Part9

596 141 21
                                    

بعد از اینکه مدتی رو صرف تعقیب فلیکس کرده بود و در اخر به هیچ نتیجه‌ای نرسیده بود بال های خستش رو دنبال خودش کشید و وارد خونه ای که ماموریت دومش یعنی هان جیسونگ اونجا زندگی میکرد، ظاهرا فعلا باید بیخیال لی فلیکس میشد چون وسطای دنبال کردنش انگار آب شد و رفت توی زمین، جوری که هیچ اثری ازش باقی نموند، بعید میدونست بخواد برگرده جهنم ولی هیچ ایده ای نداشت که اون پسر اینبار تونسته بود چطوری فرار کنه، بیشتر از سیصد سال بود که داشت به عنوان یه فرشته نگهبان کار میکرد و حتی یکبار هم پیش نیومده بود کسی بتونه از دست اون فرار کنه.
در رو باز کرد و با دیدن فضای خالی خونه حس کرد الانه که سرش از شدت حرص بترکه، به اون پسر احمق سپرده بود که حتی از جاش تکون هم نخوره و حالا اون طبق معمول با یه خونه خالی مواجه شده بود!
گشتی اطراف خونه زد و با یاداشتی که روی میز دید اخماش رو درهم کشید
"خیلی منتظرت موندم ولی نیومدی ، میرم دانشگاه کلاس دارم لطفا عصبانی نشو.  -هان جیسونگ" .
حالا به جز فلیکس باید کل روزش رو میفتاد دنبال یه زر زروی احمق که مدام دردسر درست میکنه.
اگه میخواست صادق باشه هان جیسونگ درست مثل یه بچه بود، بچه ای که تازه شروع به راه رفتن کرده و دائم باید از پشت مواظبش باشه تا نیفته و پاهاش زخمی نشن.
و قطعا که اون حوصله این کارا رو نداشت ولی نمیتونست انکار کنه بدش میاد وقتی میبینه هر روز به خودش اسیب میزنه.
-امیدوارم اینبار دردسر درست نکرده باشی هان جیسونگ
با حرص کاغد روی میز رو بین دستاش فشرد و بعد از مچاله کردنش از خونه خارج شد تا جیسونگ رو پیدا کنه.
---------------•●•----------------
با خونسردی نگاهش رو دور درختای بلندی که دور تا دورش رو پوشونده بودند میگردوند و با زنجیری که به دستش وصل بود بازی میکرد.
به خوبی به یاد میاورد که کمی پیش هوا افتابی بود! ولی از وقتی که وارد این محوطه شده بود چیزی جز بوی خاک خیس خورده و هوای ابری و نم نم بارون و نسیم خنکی که دائم موهای نقره ای رنگش رو بهم میریخت دیده نمیشد.
برگ های ریخته شدیه زیر پاش صدا میدادن و فضا انقدری توی سکوت بود که میتونست صدای قدم هاش رو روی خاک به طور واضحی بشنوه.
با صدای خورد شدن شیشه ای که از فاصله نچندان دور به گوشش رسید قدم هاش رو تند تر کرد و وقتی بالاخره از بین درخت های بلندی که دورش رو پوشونده بودن گذشت با پسری که بال های سفید رنگی داشت و روی شیشه خورده ها افتاده بود مواجه شد.
واضح بود که از پنجره به بیرون پرت شده.
انتظار نداشت توی این محوطه فرشته ای ببینه ولی با این حال نیشخندی زد و جلوتر رفت.
-هی رفیق کمک میخوای ؟
با لحنی که بیخیال به نظر میومد پرسید و پسری که روی زمین بود بدن دردمندش رو از روی زمین جدا کرد و درحالی که شونش رو میمالید با تعجب به چهره فلیکس خیره شد.
انقدری محو زیبایش شده بود که به طور کامل از یاد برد اون پسر مو نقره ای اصلا چطور وارد این منطقه شده؟ تا جایی که میدونست هیچکس تا وقتی که هادس اجازه نمیداد نمیتونست وارد این محوطه بشه.
فلیکس دستش رو سمت فرشته ای که روی خورده شیشه ها افتاده بود دراز کرد ولی انگار پسری که از پنجره به بیرون پرت شده بود انقدر عمیق توی افکارش فرو رفته بود که حتی متوجه نمیشد فلیکس دستش رو سمتش دراز کرده.
