با اخم،درحالی که دستاش رو به کمرش زده بود وارد خونه ای که با سیاهی پوشیده شده بود شد.
برخلاف چیزی که تصور داشت،اونجا ساکت بود!"یعنی فلیکس بالاخره اروم گرفته؟"
پیش خودش زمزمه کرد و از پله ها بالا رفت،وارد هال بزرگی که بخاطر وجود پنجره های بزرگ به خوبی فضای بارونی بیرون رو به تصویر کشیده بودن شد و نگاهی دور اطراف گردوند.
همه چیز عادی به نظر میرسید،تیونگ بدون هیچکاری فقط روی کاناپه نشسته بود و سونگمین هم مشغول آماده کردن قهوه امروزش بود.
همه چیز عادی به نظر میرسید تا وقتی که فلیکس رو با پاهای لخت درحالی که هودی سیاه رنگی به تن داشت داخل بغل چانگبین دید،البته حتی این هم عادی به نظر میرسید!
ولی خدای مرگ به دلایلی ابروهاش رو توی هم کشید و چانگبین هم به خوبی این رو متوجه شد،دلیلی برای عصبانیتش نمیدید ولی خدای مرگ عصبانی به نظر میرسید.
-هی فلیکس بلند شو زودباش،هادس به نظر نمیاد خوشش اومده باشه.
پچ پچ طور گفت و سعی کرد فلیکس رو از روی پاهاش بلند کنه ولی اون پسرک انگار خودش رو با چسب به پاهاش چسبونده بود.
+لی فلیکس!
هادس با جدیت گفت و به پسری که موهاش رو روی صورتش ریخته بود و داخل بغل چانگبین وول میخورد نزدیک تر شد.
فلیکس با دیدن خدای مرگ که حالا برخلاف همیشه شلوار زاپ داری پوشیده بود و پیرهن سیاهش جذاب تر از قبل نشونش میداد سوتی کشید.
-استایلت حرف نداره!
با خنده گفت و باعث شد خدای مرگ با خستگی چشماش رو روی هم فشار بده،به اتیش کشیدن تمام لباس هایی که از جنس ابریشم خالص بودن فقط برای سرگرمی،باعث میشد احساس کنه از درون داره منفجر میشه،چیکار میتونست بکنه؟خودش اون رو زندانی کرده بود خودش هم باید تحملش میکرد.
نفسش رو با حرص بیرون داد و سعی کرد صبور باشه.
بدون هیچ حرفی از کلاه هودی فلیکس گرفت و اون رو از بغل چانگبین در اورد و پرتش کرد وسط حال.
با اینکار تیونگ یکی از ابروهاش رو بالا داد ولی همچنان بی حس سرجاش نشست،وضعیت اون خونه هر روز داشت عجیب تر و عجیب تر میشد.
فلیکس با حالت تخسی پاهای لخت سفید رنگش رو که به خوبی توی اون شرایط انگار برای بقیه چشمک میزدن رو جمع کرد و از روی زمین بلند شد.
با ابرو های درهم کشیده شده رو کرد سمت پسری که با یه دست پرتش کرده بود اونطرف خونه:
-وحشی شدی؟ چته؟ منکه کار اشتباهی نمیکردم.
با نهایت قدرتش داد کشید و باعث شد چانگبین شوکه سرجاش بپره.
روی نوک پاهای سفیدش که حالا به خوبی مشخص بودن ایستاد و خودش رو به خدای مرگ نزدیک کرد.
-چرا نمیشه بغل چانگبین بشینم؟
درحالی که با پررویی درست به چشم های دو رنگ هادس خیره شده بود با تخسی گفت و منتظر جواب موند.
+برو شلوار بپوش.
خدای مرگ با تاسف گفت و سری تکون داد.ولی فلیکس بدون اینکه ذره ای بهش توجه کنه از پشت بهش چسبید و دستاش رو دور شکم پسر بزرگتر حلقه کرد:
-یه مهمون داری.
با لبخند گفت و باعث شد خدای مرگ به شدت سمتش برگرده و با جدیت نگاهش کنه،سر این یه موضوع دیگه واقعا شوخی نداشت.
+اینبار میکشمت اگه اشتباهی کرده باشی.
درحالی که داشت از درون از شدت حرص منفجر میشد به ارومی گفت و پوزخندی زد.
