-الان حالت بهتره؟
جیسونگ از پسری که با بی حالی به دیوار تکیه داده بود پرسید و باعث شد هیونجین سرش رو به نشانه تایید تکون بده.
-انقدراحمقم که باورم نمیشه!
با لبخند زمزمه کرد و باعث شد جیسونگ هم ریز ریز بخنده.
چند لحظه ای بینشون سکوت سنگینی حاکم شد که در اخر توسط جیسونگ از بین رفت.
-میخواستم برم پیش جونگین اما..
-اما؟
هیونجین که حالا انگار مشتاق به نظر میرسید کمی خودش رو بالا کشید تا صاف بشینه و به چشمای برادرش خیره شد.
-اما.. نمیدونم.. میتونم یه چیزی ازت بخوام؟
پسر کوچیکتر درحالی که کمی معذب به نظر میرسید پرسید و باعث شد هیونجین سرش رو به نشونه تایید تکون بده.
-میتونی بهم کمک کنی؟ که دیگه ضعیف نباشم؟
پسر بزرگتر با این حرف یکی از ابرو هاش رو بالا داد، اگه جیسونگ این رو ازش میخواست قطعا انجامش میداد اما شک داشت اون پسر بتونه از پسش بربیاد.
-حتما! اما دربارش مطمئنی؟
جیسونگ با اطمینان سرش رو به نشونه تایید تکون داد که باعث شد نیشخندی روی لب های هیونجین قرار بگیره.
-توی خونت جایی مثل حیاط هست؟ جایی که فضای باز باشه؟
جیسونگ سری به نشونه تایید تکون داد و با دستش به یه جایی درست پشت سرش اشاره کرد.
-پس منتظر چی؟
پسر بزرگتر این رو گفت و از سرجاش بلند شد.
-اما الان خسته نیستی؟
جیسونگ با تردید پرسید و توسط کیلیدی که پشت در بود، در حیاط رو باز کرد.
هیونجین بدون اینکه جوابش رو بده اطراف رو بر انداز کرد، حیاط بزرگی بود و فضای کافی که هیونجین میخواست رو داشت، اطرافش با درخت پوشیده شده بود و یه تاب سفید رنگ هم کنارشون به چشمش میخورد.
-دوست داری چی یاد بگیری؟
جیسونگ با این سوال شونهای بالا انداخت: -نمیدونم، هرچیزی؟ هرچیزی که باعث بشه بتونم از خودم دفاع بکنم.
هیونجین به بامزه بودن برادرش خندید و سمتش قدم برداشت.
خنجر باریکی رو به بین دست هاش ظاهر کرد و روبه روی جیسونگ گرفتش.
-نظرت درباره این چیه؟پسر کوچیکتر با دیدن خنجری که بین دست های هیونجین برق میزد چشم هاش درشت شد، انتظار داشت هیونجین از چیزای ساده تر شروع کنه!
اما به هرحال اون رو گرفت و نگاهی به تیغه تیزی که داشت انداخت.
-چطوری باید باهاش کار کنم؟
هیونجین چند لحظه سکوت کرد و بعدش شونه ای بالا انداخت.
-نمیدونم!
وقتی نگاه های گیج جیسونگ رو دید ادامه داد.
-ببین اینطوری نیست که بخوام بهت بگم چطوری استفادش کنی، تو اون رو توی دستت میگیری و بعدش به هرکجا که خواستی ضربه میزنی!
جیسونگ همچنان با گیجی نگاهش میکرد پس جلوتر رفت و از دست پسر کوچیکتر گرفت.
-دستت رو محکم دورش حلقه کن.
-قدم هات رو محکم کن.
با پاهاش چندباری روی پاهای جیسونگ کوبید و بعدش دستش رو زیر چونش گذاشت و سرش رو بالا اورد:
-سرت رو بالا بگیر.
-و اعتماد به نفس داشته باش.
پسر کوچیکتر با دقت همه حرف های برادر بزرگترش رو تقلید کرد و در اخر سرش رو بالا اورد.
-همینا؟
هیونجین سرش رو به نشانه منفی تکون داد.
-و در اخر، بی رحم باش!
جیسونگ با این حرف خندید و به چهره بی نقص هیونجین خیره شد:
-ببین کی داره این حرفو میگه.