فلیکس که دید پسر مقابلش بیشتر شبیه یه مجسمه خشک شدس بیخیال شونه ای بالا انداخت و دستش رو پس کشید.
نگاهش رو سمت خونه سیاه رنگی که تازه متوجهش شده بود برگردوند و با دیدنش سوتی کشید.
خونه بیش از حد بزرگ بود و هیچ رنگی جز رنگ سیاه روش دیده نمیشد.
آینه بزرگی روی دیوار جلویی خونه وصل بود که تصویر درختای بلند و تپه های بزرگ و کوچیک رو منعکس میکرد.
فلیکس تازه فهمیده بود روی یه تپه خیلی بلند قرار داره!
استخر نسبتا بزرگی که با فاصله کمی از خونه گذاشته شده بود و آب داخلش به طرز عجیبی شفاف بود.
-اینجا دیگه کجاست؟
روبه فرشته ای که حالا از سر جاش بلند شده بود و فلیکس هیچ ایده ای نداشت چرا انقدر خیره خیره نگاهش میکنه پرسید و پسر انگار که با سوال فلیکس تازه به خودش اومده باشه سرشو به چپو راست تکون داد و جلوتر رفت.
-اینجا خونه خدای مرگه، چطور سر از اینجا در اوردی؟ کسی جز ما نمیتونه بیاد اینجا .دعوتنامه داشتی ؟
فلیکس با شنیدن این حرف لبخندی زد و چانگبین فکر کرد که چطور یه نیمه شیطان میتونه لبخندی به این قشنگی بزنه؟
-توهم لابد فرشته مرگ سو چانگبینی مگه نه؟
فلیکس به دستنبند و زنجیر هایی که به دست چانگبین وصل شده بود و نشان از فرشته مرگ بودنش میداد اشاره کرد و چانگبین حالا که تا حدودی اروم تر شده بود سری به نشانه تایید تکون داد.
-حالا چرا از پنجره پرت شدی بیرون؟
فلیکس با نیشخند پرسید به پنجره ای که شیشه هاش خورده شده بودن و روی زمین ریخته بودن اشاره کرد.
-جناب هادس زیاد اعصاب ندارن.
چانگبین با لبخند معنا داری گفت و فلیکس به نشونه تایید سری تکون داد و مشغول قدم زدن توی اطراف خونه خدای مرگ شد .
-نگفتی، دعوتنامه داشتی ؟
-معلومه که نداشتم! داشتم از دست لی مینهو فرار میکردم یهو سر از اینجا در اوردم.
فلیکس با حالتی که انگار داشت میگفت"دعوتنامه؟ دعوتنامه دیگه چه کوفتیه؟ " گفت و بالهای سیاه رنگش رو باز کرد و کمی بالاتر رفت تا بتونه توی آیینه ای که به دیوار خونه هادس وصل بود خودش رو ببینه.
فلیکس با خونسردی تمام گفت و چانگبین لحظه ای شک کرد که گوشاش درست شنیدن یا نه، داشته از دست لی مینهو فرار میکرده؟ مگه اصلا همچین چیزی امکان پذیر بود؟
-شوخی میکنی؟
-معلومه که نه!
فلیکس سریع و بدون هیچ مکثی جوابش رو داد و هیچ جای شکی برای چانگبین باقی نگذاشت.
پسری که موهای نقره ای رنگش رو بالا داده بود و چند تایی از تار موهاش روی صورتش افتاده بودن نگاهش رو از آیینه گرفت و به چانگبین که از بالا تا پایین انالیزش میکرد داد.
چانگبین به پسری که روی هوا معلق بود و توی این شرایط ژست مختص خودش رو داشت خیره شده بود ، موهای نقره ای رنگ، نترس و نیمه شیطان
تنها مجرمی که تونسته بود از دست لی مینهو فرار کنه.
مگه میشد راجب اون پسر نشنیده باشه؟ باید وقتی که بهش گفت اینجا خونه هادسه و اون فقط لبخند زد میفهمید اون پسر کسی نیست جز لی فلیکس!