-نمیخوای مهمونت رو ببینی؟
فلیکس با چشمایی که حالا برق میزدن به پشت سرش اشاره کرد.
پسری که تار های سیاه رنگ موهاش روی پیشونیش ریخته بود و زنجیر های روی صورتش برق میزدن برگشت پشت سرش و با دیدن دختر بچه ای که روی میز سیاه رنگش نشسته بود،پاهای کوچیکش رو تکون میداد و لبخند شیطونی روی لبش داشت دستاش رو مشت کرد.
+این دیگه کیه؟
از بین دندوناش درحالی که به شدت سعی میکرد ارامشش رو حفظ کنه گفت،احساس میکرد اگه یکم بیشتر دندوناش رو روی هم فشار بده خورد میشن و توی دهنش میریزند.
فلیکس با سرخوشی سمت دختر بچه ای که روی میز نشسته بود رفت و با دستش بهش اشاره کرد.
دختری که روی میز بود و لباس استین کوتاه سفیدی به تن داشت و موهای براق بلندش رو از بالا بسته بود با این اشاره توی بغل فلیکس پرید.
با چشم های سبز رنگی که حالا برق میزدن به پسری که توی بغلش قرار داشت خیره شد تا چیزی که میخواست رو ازش بشنوه.
-دختر خوب،چانگبین گفت اصلا اذیتش نکردی.
فلیکس درحالی که موهای دختر بچه ای که به نظر ده ساله میرسید رو نوازش میکرد گفت و به چانگبین اشاره کرد.
چانگبین که مطمئن بود فاتحش از طرف خدای مرگ خوندس لبخند مصنوعیی زد،از سرجاش بلند شد و سعی کرد بدون هیچ سروصدایی اون محل رو قبل از اینکه بدنش تیکه تیکه شده باشه ترک کنه ولی طولی نکشید که زنجیر های سیاه رنگی دور پاهاش و دستاش گردیدن و در اخر انقدری محکم شدن که حتی قادر به حرکت نبود.
+از کی تا حالا تو صاحب خونه شدی چانگبین شی؟مهمون دعوت میکنی حدقل مسئولیتش رو قبول کن.
خدای مرگ با جدیت گفت و چانگبین رو سمت خودش کشید.
از یقه لباس سفید رنگش گرفت و اون رو کنار فلیکس پرت کرد.
+توضیح بدید.
با صدای بلندی گفت و متقابلا به چشمای فلیکس که بهش زل زده بود زل زد.
پسری که موهای نقره ای رنگی داشت با لبخند سرش رو به چپو راست تکون داد.
-برو خودتو به خدای مرگ معرفی کن.
روبه دختر بچه توی بغلش گفت و باعث شد دخترک بالهای سیاه رنگ خودش رو باز کنه و از بغل فلیکس بیرون بپره.
شلوارک سیاه رنگی که توی تنش بود رو کمی مرتب کرد و دستش رو جلو برد.
-من آنی ام،خواهر فلیکس.
هادس نیم نگاهی به دستای کوچیک کسی که خودش رو آنی معرفی کرده بود انداخت،دستبند و زنجیرهایی که به خوبی خبر از نیمه شیطان بودنش،و صد البته خواهر فلیکس بودن میدادن.
پوزخندی زد و بخاطر اختلاف قد روی زانو هاش نشست.اگه خواهر فلیکس بود،قصد نداشت حتی ذره ای بخاطر بچه بودنش دست کم بگیرتش.
+چی باعث شده بیای اینجا؟
پرسید و به دختری که پوست سفید رنگ و صافش برق میزد خیره شد.
-خب،راستش من پیش مامانم میموندم،ولی حالا اون کار داره و خب من هیچکسو جز فلیکس نداشتم و شنیدم اینجاس پس اومدم اینجا،تو که منو پرت نمیکنی بیرون میکنی؟
خدای مرگ پوزخندی زد،همه چیز خیلی اشنا به نظر میومد"لب های اویزون،مظلوم نمایی،لحن کیوت و چشمای براق"
+معلومه که قراره هم تو و هم اون فرشته مرگ بدرد نخور رو پرت کنم بیرون.
آنی انگار که چیزی درونش عوض شده باشه دستاش رو توی جیبش فرو برد و لبخندی به هادس که با نهایت جدیت بهش خیره شده بود زد.
