با وحشت نگاهش رو به سرباز هایی که در رو شکسته بودن و وارد اتاق شده بودن نگاه کرد.
اونجا واقعا اخر خط بود؟
ناخوداگاه از دست های سان گرفت و اون هارو جوری گرفت انگار که زندگیش به اونها بستگی داره.
-نترس.
پسر بزرگتر به ارومی زمزمه کرد و انگشت هاش رو نوازش وارانه روی دست های وویونگ کشید.
-جناب چوی سان، شما به دستور زئوس مجبورید برای محاکمه با ما به بهشت بیاید.
یکی از سرباز هایی که جلو ایستاده بود گفت و سان سرش رو به نشانه فهمیدن تکون داد.
وویونگ نگاه ملتمسش رو روی چهره مینهو و یجی که عقب تر ایستاده بودن گردوند اما به نظر نمیرسید اونا بتونن کاری بکنن.
مردی که روبه روشون ایستاده بود جلو اومد و خواست دست های وویونگ رو از بین دستای سان دربیاره تا بهشون دستبند بزنه اما پسر کوچیکتر مقاومت کرد.
بدون هیچ حرفی فقط با چشم های اشکی به فردی که منتظر بود تا دست هاش رو ول کنه خیره شد.
-جونگ وویونگ، جرم خودتون رو سنگین تر نکنید.
سان با خونسردی دست های وویونگ رو بالا اورد و بوسه ای بهشون زد اما بعدش اون ها رو ول کرد.
برای بار سوم دستش رو قاب صورت وویونگ کرد و وادارش کرد بهش خیره بشه.
-وویونگ،تو دوست داشتنی ترین موجود روی دنیایی میدونستی؟ آرزو میکردم هیچکدوم از اینها اتفاق نمیافتاد،اونوقت میتونستم بدون هیچ دغدغه ای کنارت بمونم و حتی لحظه ای نمیذاشتم قلبت مثل الان بلرزه، میتونستیم لحظات خوبیو باهم داشته باشیم اما ظاهرا این زیبایی مال ما نیست، شاید هم من لایق لبخندت نیستم. پس بیا فقط.. از کنارش رد بشیم.
این هارو با لحن آرومی گفت و بعدش دست هاش رو جلو برد تا دستبندی که بین دست های سرباز روبه روش بود دور دست هاش بسته بشه.
به سرعت اون فلز های سرد دور دست های زخمیش بسته شدن و طولی نکشید که سان رو از اونجا بیرون ببرند.
وویونگ با چهره شوکه ای چند لحظه به جای خالی عزیز ترین فرد زندگیش خیره موند و بعدش قدم های لرزونی سمت یجی برداشت و ناگهان جلوش زانو زد.
-یه کاری بکن.. خواهش میکنم،اون هیچ تقصیری نداره.
این رو گفت و باعث شد یجی هم به همراهش روی زانو هاش بشینه.
-میدونی که از دست من کاری برنمیاد وویونگ.
با لحنی که مشخص بود که نا امیده زمزمه کرد و نگاهش رو از وویونگ دزدید.
-توعم باید با ما بیای.
مینهو جدی گفت و از زیر بغل پسرک که روی زمین وا رفته بود گرفت و سمت سالن محاکمه راهیش کرد.
-----------
- و حکم شما همونطور که قبلا گفتیم اعدامه!
وویونگ نفهمید کی این حرف توی سرش اکو شد و شمشیری که دست فرشته نگهبان بود داخل قلب سان فرو رفت.
درست مقابل چشم های خودش اون شی تیز رو توی قلب پسری فرو کرده بودن که وویونگ بارها بخاطرش از خیر زندگی خودش گذشته بود.
به طرز عجیبی گیج بود، فضای اطراف داشت دور سرش میگشت و چیزی که داشت میدید بیشتر یه کابوس لعنتی به نظر میرسید.
و اگه یجی و مینهو انقدر محکم از دست هاش نگرفته بودن احتمالا الان کف اون جهنمی که بهش بهشت میگفتن پخش شده بود.
به خونی که داشت از دور لب های سان جاری میشد نگاه کرد"این حقیقت نداره"
به قدری گیج شده بود که حتی نمیتونست تکون بخوره و سمتش بره.
حتی نمیتونست دست و پاهاش رو احساس کنه.
-اونا خودشون اونو تبدیل به چیزی که هست کردن، حالا چرا؟
پیش خودش به ارومی زمزمه کرد و اینبار خواست سمت سان بره اما دست هاش به شدت توسط یجی و مینهو گرفته شده بودن.
صحنه روبه روش هر لحظه تار تر و سیاه تر میشد تا جایی که کاملا محو شد و پلک های پسر کوچیکتر روی هم افتاد.____________________________
های، مطمئنم الان ته دلتون دارید به من میگید "خفه شو زنیکه" اما خب^-^
از هیونین خبری نبود، از مینسونگ و چانلیکسم همینطور و به جاش یه سد اند فاکی تحویلتون دادم حق هم دارید اگه اینو بگید😔😂
تازه دیرم اپ کردم پارت هم بسی کوتاه بود(ذوب شدم)😔😂
بابت کوتاه بودن این پارت من واقعا شرمندتونم قرار بود طولانی تر باشه اما کین پورش اومد و گند زد به کل زندگیم میدونید؟🙂
پارت بعدو میترکونم✨️✨️✨️
عنی وی این روزا من حالم خوبه امیدوارم شما هم خوب باشید و از این پارت و کلا یورسول لذت ببرید.
ببخشید زیاد زر زدم اما به هر حال میتونید نخونید سو🙂🧡🧡🧡✨️
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...