هادس که دیگه از ادامه ی بحث فراری بود و میدونست قرار نیست به جای خوبی ختم بشه، بعد از باز کردن اون دو و ناپدید کردن سیاهچاله ها اونارو از چندمتری روی زمین رها کرد، هیونجین بلافاصله به زیر جونگین دوید و بدن نحیفش رو به آغوش کشید.
فلیکس از برخورد بدنش با زمین صدای اعتراض آمیزی بیرون داد و دستشو روی زانوهاش گذاشت.
- پس اگه اینطوریه من آزادم که برم.
هادس با شنیدن این حرف به طرفش چرخید و یاداوری کرد:
- تو قرارداد امضا کردی.
- تو هم از واقعیتت فرار میکنی، دوست ندارم پیش همچین کسی باشم.
با صدای ناراحت و شاید ناراضی ای گفت و دستشو روی شونه ی هیونجین گذاشت و نگاه مصممی به چشمهاش انداخت.
- منم باهات میام
هادس ناباورانه راهی که رفته بود رو برگشت.
- تو هیچ جا...
قبل از کامل کردن حرفش اون سه نفر از جلوی چشمش ناپدید شدن و هادس با بهت پلک زد و به جای خالی فلیکس خیره شد، واقعا خدای مرگ و اون قرارداد چقدر برای لی فلیکس ارزش داشتن؟! اون پسر از چه جنسی ساخته شده بود و چه علتی پشت این همه شجاعتش وجود داشت؟!
با خستگی همونجا روی پله های سیاه رنگ خونش نشست و دستش رو زیر چونش قرار داد، اون حقیقت رو گفته بود، فلیکس به جز براورده کردن نیاز جنسیش و نابود کردن اعصاب نداشتش هیچکاری نمیکرد و به معنای واقعی به هیچ دردش نمیخورد پس چرا حالا احساس بدی داشت؟
شاید چون دوباره اون خونه سیاه رنگی که هیج تفاوتی با یه کاخ بزرگ نداشت توی سکوت ترسناکی فرو رفته بود؟
سکوت ترسناکی که انگار میخواست خدای مرگ رو کر کنه!
این صحنه داشت بهش خیلی چیز هارو یاد اوری میکرد که به لطف فلیکس تونسته بود فراموششون کنه.
مثل اینکه اون چقدر تنهاست!
اون تمامی زندگیش رو همینقدر ساکت و در اوج تنهایی زندگی کرده بود، با زخم هایی که هرگز خوب نمیشدن.
همه یه جورایی اون رو طرد کرده بودن، از بهشت طرد شده بود، از طرف خانوادش، و همه افرادی که میشناخت کنار گذاشته شده بود و توی سایه ها زندگی کرده بود.
هیچوقت کسی کنارش نمونده مگر به اجبار یا نیاز..
اون تمام این هارو همیشه توی ذهنش داشت ولی وجود فلیکس و عوضی بازی هاش باعث شده بودن که بتونه ازشون فاصله بگیره.
حالا کم کم داشت میفهمید چرا هوانگ هیونجین انقدر اون پسر رو دوست داره، لی فلیکس توی بدترین شرایط زندگیش وارد زندگیش شده بود و تونسته بود اون رو از بین مرداب غم هاش بیرون بکشه.
شاید این همون ویژگی خاصی بود که هادس همیشه درون فلیکس دنبالش بود ولی متوجهش نمیشد.
اون یک جور نجات دهنده بود، هرچیزی هم که بهش میگفت باز هم به شیطنت هاش ادامه میداد و نظرش رو عوض نمیکرد، اون یه ستاره درخشان درست وسط یه آسمون سیاه بود، حالا که داشت فکر میکرد، فلیکس بخاطر باهوش بودن، زیبا بودن یا هرچیز دیگه ای به چشم همه نمیومد.
وجود لی فلیکس پر رنگ بود، اگه کسی رو انتخاب میکرد تا وارد زندگیش بشه انقدری تلاش میکرد تا در نهایت تبدیل میشد به یکی از مهم ترین و پر رنگ ترین افراد زندگی اون فرد!