پسر بزرگتر چیزی نگفت و فقط بشکنی زد و با بشکنی که زد فردی با شکل و ظاهر مینهو درست روبه روی جیسونگ شکل گرفت.
جیسونگ با دیدنش نگاه سوالیش رو به هیونجین دوخت که همین اون رو وادار به توضیح دادن کرد.
-هرطوری که میخوای بهش اسیب بزن.
نیمه شیطان ظاهرا هنوز قانع نشده بود چون همچنان به هیونجین زل زده بود.
-اون فقط یه جور توهمه، زنده نیست.
جیسونگ بالاخره با این حرف از سرجاش قدم برداشت و سمت پسری که درست مثل مینهو بود قدم برداشت.
-کمی پیش چی گفتم جیسونگ؟
هیونجین وقتی قدم های اروم و مردد جیسونگ رو دید پرسید و باعث شد جیسونگ چشم هاش رو روی هم فشار بده.
-قدم های محکم و اعتماد به نفس، قدم های محکم و اعتماد به نفس.
پسر کوچیکتر پیش خودش زمزمه کرد و وقتی خواست اولین ضربه اش رو فرد روبه روش بزنه اون زودتر عمل کرد و با مشت محکمی که روی صورتش خورد عقب عقب رفت و داخل بغل هیونجین پرت شد.
هیونجین بلافاصله اون رو دوباره به جلو هل داد و وادارش کرد دوباره با کسی که توی شکل مینهو بود روبه رو بشه اما پسر کوچیکتر برای دوم هم از طرفش مشت خورد و اینبار به جای بغل هیونجین روی زمین پرت شد.
-تو گفتی اون فقط یه توهمه!
با تعجب داد کشید و باعث شد پسر شیطان دست هاش رو با بیخیالی بالا بیاره.
-اره خب اما توهم مینهوعه! مثل مینهو هم عمل میکنه. البته مینهویی که تورو نمیشناسه.
جیسونگ دستش رو بالا اورد و روی دماغش که داشت به شدت خون ریزی میکرد گذاشت.
-چطوری یه توهم انقدر درد داره؟
هیونجین به وضع پسرک خندید و دستش رو سمتش دراز کرد تا بلندش کنه، اون پسر هنوز خیلی چیزا باید یاد میگرفت.
-چون قدرت من داخلشه دردت میگیره کوچولو.
جیسونگ به نشونه فهمیدن سری تکون داد و از دست هیونجین گرفت و خواست بلند شه اما اون دستش رو ول کرد و باعث شد جیسونگ برای سومین بار روی زمین کوبیده بشه.
-هی!
-اوه! درباره اینکه حتی به برادرت هم اعتماد نکنی چیزی نگفتم؟
-------------
بعد از آماده کردن لباس هایی که فلیکس ازش خواسته بود براش بذاره از اتاق بیرون رفت و مشغول ریختن قهوه مورد علاقش شد.
-هی فلیکس لباس هات آمادن.
با صدای نسبتا بلندی گفت اما هیچ جوابی به جز اکو شدن صدای خودش داخل خونه دریافت نکرد.
-فلیکس؟
یکبار دیگه اسم پسر مورد علاقش رو صدا زد اما وقتی برای بار دوم هم جواب نگرفت قهوه اش رو روی میز رها کرد و سمت هال رفت.
-فلیکس؟
-فلیکس اذیت نکن!
در همین حین که فلیکس رو صدا میزد اطراف خونه رو هم میگشت اما هیچ خبری از اون پسر بچه نبود.
پله ها رو یکی در میون سمت طبقه بالا رفت و در اتاق سیاه رنگ رو باز کرد تا شاید بتونه آنی رو پیدا کنه.
با دیدن دختری که روی تخت خواب بود نفس نسبتا راحتی کشید.
-آنی؟ آنی فلیکس کجاست؟
با عجله پرسید و وقتی دید از دخترک جوابی نمیگیره نزدیک رفت و خواست تکونش بده اما دستش با چیز گرمی برخورد کرد که باعث شد به شدت لحاف روی آنی رو کنار بزنه و با حجم زیادی از خون روبه رو بشه.
انگار که خون داخل رگ هاش خشک شده باشه چند لحظه سرجاش وا رفت اما بعدش بدن بی جون آنی رو بلند کرد و به سرعت از پله ها پایین رفت.