محض رضای خدا کی وقتی میفهمید توی خونه یکی از خطرناک ترین موجودات کره زمین قرار داره لبخند میزد؟
-تو لی فلیکسی مگه نه؟
چانگبین از نیمه شیطانی که به طرز عجیبی در نظرش زیبا بود پرسید و فلیکس سرش رو به نشانه مثبت تکون داد.
-واو پسر دیگه حسابی معروف شدم!
فلیکس درحالی که حالا روی زمین بود و به اب داخل استخر با کنجکاوی نگاه میکرد گفت و چانگبین خواست جوابش رو بده ولی با دیدن هادس حرفش رو به کلی خورد.
-مشتاق دیدار لی فلیکس، نمیخوای تشکر کنی؟
هادس با پوزخند معنا داری روبه فلیکس گفت و فلیکس چشمای براقش رو از اب گرفت.
قدمای تندی برداشت و روبه روی هادس وایستاد.
-اینبارم کار تو بود؟
فلیکس با لبخندی که دندون های سفید رنگش رو نشون میداد پرسید، اهمیتی نمیداد اگه هیونجین بهش گفته بود راجب اون پسر احتیاط کنه، در هر صورت اون احساس نا امنی نمیکرد.
هادس در جوابش سری تکون داد، اگه میخواست صادق باشه شجاعت اون پسر تحت تاثیر قرارش میداد.
-متاسفم ولی من تشکر نمیکنم، این لطفیه که خودت کردی، میتونی بعدا جبرانش کنی.
هادس نیشخندی به این طرز فکر فلیکس زد و چانگبین تا حدودی جا خورد، خدای مرگ چرا باید به یه نیمه شیطان ساده کمک میکرد؟
-خیلی خب تشکر نکن لی فلیکس، میخوای بیای تو؟
خدای مرگ به داخل خونش اشاره کرد و فلیکس بدون اینکه هیچ چیز اضافه ای بگه وارد خونه شد.
راجع به داخل اون خونه کنجکاو بود پس نیاز نبود حرف اضافه ای بزنه.
بعد از طی کردن راه روی سیاه تاریکی بالاخره به محوطه اصلی خونه رسید و انقدر بزرگ بود که چند لحظه نگران شد داخل اون خونه گم بشه، دور تا دور دیوار های خونه با شیشه پوشونده شده بود که به خوبی فضای بیرون رو نشون میداد،حالا داشت میفهمید اونایی که بیرون خونه بودند آینه نبودن بلکه شیشه بودن.
فضای خونه به شدت ساکت بود و صدای اتیشی که کمی اونور تر روشن بود به خوبی شنیده میشد.
بوی سوختن عود و فضای بارونی بیرون از خونه زیر بینیش میپیچید و احساس عجیبی بهش انتقال میداد.
هیچ چراغی داخل خونه نبود و فقط چند تا شمع سیاه رنگ گوشه دیوار دیده میشدن تا اگه شب شد فضا رو روشن کنن.
نگاهش رو بیشتر گردوند و با دیدن تشک سفید تمیزی که گوشه دیوار های شیشه گذاشته شده بود و چند تا بالشتک ساده و پتو روش وجود داشت سمتش دوید و خودش رو روی تشک انداخت.
کتاب های زیادی کنارش با نظم و ترتیب خاصی چیده شده بودن که فلیکس حتی با دیدنشون هم سرگیجه میگرفت.
زمان زیادی نگذشت که هادس هم به همراه چانگبین تیونگ و سونگمین وارد محوطه شد.
سونگمین با دیدن صحنه مقابلش لب گزید، به خوبی میدونست هادس چقدر روی اینکه کسی روی تشک مورد علاقش بشینه حساسه و خودش رو اماده کرد تا داد بلندی از خدای مرگ بشنوه ولی فقط لبخند مرموزی از سمت هادس دیده شد.
-مهمونا روی صندلی باید بشینن فلیکس درست نمیگم؟
درحالی که دستاش رو روی کمرش گذاشته بود سمت فلیکس قدم برداشت و بهش نگاه معنا داری انداخت.
فلیکس بیخیال دستش رو جلو برد و یکی از کتابای هادس رو بیرون کشید که باعث شد کل کتاب هایی که با نظم و ترتیب روی هم چیده شده بودن روی پارکت های براق خونه خدای مرگ پخش بشن .