و چقدر غمگین که خودش به اون فرد حتی ذره ای هم اهمیت نمیداد و همه اینا یک جور بازی برای گذروندن زندگی جاودانش بود.
با صدای قدم هایی که هر لحظه نزدیکش میشدن سرش رو برگردوند و با دیدن پسری که بال های دو رنگش رو پشت سرش کشیده میشدن سرش رو به نشونه تاسف تکون داد.
چوی سان، کسی که خدای مرگ بهش لقب اکو رو داده بود یکی از غمگین ترین و شکسته ترین افرادی بود که توی چندین هزار سال زندگیش دیده بود.
اون لبریز از کینه، غم و خستگی بود.
همیشه احساس میکرد اون منتظر کسیه، همیشه وقتی میگفت که دلش میخواد همه رو از بین ببره جوری که هیچکس اطرافش نفس نکشه خدای مرگ احساس میکرد در بین همه اونا برای یک نفر استثنا قائل میشه.
مهم نیست چوی سان چقدر میگفت از همه متنفره، هادس میتونست بین حرف هاش یه فرد پر رنگیو ببینه که مخاطب هیچکدوم از حرفای سان قرار نمیگیره.
+منو تو یه قول و قرار هایی بهم دیگه داده بودیم!
اکو با لحن بی حسی گفت و روبه روی خدای مرگ ایستاد.
هادس به خوبی خبر داشت اکو از چی حرف میزنه، اون و چوی سان متحد بودن برای رسیدن به یک هدف مشترک.
+میدونم، بهت قول دادم کمکت میکنم تمامی فرشته ها و نیمه شیطان های زنده رو از بین ببری تا بتونی انتقام بگیری.
سان درحالی که هیچ فرقی با مرده ها نداشت سرش رو بالا پایین کرد.
+خوبه که یادته! پس کی قراره عمل کنی؟ نگو که من رو انقدر عذاب دادی برای هیچی.
خدای مرگ نفسش رو با خستگی بیرون داد، اون پسر الان میتونست حتی از نفس کشیدنشم کینه به دل بگیره و براش دردسر بشه ولی چیکار میتونست بکنه؟
متاسفانه الان هیچ احساسی به جز خستگی نداشت و تمام ذهنش دنبال فلیکسی بود که ناگهانی گذاشته بود و رفته بود.
+متاسفم...
با لحن اروم ولی محکمی گفت و باعث شد اکو یکی از ابرو هاش رو بالا بده.
+متاسفی؟ برای چی متاسفی؟.. برای کدوم کارت متاسفی؟.. تو منو اوردی توی این جهنم و هر روز با اون بادیگارد عوضی تر از خودت تیونگ، بیشتر از قبل بهم اسیب زدی به بهانه اینکه قوی ترم میکنی! بهم گفتی تو هم هدف مشترکی با من داری و میخوای دنیای اون کثافت هارو از بین ببری، بهم گفتی داری برای اینکار ارتش جمع میکنی و نمیذاری حتی یکیشون زنده بمونه!تو قرارداد امضا کردی، تو مجبورم کردی برات ارتش جمع کنم، تو مجبورم کردی برات جاسوسی
کنم و در عوض هیچکاری برام نکردی! و حالا فقط میگی که متاسفی؟متاسف بودنت میتونه من رو آروم کنه؟
پسری که موهای دو رنگی داشت تمامی این حرف ها رو با لحن ارومی گفت و درست توی چشم های خدای مرگ زل زد.
برخلاف لحن ارومش که خونسرد به نظر میرسید، تمام بدن اون پسر داشت از شدت حرص،عصبانیت و کینه های قدیمیش میلرزید.
رگ های گردنش بیرون زده بودن و صورت سفیدش هر لحظه کبود تر و تنها چشمش که معلوم بود هر لحظه قرمز تر میشد.
دست هاش رو مشت کرد تا شاید از لرزش شدیدشون کمتر بشه ولی هیچ فایده ای نداشت، اون پسر درد های زیادی رو توی سینش جا داده بود و حالا دیگه امکان کنترل کردنشون وجود نداشت.