-فک کردی با چه جور دختری طرفی؟
خدای مرگ با این حرف برخلاف انتظار همه چشم هاش رو بست و لبخندی زد.
این حرف دقیقا حرفی بود که فلیکس وقتی برای اولین بار دیدش بهش گفت.
+مامانتون فقط این دوتا حرف رو بهتون یاد داده؟
درحالی که نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره گفت و باعث شد چانگبین شوکه برگرده سمت فلیکس:
-داره میخنده؟ خواهرت طلسمی چیزیش کرد؟
فلیکس به معنای ندوستن دستاش رو بالا اورد و منتظر شد تا ببینه واکنش خواهرش چیه.
-من از اینجا خوشم اومده،جایی نمیرم.
این رو گفت و با پررویی سمت تیونگ رفت و روی پاهاش نشست.
تیونگ که هیچ ایده ای نداشت جریان از چه قراره با بی حسی فقط به دختر بچه ای که توی بغلش نشسته بود خیره شد.
-به خصوص تا وقتی که این بادیگارد جذابتون اینجاس.
با لبخند گفت و انگشت اشارش رو روی قفسه سینه تیونگ گذاشت.
-ببینم دوست دختر داری؟
روبه تیونگ پرسید و با اشتیاق منتظر جواب موند.
تیونگ که هیچ ایده ای نداشت اون دختر بچه چه مشکلی داره فقط با حالت خاصی که
انگار داشت میگفت "نجاتم بدید" به خدای مرگ زل زد.
+بیشتر از خواهر، به نظر میاد یه نسخه دیگه ازت باشه،ولی متاسفانه نمیتونه اینجا بمونه.
خدای مرگ به سردی روبه فلیکس گفت و سمت آنی رفت تا از دستش بگیره و اون رو از خونه ای که به لطف فلیکس دیگه چیزی به اسم "ارامش" نداشت پرت کنه بیرون ولی دختر بچه قبل از اینکه دست هادس بهش برسه محو شد.
خدای مرگ با اخم برگشت پشت سرش و با دیدن دختری که حالا روی کول فلیکس بود با تعجب یکی از ابروهاش رو بالا داد"یه دختر بچه چطوری داره از همچین طلسم قدرتمندی استفاده میکنه؟"
پیش خودش پرسید و بخاطر اینکه فکر اینجاش رو نکرده بود به خودش فحشی داد.
نیمه شیطان ها اصولا زیاد قدرتمند نبودن،کم پیش میومد قدرت بدنی زیادی داشته باشن و مثل اب خوردن با چیزی مثل خون ریزی زیاد از بین میرفتن و برای همیشه محو میشدن،و بچه هایی که کاملا به بلوغ نرسیده بودن معمولا حتی نمیتونستن پرواز کنند،از کجا باید در نظر میگرفت که این یکی بلده حتی از طلسم ها استفاده کنه؟
-وقتی با هوانگ هیونجین صمیمی بشی همچین چیزایی هم واست اتفاق میفته،به هرحال آنی پیش پسر شیطان اموزش دیده،یعنی میگی حتی نتونه یه طلسم پیاده کنه؟
فلیکس درحالی که داشت سعی میکرد زنجیر های دور دستای چانگبین رو باز کنه خودش جواب توی ذهن هادس رو داد و حالا هم چانگبین و هم خدای مرگ به خوبی میتونستن بوی دردسر رو بشنون.
هادس به شعله اتیشی که از دستای آنی در میومد خیره شد و دست هاش رو توی جیبش فرو برد.
اولش به فکر این افتاد که دقیقا همونطور که برادرش زندانی کرده بود اون رو هم زندانی کنه،به هرحال یه جایی به دردش میخورد.
"حالا که با پای خودش اومده و قدرتمنده چرا بذارم بره؟" این فکری بود که اولش کرد ولی..
ولی اون قدرتمند بود،دقیقا برعکس فلیکس،از سرعت عملش و طلسمی که استفاده کرده بود مشخص بود چقدر قدرتمنده،پس قطعا چیزی رو داشت که فلیکس نداشت،و همینطور در مقابلش چیزی که فلیکس داشت رو آنی قطعا نداشت.