فلیکس با دیدن این صحنه ریز ریز خندید، تقریبا از عمد این کار رو کرده بود. نظم زیاد اعصابش رو بهم میریخت.
اینبار هادس درحالی که دندوناش رو روی هم فشار میداد از بازوی فلیکس گرفت و اون رو مثل دختر بچه دو ساله ای از روی تشک بلند کرد و روی کاناپه انداخت.
-مهمونا نباید به وسایل خونه دست بزنن اینطور نیست؟
از بین دندوناش غرید و به سونگمین اشاره کرد که کتاب هاش رو جمع و جور کنه.
چانگبین با دیدن حرکت کمی سمت تیونگ خم شد.
-الان مثلا داره صبر به خرج میده؟
اروم پچ پچ کرد و تیونگ بی حس فقط سر چانگبین رو از خودش فاصله داد.
-به من ربطی نداره.
چانگبین نگاه چپی به تیونگ انداخت و بعدش به فلیکس که نیم بوت های براقش رو روی میز وسط هال گذاشته بود و با خونسردی تمام بالش های روی کاناپه رو بهم میریخت و حتی یکی از اون هارو زیر باسنش گذاشته بود نگاه کرد ، انگار بالاخره یکی پیدا شده بود که جرعت کنه و خونه هادس رو بهم بریزه.
خدای مرگ انگار که دیدن این صحنه عذابش بده بالش هارو از اول سر جاشون مرتب کرد ولی فلیکس برای بار دوم اونهارو بهم ریخت.
-یکم تحمل کن، صاحب خونه باید مهمون نواز باشه مگه نه؟
فلیکس جوری که ادای هادس رو در اورده باشه گفت و خدای مرگ اخماش رو درهم کشید و سعی کرد بیخیال بشه و فقط کنار فلیکس نشست.
فلیکس سر جاش کمی وول خورد و بعدش برگشت سمت هادس.
-میشه به زنجیرای روی صورتت دست بزنم؟
فلیکس پرسید و به چشمای آبی و سبز رنگ هادس خیره شد، اگه هیونجین میفهمید  توی همچین شرایطی قرار گرفته قطعا انقدر مشکوک میشد تا هم خودش رو دیوونه میکرد و هم فلیکس رو.
-نه.
هادس با کج خلقی گفت و صورتش رو عقب تر برد ولی فلیکس ذره ای اهمیت نداد و دستای کوچیکش رو که انواع انگشتر و دستبند بهشون وصل بود رو قاب صورت خدای مرگ کرد و همین کارش باعث شد فاصلش با هادس به میلی متر برسه و به وضوح متوجه واکنش متعجب چانگبین و سونگمین شد.
دستش رو با کنجکاوی روی زنجیر ها کشید و حتی سعی کرد اون هارو جدا کنه ولی در نهایت متوجه شد که جدا نمیشن، انگار کشش خاصی نسبت به اونا داشت، با دقت برسیشون کرد و در اخر حتی جلوتر رفت و لب هاش رو به قسمتی از اونها چسبوند که باعث شد لب هاش پوست صورت هادس رو لمس کنن، حتی خودش هم نمیدونست چرا این کارو کرده، شاید انتظار داشت مزه خاصی بدن؟
همین باعث شد خدای مرگ با حالت بدی صورتشو جمع کنه ، اینطور نبود که از پسر مقابلش چندشش بشه! فقط اینکه انقدر راحت حرفاش رو نادیده میگرفت عصبیش میکرد.
چانگبین با دیدن این حرکت چشماش رو تا جایی که امکان داشت باز کرد و برای بار دوم سمت تیونگ خم شد.
-عقلشو از دست داده؟
-شاید
برای اولین بار تیونگ باهاش موافقت نصفه نیمه ای کرد ولی بازهم سرش رو به عقب هل داد تا ازش فاصله بگیره.
هادس با کلافگی به شدت دستا و صورت  فلیکس رو پس زد و اون رو به عقب هل داد تا شاید اون پسر دست از سرش برداره ولی فلیکس خیلی پررو تر از این حرفا بود و دوباره دستاش رو روی صورت خدای مرگ گذاشت.