حالا دیگه مطمئن بود که یه بلایی سر فلیکس اومده و این فقط یه بازی مسخره نیست.
هنوز وارد هال نشده بود که چشمش به بدن زخمی و بسته شدهی تیونگ افتاد.
-اینجا چخبره تیونگ؟!
دقیقا چه کسی تونسته بود انقدر راحت وارد خونش بشه و بی سرو صدا این بلاهارو سر ادم های توی خونش بیاره؟
دست های تیونگ رو به همراه دهنش باز کرد و بهش کمک کرد تا روی کاناپه بشینه و آنی رو هم کنارش درازکش گذاشت.
-چیشده؟
دوباره از تیونگ پرسید و باعث شد پسرک نگاه بی حسش رو بهش بده.
-نمیدونم! چند نفری یهویی اومدن توی خونه و گفتن با شما کار دارن اما بعدش، بعدش فلیکس رو بردن!
خدای مرگ با این حرف دست هاش رو مشت کرد و دندون هاش رو از روی حرص دوی هم سایید.
-پس بالاخره سکوتِ اکو به پایان رسیده.
میدونست اون پسر به این راحتیا ولش نمیکنه، اما انتظار هم نداشت بتونه انقدر راحت فلیکس رو بدزده و نگهبانش رو زخمی کنه.
-سونگمین کجاست؟
با آشفتگی پرسید و قبل از اینکه بتونه جوابش رو بگیره در خونه باز شد و سونگمین به همراه چانگبین وارد خونه شدن.
-کجا بودی؟
هادس بی توجه به تعجب اون دو نفر از زخمی بودن آنی و تیونگ، از سونگمین سوال کرد و باعث شد پسرک جا بخوره.
-با چانگبین برای ثبت اسم یکی از ارواح گمشده رفته بودیم. چیشده؟!
خدای مرگ با این حرف سری تکون داد و با نگرانی زخم آنی رو برسی کرد.
-سونگمین تو بمون و به زخم تیونگ و آنی برس، چانگبین تو هم با من میای، فلیکس رو دزدیدن.
چانگبین با شنیدن این حرف چشم هاش درشت شد و با نگرانی به دنبال خدای مرگ از خونه خارج شد.
----------شماها چتونه؟
جدی گفت و به نیمه شیطان های اطرافش خیره شد، نمیتونست بگه نترسیده!
بعد از اینکه کل روز رو توی خونه مادرش گریه کرده بود تصمیم گرفته بود برگرده توی خونه خودش اما با دسته ای از نیمه شیطان هایی که با چشم های به خون نشسته منتظرش بودند مواجه شده بود.
-بهتون که گفتم اگه دنبال هیونجین میگردید، اون دیروز از پیش من رفت!
دختری که موهای سیاه رنگ کوتاهش چشم هاش رو پوشونده بود جلوتر اومد و چاقوی توی دستش رو روی صورت صاف جونگین کشید.
-ما میدونیم که اون ولت کرده! و این دقیقا زمانِ درستیه که تورو به اربابمون تحویل بدیم.
جونگین با گیجی به موجودات جهنمیه اطرافش خیره شد.
-اربابت؟ منظورت هیونجینه؟
با این حرف تیزی چاقویی که دست دخترک بود توی گونه جونگین فرو رفت و باعث شد آخ ضعیفی بگه.
-احمقی که عاشق یه آدمیزاد مثل تو میشه ارباب من نیست! ما تورو پیش خودِ شیطان میبریم، و اون موقع میتونی ارباب واقعی رو ببینی.---------------------
های گایز بازم منم!!😂
نمیدونم این روزا چمه دارم به جای درس خوندن فیک مینویسم!!
امیدوارم دوسش داشته باشید و حمایتش کنید.(کامنتاتون خیلی خوشحالم میکنه میدونید که؟)
تا منم سریعا بتونم پارتای دیگرو بذارم چون به هرحال آخرای فیکه و منم دلم نمیخواد الکی کش بدم که خسته بشید:)
آهان و اینکه اگه مشکلی توی فیک دیدید حتما حتما بهم بگید قول میدم که انتقاد پذیر باشم.
عنی وی..
دوستون دارم و کلی تشکر بابت اینکه یورسول رو حمایت میکنید♡
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...