امکان نداشت هم قدرتمند باشه و هم به اندازه فلیکس باهوش،اونجا موندنش فقط دردسر درست میکرد،چرا که درست نمیتونست فکر کنه و فکر میکرد همه چیز توی قدرتمند بودن خلاصه شده و احتمالا اخر سر هم خودش و هم بقیه رو به کشتن میداد،و خب..خدای مرگ همچین موجود بی فکری رو توی خونش نگه نمیداشت.
"باهوش بودن"ملاک اصلی انتخاب های اون بود.
همین الانش هم داشت یه مار توی استینش پرورش میداد نمیتونست مار دومی که از قضا خواهرش هم هست رو وارد کار بکنه.
+خب توهم با پسر شیطان نزدیک بودی،ولی بعید میدونم حتی بلد باشی از ساده ترین طلسما استفاده کنی.نیازی نیست ضعیف بودنتونو اینطوری توجیح کنید.پسر شیطان الان احتمالا شلوار خودشم به زور بالا میکشه.
با لبخند تمسخر امیزی که لحظه ای از روی لب هاش پاک نمیشد روبه فلیکس گفت و دست هاش رو توی جیبش فرو برد.
فلیکس برخلاف همیشه در جواب این حرفای خدای مرگ سکوت کرد،کم پیش میومد اون پسر انقدر واضح و بدون هیچ کنایه ای حرف بزنه و اینطور مستقیم کسی رو تخریب کنه.
پسری که به نظر میومد اعصابش حسابی به هم ریخته قدم های بلندش رو برداشت و اینبار از دست دخترک گرفت و اون رو دنبالش درحالی که مشغول دستو پا زدن بود کشید.
+احمق بدردنخور،نمیدونستی اگه جلوی یه خدا از قدرتت استفاده کنی اون میتونه به خوبی دستت رو بخونه و اون طلسم رو محدود کنه؟
با تاسف گفت و سرش رو به چپو راست تکون داد.
+از برادرت یاد بگیر،از وقتی اومده اینجا هیچ قدرتی از خودش نشون نداده..اوه البته یکی بوده"داد کشیدن"
آنی انگار که با این حرف عصبانی شده باشه دست از دستو پا زدن برداشت و بالهاش رو باز کرد.
منتظر موند تا به منطقه مناسبی که میخواست برسه و بعدش با سرعت زیادی خودش رو به قفسه کتاب ها کوبید و طولی نکشید که دیوار اون منطقه تخریب و بعدش منفجر بشه.
خدای مرگ به کتاب هاش که داشتن توی اتیش میسوختن نگاه کرد،احساس میکرد جزوی از وجودش هم داره با اون ها میسوزه.
انگار که صبرش دیگه تموم شده باشه دختر بچه رو از بین اتیش ها بیرون کشید و گلوی دختر بچه بیچاره رو بین دستاش گرفت.
-قبل از اینکه همینجا از بین ببرمت خودت گم میشی بیرون فهمیدی؟
این رو گفت و حلقه دستش رو دور گلوش بیشتر کرد.
دخترکی که از شدت خفگی چهرش به کبودی میرفت دستای بی جونش رو روی دست خدای مرگ میکوبید ولی پسر بزرگتر انگار قصد رحم کردن بهش رو نداشت!اگه شرایطش رو داشت همونجا میکشتش،همونجا حتی چشم هاش رو هم از حدقه در میاورد و بالهاش میبرید،سالها بود که این حجم از فشار رو روی خودش احساس نکرده بود و میتونست خیلی راحت بگه توی اون لحظه،هیچ کنترلی روی خودش و خشمش نداشت.
-وایسادی نگاه میکنی؟برو کمک خواهرت.
چانگبین درحالی که تازه دست هاش از بین زنجیر های دورش خلاص شده بود با استرس گفت و برگشت سمت فلیکس ولی با دیدن فلیکس که خیلی خونسرد داشت از تمام این قضایا فیلم میگرفت جا خورد.
-هنوز وقتش نیست،بذار از حال بره بعدش.
نیمه شیطان با خونسردی گفت و باعث شد چشم های چانگبین درشت بشن.
-منظورت چیه؟ اون خواهرته و فقط یه دختر بچس.
