48(lastpart)

892 182 96
                                    

-اینجا چه اتفاقی افتاده؟!
فرشته مرگی که به تازگی وارد عمارت هادس شده بود با دیدن بدن بی جون فلیکس شوکه شده زمزمه کرد اما هیچ جوابی نگرفت.
وقتی دید هیونجین و چان جوابش رو نمیدن از اتاق بیرون رفت و به مینهویی که رسما روی کاناپه وا رفته بود خیره شد. اونجا چه خبر بود؟
نگرانی بدی به وجودش افتاده بود و دیدن اینکه حتی لی مینهو هم با ناراحتی گوشه کاناپه کز کرده همه چیز رو بدتر میکرد.
-هی حدقل تو بگو، چیشده؟
مینهو با این حرف انگار که تازه از افکارش خارج شده باشه سرش رو بالا اورد. به قدری هضم اتفاقی که برای فلیکس افتاد براش سخت بود که حتی نمیتونست حرف های چانگبین رو تشخیص بده.
مینهو ادمی نبود که با این چیز ها تحت تاثیر قرار بگیره اما اون کسی بود که مدت زیادی با فلیکس سر و کله زده بود و اخلاق و شخصیت اون پسر یه جورایی دستش اومده بود. و دیدن اینکه چطور همچین پسری خودش رو بخاطر دوستش به این وضع انداخته براش اصلا راحت نبود!
-فلیکس یه جورایی یه طلسم بهش برخورد کرد و نمیدونم... هیونجین میگه که احتمال داره بمیره.