کمی گردنش رو کج کرد و نگاهی به هادس که بیخیال روی پله ها لم داده بود انداخت.
+چیشده که نمیخوای هیچکاری بکنی؟بهم توضیح بده، حداقل بهم توضیح بده.
خدای مرگ سرش رو بالا اورد و ناخوداگاه تک خندی زد، اون پسر به قدری کینه داخل قلبش ریشه کرده بود که احتمالا توان پذیرش کینه گرفتن از یه نفر دیگرو نداشت و برای همین دنبال دلیل بود تا شاید بتونه خدای مرگ رو درک کنه و فقط بیخیالش بشه.
به هرحال اینکه از کل دنیا متنفر شده باشی کار راحتی نیست.
+دلم نمیخواد دردسر درست کنم، همین چند دقیقه پیش با حرفی  که من گفتم لی فلیکس گذاشت و رفت، تنها کسی که حدقل ذره ای میتونستم باهاش احساس خوشحالی رو تجربه کنم. من نمیخواستم که اون حتی لحظه ای از من جدا بشه و این یه حقیقته که تا الان نمیخواستم قبولش کنم!
دوست دارم بقیه زندگیم رو به جای کشتن بقیه صرف اون بکنم، دوست دارم برای یکبار هم که شده تنها بودن رو انتخاب نکنم و به جای کثافت بازی برم و راضیش کنم که برگرده توی این خونه و با من بمونه، چی میشه اگه بخوام فرد خاصی مثل اون رو پیشم داشته باشم بدون اینکه به فکر نابود کردن دنیا باشم؟ میتونی درکم کنی؟ من دیگه خسته شدم چوی سان! من خسته شدم از عذاب کشیدن و نقاب به صورت زدن،چی میشه اگه منم بخوام راحت زندگی کنم؟
خدای مرگ با حوصله برعکس همیشه توضیح داد و سرش رو به دیوار تکیه داد.
چهره اکو حالا اروم تر به نظر میرسید، اون همیشه سعی کرده بود افراد رو درک کنه و احساساتشون رو بفهمه، اگه بهش توضیح میدادن اون هم متوجه میشد!
ولی هیچوقت هیچکس بهش توضیح نمیداد، مردم فقط ناگهانی چاقو هاشون رو توی قلب اون فرو کرده بودن بدون اینکه توضیحی بدن.
+پس حرف های ما همینجا تموم میشه.
با صدای ضعیفی گفت و طولی نکشید که بالهاش رو باز کنه و اون خونه رو ترک کنه.
فهمیدن چوی سان ساده بود ولی به هیچ وجه قابل پیش بینی نبود و همین شاید کمی هادس رو نگران کرد.
اون پسر از وقتی که دیده بودش فقط دیوونه تر و دیوونه تر شده بود، شمار کسایی که کشته بود رو حتی دیگه نمیتونست به یاد بیاره.
بعید میدونست همچین پسری بتونه بهش اسیب بزنه ولی خودش با چشم های خودش دیده بود که اون چقدر اسیب دیدس‌ و اینکه انقدر راحت گذاشته بود رفته بود همه چیز رو غیرقابل پیشبینی تر میکرد.
آیا اون واقعا احساسات هادس رو درک کرده بود یا با پیدا کردن نقطه ضعفی اون محل رو ترک کرده بود؟
بعد از چند دقیقه بالاخره از روی اون پله بلند شد و قدم های کوتاهی برداشت و نگاهش رو دور خونه گردوند.
+تیونگ؟
با صدای بلندی محافظش رو صدا زد و طولی نکشید که پسری با موهای نقره ای رنگ از پله ها پایین بیاد و تعظیمی بکنه.
+میرم دنبال فلیکس، تو هم بگرد و چانگبین رو پیدا کن و بیارش پیش من، خیلی وقته پیداش نیست.
تیونگ تعظیمی به نشانه مثبت تکون داد و بعدش به همراه هادس از خونه خارج شد..

YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now