برعکس چانگبینی که انگار استرس کل وجودش رو برداشته بود فلیکس خونسرد در جوابش یکی از ابروهاش رو بالا داد،بالاخره وقتی دید خواهرش بخاطر کمبود اکسیژن از حال رفت روی دکمه قرمز رنگ گوشیش زد و مطمئن شد ویدیویی که گرفته سیو شده باشه.
-دارم فکر میکنم اگه برم و بعد از فاجعه امروز که به زور تبرئه شدی،بگم که یه دختر بچه بیچاره زیر سن قانونی رو داشتی خفه میکردی چه اتفاقی میفته؟خیر سرت یه خدایی ها!اون فقط میخواد چند روز بمونه تا مادرش برگرده،نباید بهش کمک کنی؟ حتی لیلیث هم با بچه های زیر سن قانونی خوب رفتار میکرد!باورم نمیشه خدایان انقدر ظالم باشن.به خودت نگاه کن،خواهر بدبخت و ضعیف و کاملا مظلوم من رو تقریبا کشتی!
فلیکس با پوزخند گفت و باعث شد خدای مرگ و نفسش رو با حرص بیرون بده، بعد از هزاران سال این اولین باری بود که کنترل خودش رو از دست داد و دست به کار احمقانه ای زد.ولی لعنت..اون انقدری عصبی بود که به زور داشت نفس میکشید.
+میتونه بمونه،اگه این باعث میشه دهنتو ببندی و دردسر درست نکنی.
با جدیت گفت لگد نسبتا محکمی به بدن بی جون دخترک روی زمین زد و بعدش به سرعت اون محوطه رو ترک کرد تا شاید بتونه به ذره ای ارامش دست پیدا کنه،احساس میکرد به اندازه تمام این سالهایی که زندگی کرده بود،توی این یک ساعت پیر شده.
-خودش کم بود باید خواهرشم نگه داریم؟
سونگمین با اوقات تلخی گفت و روی کاناپه کنار تیونگ دست به سینه نشست.
-خواهرش؟ اون کمترین اهمیتی به اون دختر بچه نمیده،فقط آوردتش تا هادس رو اذیت کنه.
تیونگ روبه آنی که بی حال روی زمین افتاده بود ولی به جای فلیکس چانگبین داشت از روی زمین بلندش میکرد گفت و باعث شد سونگمین چینی به ابروش بده.
-اون فقط یه بچس!اصلا ارباب چرا پسری مثل فلیکس رو که دردسر خالصه رو پیش خودش نگه داشته؟از چهره و کارای امروزش مشخص بود به خودشم خوش نمیگذره.
سونگمین با بهت پرسید و باعث شد تیونگ با بی حسی سری تکون بده.
-همیشه باید دشمن رو کنار خودت نگه داری.فکر میکنی اگه نابغه نترسی مثل فلیکس آزاد بگرده خدای مرگ میتونه از زیر کارایی که میکنه قصر در بره؟درست مثل امروز،برای سرگرمی..از همه چیز یه مدرک درمیاره و کل زندگیش رو لو میده.
--------------
دستاش روی داخل جیب شلوار خاکستری رنگش فرو برد و دنبال جونگین که معلوم نبود دوباره برای خودش داره کجا میره راه افتاد.
لباس های ساده ای به تن داشت،شلوار جین خاکستری رنگش به همراه بلیز ساده سیاه رنگش،همش همین بود،ولی انقدری جذاب بود که همه بهش خیره شده بودن.
همه به جز یانگ جونگینی که حتی لحظه ای هم بر نمی گشت تا ببینه کی پشت سرش راه میره.همه به جز یانگ جونگینی که هیونجین حاضر بود هرکاری بکنه تا لحظه ای بهش توجه کنه.
بالاخره خودش رو به جونگین رسوند و دستش رو روی لباس سفید رنگش گذاشت.
+خودت گفتی که من منیجرتم جونگین،نمیتونی همینطوری راه بیفتی هرجا خواستی تنهایی بری.تازه تو زخمی شده بودی،درسته پانسمانش کردیم ولی هنوزم نیاز نیست بری بیمارستان؟درد نداری؟
با تاسف سر جونگین غر غر کرد ولی هیچ جوابی از پسری که دستاش رو توی شلوار سیاه رنگش فرو برده بود نگرفت.