مینهو ناگهانی تمام اطلاعاتی که داشت رو با بی رحمی تمام روی صورت چانگبین کوبید و باعث شد نفس فرشته مرگ برای چند لحظه قطع بشه.
چرا فلیکس همچین بلایی سر خودش اورده بود؟
-فلیکس قراره بمیره؟
با شنیدن صدای دختر بچه ای هر دو نفر نگاهشون رو به سمتش دادن و با دیدن آنی انگار اب سردی روی هردوشون خالی شد.
حالا باید با اون بچه چیکار میکردن؟
-چرا فلیکس باید بمیره؟!
اون دختر درست مثل برادرش بود، صداش بخاطر خبر ناگهانی که شنیده بود میلرزید و دست هاش مشت شده بودن اما نمیذاشت حتی یک قطره اشک از چشم های خیسش پایین بیاد.
دخترک وقتی دید هیچکس هیچ جوابی نمیده سمت اتاقی که احتمال میداد برادرش داخلش باشه رفت.
با دیدن بدن بی جونی که روی تخت دراز کشیده بود ترسیده چند قدمی به عقب برداشت، عادت نداشت برادرش رو توی این وضعیت ببینه.
لی فلیکس الگوی اون بود! از بچگی با دقت نگاهش میکرد و سعی میکرد ببینه که برادرش چیکار میکنه؟ تا اون هم دقیقا همون کار رو انجام بده‌،یه جورایی لی فلیکس فقط برادر اون نبود، بلکه استادش هم بود، کسی که اون دختر بچه بیشتر از همه قبولش داشت و معتقد بود هرچیزی که اون بگه درسته!  و الان داشتن بهش میگفتن که قراره بمیره؟
با دیدن هیونجین ناخوداگاه خودش رو توی بغلش انداخت و سرش رو بین گردنش قایم کرد، ترجیح میداد هیچ حرفی نگه و به هیچ چیزی فکر نکنه.
بنگ چان با دیدن دختر کوچیکی که توی بغل هیونجین قایم شده بود لبخندی زد، همه چیز اون دختر شبیه فلیکس بود! حتی وقتی که ناراحت بود.
-معذرت میخوام اما میتونید منو با فلیکس تنها بذارید؟
خدای مرگ ناگهانی گفت و باعث شد هیونجین سرش رو به نشانه تایید تکون بده و از اتاق خارج بشه.
بعد از صدای بسته شدن در نفسش رو به سختی به بیرون فوت کرد.
دوست داشت چیزی بگه، دوست داشت تا جایی که امکانش هست با اون پسر حرف بزنه اما زبونش قفل کرده بود.
هیونجین گفته بود که بدنش رو هم به زودی از دست میده برای همین طوری دستش رو بین دست هاش گرفته که میترسید حتی استخون های پسرک رو خورد کنه.
یکی از دست هاش رو جلو برد نوازش وارانه روی صورت رنگ پریده پسرک گذاشت"اصلا چه اتفاقی افتاد که انقدر عاشقت شدم؟"
پیش خودش با بیچارگی زمزمه کرد و بعدش خودش رو جلو کشید و لب هاش رو روی لب های پسر بی جون زیرش گذاشت.
این احتمالا اخرین باری بود که لب های شیرین اون پسر رو لمس میکرد برای همین سعی کرد به خوبی توی ذهنش نگهش داره.
با احساس اینکه دستی بین موهاش فرو رفت و مشغول نوازششون شد شوکه شده عقب کشید.
با دیدن چشم های نیمه باز فلیکس انگار چیزی ته دلش فروریخت.
اون واقعا فلیکس بود که داشت بهش نگاه میکرد؟ یعنی واقعا تونسته بود برای دومین بار این نگاه رو روی خودش داشته باشه؟!
-راستش خیلی بیچاره به نظر میرسی چان!
-------------
از اتاق خارج شد و با دیدن جونگین و جیسونگی که روی کاناپه نشسته بودن اخم غلیظی روی پیشونیش نشست.
-مینهو؟ اینارو چرا اوردی اینجا؟
مینهو و بقیه تا حدودی تعجب کردن، این اولین باری بود که هیونجین از دیدن جونگین خوشحال نمیشد!
-راستش فکر کردم.. اگه جونگین کنارت باشه بهتره...
مینهو درحالی که به شدت ازش بعید بود گفت و باعث شد هیونجین سری به نشونه تایید تکون بده و خودش رو روی کاناپه سیاه رنگ خونه‌ی هادس بندازه.
پسری که موهای البالوییش روی صورتش پخش شده بود با گیجی به هیونجین خیره شد،اون حتی بهش نگاه هم نمیکرد و  قطعا که جونگین به این رفتار عادت نداشت.
-چرا اونطوری نگاهم میکنی؟
هیونجین درحالی که مخاطبش مشخص بود پرسید و باعث شد جونگین سریع نگاهش رو ازش بگیره.
خودش هم میدونست پسرکش چرا داره اینطوری نگاهش میکنه، زیادی اونو لوس به بار اورده بود!
-بیا بشین اینجا آلبالو.
گفت و به فضای خالی کنارش اشاره کرد.
جونگین با این حرف به سرعت از سرجاش بلند شد و سمت هیونجین رفت.. اما برخلاف چیزی که پسر بزرگتر ازش خواسته بود روی پاهاش نشست و دست هاش و دور گردن زخمی پسر شیطان حلقه کرد.
هیونجین با وجود تمام دردی که داشت جسمی و روحی متحمل میشد، با احساس رایحه البالویی که زیر بینیش پیچید لبخند نامحسوسی زد.
برای داشتن اون پسر بین دست هاش فداکاری های زیادی کرده بود، برای دیدن دوباره اون پسر بارها و بارها از خودش گذشته بود.
فقط برای اینکه اون آلبالوی کوچولو در آرامش باشه هزاران بار خودش رو فراموش و قربانی کرده بود. هرچیزی که داشت رو بخاطرش داده بود، حتی بهترین دوستش رو!
و با این حال باز هم با دیدنش اروم میشد.
-خیلی درد کشیدی؟
جونگین درحالی که دستش رو نوازش وارانه روی زخم های هیونجین میکشید پرسید و باعث شد پسر بزرگتر سرش رو به نشانه منفی به چپ و راست تکون بده.
-دیدن اینکه تو اسیب میدیدی، بیشتر اذیتم میکرد.
جونگین لبخندی زد و با خجالت سرش رو پایین انداخت و خواست چیزی بگه که با باز شدن در اتاقی که فلیکس داخلش بود حرفش رو خورد و ناگهان از روی پاهای هیونجین پایین اومد.
اولش بنگ چان از اتاق بیرون اومد و همین باعث شد چیزی ته دل هیونجین فرو بریزه. پروسه محو شدن بدن فلیکس همینطوریشم خیلی طول کشیده بود و یعنی الان وقتش بود؟!
اما با دیدن پسر کوچیکتری که پشت سرش وارد هال شد ناگهان از روی تعجب از سرجاش بلند شد.
درحالی که صحنه روبه روش رو به هیچ وجه باور نمیکرد سمت پسر مو نقره ای قدم برداشت و مشغول برسی کردنش شد.
هزاران بار از سر تا پا برسیش کرد و وقتی مطمئن شد اون واقعا فلیکسه بی وقفه اون رو توی بغلش کشید.
پسری که هیونجین مطمئن بود از دستش داده حالا اینطور مظلومانه توی بغلش فرو رفته بود، هیونجین دیگه چی میتونست بخواد؟
-هی هی بیاید اینجا!
درحالی که با یک دست به شدت فلیکس رو توی آغوشش کشیده بود روبه بقیه که از شدت شوکی که بهشون وارد شده بود حتی نمیتونستن حرف بزنن گفت و اول از همه خدای مرگ رو سمت خودش کشید.
کم کم همشون دور هم جمع شدن و به صورت دایره وار همدیگه رو بغل کردن.
هیونجین یا بنگ چان و یا حتی خود فلیکس هیچ ایده ای نداشتن چطور این اتفاق افتاده، حتی اگه ایده ای هم داشتند، ترجیح میدادن به چیزی فکر نکنن و فقط از این لحظه لذت ببرن.
-راستش بچه ها مینهو ناراحت تر از همتون به نظر میاد!
فلیکس درحالی که با تعجب به چشم های اشکی مینهو نگاه میکرد گفت و باعث خنده‌ی جمع شد.
حالا که اینطور همه‌شون دورش جمع شده بودن و خوشحال بودن میتونست احساس آرامش بکنه!
تک تک افراد اونجا راه سختی رو گذرونده بودن تا به اینجا و این لحظه رسیده بودن.
کسایی که هر لحظه مجبور بودن باهم سر و کله بزنن و هیچکدومشون هیچوقت احساس نکرده بودن که چقدر میتونن برای همدیگه ارزشمند باشن!
اما توی اون لحظه، به لطف فلیکس... انگار که روح همشون یکی شده بود و چشم هاشون حالت هلالی پیدا کرده بود.
و این قابی بود که هیچکدومشون نمیخواستن ازش چشم بردارن.

-----------

و اینجا جاییه که من نویسنده باید از تک تک کارکتر ها خداحافظی کنم و اون ها رو پشت سرم رها کنم:)
چیز زیادی برای گفتن ندارم، فقط میتونم بگم ممنونم از تک تک کسایی که با تمام کاستی های این نوشته من رو حمایت کردن و همراه من بودن..
تمام کسایی که یورسول رو برای خوندن انتخاب کردن، تمام کسایی که به داستان ناچیز من بها دادن و باعث شدن خاطره خوبی از این داستان برای من بمونه.
میدونم که این فیکشن، بی نقص و زیبا نبود... اما من کل قلبم رو براش گذاشتم و برای همین امیدوارم شما هم با وجود تمام مشکلاتی که داره از خوندنش لذت ببرید...♡
-bluesun







YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now