-این زنجیرا نشانه چین؟
فلیکس با کنجکاوی پرسید و زبونش رو روی لب هاش کشید.
هر لحظه منتظر بود تا هادس اون رو هم مثل چانگبین پنجره پرت کنه بیرون.
ولی در کمال تعجب خدای مرگ جوابش رو داد.
-من صاحب کل ثروت و دارایی روی زمینم .
کوتاه و مختصر روی صورت فلیکس زمزمه کرد و بعدش سرش رو عقب برد ، بدون هیچ توضیح اضافه‌ای. ولی همین هم کنجکاوی فلیکس رو برطرف کرد.
پسری که موهای نقره ای رنگی داشت کمی سرجاش تکون خورد و به بیرون نیم نگاهی انداخت، دیگه وقت رفتن بود، به هرحال تا همین حالاشم زیادی مونده بود.
از سر جاش بلند شد و سمت سالن تاریکی رفت که ازش اومده بود داخل.
-خوش گذشت، دفعه بعد مهمون نواز تر باشید.
با حالت خاصی این حرف رو داد زد و بدون اینکه منتظر جواب باشه از اون خونه خارج شد.
با باز کردن بالهاش انقدری از زمین فاصله گرفت که دیگه به سختی میتونست زمین رو ببینه و فضای زیرش پوشیده شده از مه و ابر بود.
باید برمیگشت پیش هیونجین، دوستش این روزا درد عمیقی رو تحمل میکرد که فلیکس حتی ذره ای از اون رو هم درک نمیکرد و مشتاق هم نبود که اون رو درک کنه.
چرخی زد و سرجاش ثابت باقی موند، حس خوبی داشت؛اینکه میتونست بین زمین و اسمون معلق بمونه،جوری توی حالت درازکش بود که انگار ابرهای زیرش واقعا حکم بالش رو براش داشتن.
با حس نگاه های خیره ای که روش ثابت مونده بودن چشماش رو باز کرد و با فرشته مرگی که چند دقیقه پیش دیده بود مواجه شد.
بیخیال چشماش رو دوباره روی هم گذاشت و هوای آزاد رو وارد ریه هاش کرد.
-نمیترسی هادس بلایی سرت بیاره؟
چانگبین به ارومی گفت ولی با توجه به موقعیتی که توش قرار داشتن فلیکس صداش رو کاملا واضح و بلند شنید.
-قراره بمیرم ؟
چانگبین شونه ای بالا انداخت و خودش رو به فلیکس نزدیک تر کرد :
-شاید، به هرحال از خدای مرگ هیچ چیز بعید نیست.
فلیکس بالاخره چشماش رو  باز کرد و به حالت ایستاده در اومد.
-قبل از اینکه اون وقت کنه من رو بکشه مینهو اینکارو کرده خیالت راحت.
فلیکس با بیخیالی گفت و کم کم فاصلش رو با زمین کم کرد و متوجه شد که چانگبین هم داره همینکارو میکنه.
-به هرحال خوب نیست زیاد دوروبر هادس باشی.
فلیکس پاهاش رو روی زمین گذاشت و درحالی که از تمام درختا یکی یکی اویزون میشد و برای خودش وسط جنگل پرسه میزد لبخند نامحسوسی زد که از چشم چانگبین دور نموند.
-تو مگه یکی از نوچه های هادس نیستی؟ برگرد برو پیش اربابت.
فلیکس با نیشخند گفت و روی یکی از شاخه های درخت نشست.
چانگبین انگار که بهش برخورده باشه اخماش رو توی هم کشید.
-من فرشته مرگم نه زیر دست هادس.
فلیکس درحالی که به حرفای چانگبین نصفه نیمه گوش میداد پاهاش رو پایه بدن خودش کرد و از شاخه درخت اویزون شد.
-همون نوچه‌ی هادس.
فلیکس با خنده گفت و اخمای چانگبین حتی بیشتر توی هم فرو رفت، باید اعتراف میکرد که اون به معنی واقعی گول ظاهر معصوم و فرشته گونه فلیکس رو خورده بود که به نظرش متفاوت اومده بود.
مهم نبود چقدر ظاهرش فرشته گونه باشه، اون یه شیطان واقعی بود و حرفاش هم این رو تایید میکردن.