+حدقل بگو کجا میری؟
جونگین زیر چشمی نگاهی به پسر قد بلندی که کنارش راه میومد انداخت،چرا دست از حرف زدن برنمیداشت؟ تا کی قرار بود دم گوشش ور ور کنه؟
-ارایشگاه،اگه کور نباشی متوجه میشی ریشه موهام در اومده.
با این حرف هیونجین ناخوداگاه نگاهش رو به موهای البالویی رنگ جونگین که قسمتی ازشون داشت سیاه میشد داد.
-دوباره میخوای همون رنگ رو امتحان کنی؟
پسر بزرگتر پرسید و جونگین بدون هیچ حرفی فقط سر تکون داد.
هیونجین که دید جونگین قرار نیست باهاش درست حسابی حرف بزنه دستش رو توی جیبش فرو برد و ابنبات البالویی که برای اون پسر نگه داشته بود رو در اورد و سمت جونگین گرفت.
جونگین با دیدن ابنباتی که بین دستای هیونجین بود چشماش ناخوداگاه برقی زد ولی اون رو نگرفت.
-فکر کردم همشونو دادی به جیسونگ.
با اوقات تلخی گفت و نگاهش رو روی ابنبات توی دست پسر کنارش داد.
+نه،این یکی برای توعه.
جونگین که حسابی از دیدن ابنبات خوشحال بود ولی در عین حال چهرش رو بی حس نگه داشته بود بدون هیچ حرفی ابنبات رو از دست هیونجین قاپید و مشغول باز کردن کاور دورش شد.
+حالا که بهت ابنبات دادم،من رو بیشتر دوست داری یا ابنبات رو؟
هیونجین درحالی که دستش رو دور گردن پسر کوچیکتر انداخته بود و با چشمای ذوق زده نگاهش میکرد گفت و منتظر جواب موند.
-معلومه که آبنبا-
جونگین قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه انگار که با این حرف توی خلصه عمیقی فرو رفته باشه سرجاش خشک شد.
ابنبات از بین دستاش ول شد و روی زمین افتاد ولی اون فقط به چشمای هیونجین خیره شده بود.
تصاویر مبهمی توی سرش میگشتن و بعدش محو میشدن،احساس خوبی نداشت،احساس میکرد یه انرژی منفی وارد کل بدنش شده و داره توی سرش میگرده.
"فلش بک"
-مال منه؟
از پسر بزرگتر روبه روش که موهای بلوندش زیر افتاب میدرخشیدن پرسید و اون به نشانه تایید سری تکون داد و لبخند مهربونی زد.
+خب حالا که من بهت ابنبات دادم بگو ببینم ابنباتتو بیشتر دوست داری یا منو؟
-معلومه که آبنباتمو دوست دارم.
"پایان فلش بک"
حالا به خوبی اون چشم ها،اون اکلیل بالای چشم بنفش رنگش و موهایی که به نظر واقعی نمیومدن رو به خاطر میاورد.
چطور تا به حال متوجهش نشده بود؟
پسری که وقتی بچه بود باهاش مواجه شد و پسری که هر روز خوابش رو میدید.پسری که کابوس کل زندگیش بود،یه شیطان واقعی.
چطور تونسته بود همچین چیز مهمیو فراموش کنه؟
بدون هیچ حرفی فقط سرجاش وایستاده بود و احساس میکرد کل محیط اطرافش دارن میریزن روی سرش.
-تو..تو..
هجوم عظیمی از کلمات رو توی ذهنش احساس میکرد ولی حتی یکیش رو هم نمیتونست بیان کنه.انگار که لب هاش رو بهم دوخته بودن و داشتن خفش میکردن.
+چیشده؟
هیونجین با نگرانی پرسید و دستاش رو روی شونه های جونگین گذاشت.
پسری که موهای البالویی رنگش حالا بخاطر عرق سردی که سراغش اومده بود به پیشونیش چسبیده بود بدون هیچ حرفی شوکه فقط به هیونجین خیره شده بود،هیچ تفاوتی با مرده ها نداشت،رنگش مثل گچ دیوار سفید بود،پلک نمیزد و حتی نفسش هم بالا نمیومد. و همین هیونجین رو ترسیده تر از قبل میکرد.
-جونگین؟ جونگین مشکلی هست؟درد داری؟
با استرس گفت و چندباری شونه های جونگین رو تکون داد ولی هیچ تفاوتی توی جونگین ایجاد نشد.
حالا انگار همه چیز داشت توی ذهنش کامل میشد،این که چرا همیشه بین مردم منفور بود،چرا گل ها اطرافش میخشکیدن یا همیشه اتفاقات عجیب توی خونشون اتفاق می افتاد،و چرا هر شب کابوس پسری رو میدید که تا به حال ندیده بودتش.و اینکه چرا منیجرش یهویی عوض شد و چرا منیجرش در اخر یه شیطان از آب در اومد.
حالا داشت دلیل تمام مشکلات زندگیش رو واضح و روشن میدید.درست روبه روی خودش.
"هوانگ هیونجین"جواب تمام سوالاتش، همین اسم به ظاهر ساده بود.
عامل تمام بدبختی هاش کل این مدت کنارش بود و جونگین اون رو نادیده میگرفت!
چرا؟ چرا از بین اونهمه آدم پسر شیطان دنبال اون راه افتاده بود؟
برعکس همیشه اینبار نگاه دقیق تری به هیونجین انداخت،رنگ موهاش فرق داشت ولی جونگین اینبار مطمئن بود!
اون مکالمه تکراری این چشمای غیر عادی که وقتی بهشون خیره میشد درد عمیقی بهش وارد میشد که باعث میشد فقط بخواد ازش فرار کنه.
دستایی که روی شونه اش نشسته بود و اکلیلی که بالای چشم بنفش رنگش میدرخشید؛همه چیز حسو حال چندین سال پیش رو بهش منتقل میکرد.
جونگین گیج شده بود،به قدری گیج شده بود که ذهنش دیگه باهاش همکاری نمیکرد تا فکر کنه و فقط یک چیز رو میدونست،اونم این بود که پسر مقابلش تمام مدت برای عذاب دادنش اونجا بود.
-تو بودی.
درحالی که هاله اشک به خوبی داخل چشم های سیاه رنگش دیده میشد با صدای گرفته ای به هیونجین گفت و باعث شد پسر بزرگتر دست هاش از روی شونه های جونگین سر بخوره و کنار بدنش بیفته. پس بالاخره متوجه شده بود.
-تو بودی،تو اونی بودی که از بچگی زندگی رو برام تلخ کردی.چرا من؟ چرا از بین اینهمه ادم باید زندگی منو مثل زندگی خودت جهنم میکردی؟
اینبار با بغض پرسید و نگاهش رو به هرجایی داد به جز چشم های پسر روبه روش،برای جونگین،هیچی عذاب اور تر از دیدن چشم های اون پسر نبود.
+درسته..من بودم،من اونی بودم که اشتباه کرد.
با این حرف،پسر کوچیکتر با این حرف دست مشت شدش رو بالا اورد و روی قفسه سینه هیونجین کوبید.
-داری راجع به نابود کردن زندگی یه نفر حرف میزنی عوضی حدقل انکارش کن!طوری رفتار نکن که انگار زدی یه لیوان کوفتی رو شکستی و حالا داری پیش مامانت به اشتباهت اعتراف میکنی.
جونگین با تمام توانش داد کشید و بالاخره اشک هاش روی صورتش ریختن،تمام فشاری که این سالها روی قلبش سنگینی میکرد ناگهان منفجر شده بود و داشت اون رو از بین میبرد.
+حتی اگه انکارش هم بکنم،حتی اگه زانو بزنم و برای بخشیده شدن التماس بکنم،یا اگه کل زندگیم رو به عنوان معذرت خواهی بهت تقدیم کنم،هیچی عوض نمیشه درست نمیگم؟
توی اون لحظه قلب هیونجین بیشتر از جونگین به درد اومده بود. اون هیچ پشیمونی نداشت،با خودش کنار اومده بود ولی دیدن کسی که دوسش داره توی این حال اخرین درجه از درد کشیدن براش بود.
-چرا؟چرا دنبال من راه افتاده بودی؟
جونگین انگار که داشت تلاش میکرد خودش رو جمع جور کنه اینبار با لحن جدی تری گفت و اشک هاش رو پاک کرد.
پسری که باد موهای بلندش رو روی صورتش پخش میکرد لبخند نامحسوسی زد، چه جوابی باید میداد؟
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...