فلیکس که اخمای در هم و سکوت چانگبین رو دید شونه ای بالا انداخت و از بالای درخت پایین پرید.
- توی جهنم هم همینطوره، من فقط یه نیمه شیطان ساده‌ام و وقتی سنم خیلی کم بود حتی هیونجین رو نمیشناختم، ولی همه بهم میگفتن اون اربابته! من حتی واسش کار نمیکردم ولی اون اربابم محسوب میشد، اونوقت تویی که رسما زیر دست هادسی قبول نمیکنی؟
فلیکس با لبخند گفت و تو سر چانگبین زد که حتی عصبی ترش کرد.
چانگبین دست پسر رو پس زد، نمیدونست واقعا چرا نگران همچین شیطانی شده بود که داشت عمدا کلماتی رو به زبون میاورد تا آزردش کنه؟
-چرا اینارو بهم میگی ؟
چانگبین دستاش رو توی جیبش فرو کرد و درحالی که چهره سرحال فلیکس رو برسی میکرد پرسید.
فلیکس نیشخندی زد و درحالی که خودش رو به چانگبین نزدیک میکرد تاره موی نقره ای رنگ روی صورتش رو کنار زد.
- منظورم واضحه، نیازی ندارم کسی مثل تو احساس مادرانه بهش دست بده و بیاد و برای من دلسوزی کنه، نیازی ندارم کسی نگرانم باشه یا بهم اخطار بده که قراره بمیرم، پس گورتو گم کن، لطفا؟!
چانگبین چند قدمی عقب رفت و سعی کرد متوجه بشه دقیقا به چه دلیلی ضربان قلبش انقدر بالا رفته؟
آب دهنش رو نامحسوس قورت داد، اون پسر چش بود؟ تا چند دقیقه پیش وقتی که برای اولین بار دیدش اروم به نظر میومد چرا یهویی همچین رفتاری از خودش نشون میداد؟!
بعد از اینکه اخرین نگاهش رو به صورت بی حس فلیکس انداخت بالهاش رو باز کرد و درست همونطور که فلیکس گفته بود از اونجا رفت!
حتی نمیدونست چرا هیچ حرفی به اون پسر نتونسته بود بزنه؟ احساس میکرد کل بدنش سست شده و قادر نیست حتی کوچیک ترین واکنشی نشون بده.
---------------•●•--------------
قدم های لرزونی برداشت و با ترس به دیوار پشت سرش چسبید، هنوز چند ساعتی نبود که رسیده بود دانشگاه و بازم از این خونه متروکه سر در اورده بود.
نگاهش رو از پسرایی که با حالت خاصی نگاهش میکردن دزدید و به زمین خیره شد، حتی نمیدونست دقیقا ازش چی میخوان!
پسری که به خوبی میشناختش جلوتر اومد و دستش رو زیر چونش گذاشت و سرش رو بالا اورد.
-‌ دلتنگت بودیم هان جیسونگ! این چند هفته رو کجا بودی ؟
جیسونگ چشماش رو با ترس بست و به لبه های هودیش چنگ زد، نگاه هایی که روش بود به شدت خجالت زدش میکرد و ترس کل وجودش رو گرفته بود.
فکش درد گرفته بود و دوست داشت از شدت بیچارگیش داد بزنه ولی حتی داد زدن هم فایده نداشت و اون به خوبی این رو میدونست!
- ولم کن برم ،خواهش میکنم
با بغض نالید، زخمایی که پدرش روی بدنش کاشته بود هنوز میسوخت و بدنش انقدری ضعیف بود که میترسید هر لحظه روی زانو هاش بیفته.
- یعنی تو دلت برامون تنگ نشده بود؟
پسری که موهای بلوندی داشت و جیسونگ حتی اسمش رو هم به زور به خاطر میاورد گفت و پسر کوچیکتر فقط تونست سکوت کنه.
کمی اونور تر مینهو بالای پشت بوم نشسته بود و به صحنه روبه روش نگاه میکرد، بدون اینکه هیچ حرکتی انجام بده به پسر مظلومی که بین چند تا پسر گیر افتاده بود نگاه میکرد"بدبختی های هان جیسونگ تمومی ندارن!"

YourSoul| HyuninTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang