Part23

476 124 3
                                    

با عجله وارد خونه شد و نگاهش رو اطراف هال چرخوند.
تو همین زمان کمی که هیونجین،جونگین،و همچنین جیسونگ توی خونه بودن حسابی اونجارو بهم ریخته بودن و اون بهتر از همه میدونست بی نظمی چقدر میتونه مادرش رو آزرده کنه.
-مشکلی که نیست مینهو؟
جیسونگ درحالی که روی اپن اشپزخونه نشسته بود و پاهای کوچیکش رو تکون میداد پرسید و باعث شد چشمای مینهو درشت بشه.
-هی هان جیسونگ از اونجا بیا پایین الان وقت این کارا نیست.
با عجله گفت و سمت پسر ریز اندامی که روی سکو نشسته بود دویید،یکی از دستاش رو از زیر بغل جیسونگ رد کرد و به راحتی اون رو بلند کرد و روی یکی از کاناپه ها نشوند.
+مامانم اینجاست،نمیتونم بذارم با این وضع بیاد داخل.
درحالی که با دقت کوسن های روی کاناپه رو مرتب میکرد گفت و این حرف باعث شد هیونجین کمی سرجاش جمع بشه.
-مگه مشکلش چیه؟
جونگین که انگار تازه از خواب بیدار شده بود با گیجی زمزمه کرد و با موهای بهم ریختش گوشه ای نشست.
+این دیگه چرا بیدار شد!
مینهو با استرس گفت و چنگی به موهاش زد،قطعا مادرش از دیدن پسری مثل جونگین که هیچکاری جز بد خلقی کردن بلد نبود خوشحال نمیشد.
هیونجین که مشخص بود چقدر از دیدن قیافه جونگین که تازه از خواب بیدار شده بود و موهای البالوییش روی صورتش پخش شده بودن ذوق زدست از سرجاش بلند شد و رفت کنار پسر کوچیکتر نشست.
دستش رو با احتیاط دور گردن جونگین انداخت و به مینهو اشاره کرد:
+خانواده مینهو یکی از اصیل ترین خانواده های دنیای فرشتگانن،حتی صندلی هایی که روشون میشینن هم از طلا و کریستال درست شده،برای همین اینجور جاها براشون ناراحته.
هیونجین توضیح داد و جونگین که همچنان گیج بود با چشمای نیمه باز سرش رو تکون داد و سعی کرد در عین حال که هوشیاری کاملی نداشت دست هیونجین رو از روی گردنش برداره.
-برش..دار.
-من از غریبه ها خوشم نمیاد.
-نمیشه بهم دست بزنی آزار دهندس.
با بی اعصابی درحالی که چشم هاش بسته بودن غر غر کرد و به شدت خودش رو عقب کشید و روی دست هیونجین کوبید تا برش داره.
هیونجین طوری که انگار داره قشنگ ترین و کیوت ترین صحنه عمرش رو میبینه بهش خیره شد و نامحسوس لبخند زد.
انقدری براش دوست داشتنی بود که میتونست کل زندگیش رو صرف نگاه کردن بهش بکنه و اونوقت از خودش انتظار داشت فقط ولش کنه وبرگرده جهنم؟
حتی فکر کردن بهش هم باعث میشد احساس کنه صدای ترک خوردن قلبش رو میشنوه.
-گفتم برش دار.
جونگین با صدای ضعیفی گفت و ضربه بی جونی به دست هیونجین کوبید ولی طولی نکشید که دوباره خوابش بگیره و همین باعث شد سرش با خستگی روی شونه های هیونجین بیفته.
+معلومه خیلی خسته بودی جونگینی.
پسر بزرگتر با لبخند قشنگی گفت و موهای البالویی رنگ جونگین رو نوازش کرد.
مینهو بعد از اینکه مطمئن شد همه چیز سرجای خودش باشه نفس راحتی کشید و اینبار رفت سمت جیسونگ و دستاش رو روی شونه های پسر کوچیکتر گذاشت.
+اگه مادرم سوالای عجیب پرسید یا خواست راجب هرچیزی باهات حرف بزنه فقط بگو نمیدونی باشه؟
با جدیت گفت و به چشم های لرزون جیسونگ خیره شد،چیکار میتونست بکنه وقتی که جیسونگ همین الانشم ترسیده بود؟
+چرا ترسیدی؟
انگار که برای لحظه ای تمام ماجرای مادرش رو فراموش کرده باشه با ارامش از پسر روبه روش پرسید و سعی کرد با گرفتن دستش ارومش کنه.
-اخه مامان توئه..اگه کار اشتباهی بکنم که واست دردسر بشه چی؟
قبل از اینکه مینهو بتونه جواب پسر ترسیده و مضطرب روبه روش رو که با استرس پوست لبش رو میکند رو بده در خونه باز شد و زنی که کمی پیش ملاقاتش کرده بود وارد خونه شد.
-خوب نیست مهمون رو پشست در نگه داری مینهو.
سویون درحالی که لبخند ملایمی روی لبش داشت روبه پسرش گفت و نگاهش رو اطراف خونه گردوند تا جایی که هیونجین رو دید و نگاهش رو روی اون پسر که برخلاف قبلا موهای سیاهش اطراف صورتش پخش شده بود ثابت نگه داشت و همین باعث شد مینهو هم با استرس به هیونجین زل بزنه،اگه هیونجین بهش تا اینجا کمک نمیکرد هیچوقت اجازه نمیداد شیطانی مثل اون باهاش هم خونه باشه،ولی متاسفانه مینهو هرچیزیو میتونست نادیده بگیره به جز کسایی که بهش کمک یا لطف میکنن.
هیونجین که انگار داشت توی این جو معذب میشد به ارومی سر جونگین رو از روی شونش برداشت و روی بالش گذاشت.
+خب بهتره قبل از اینکه پرتم کنید بیرون خودم برم.
این رو گفت و از سر جاش بلند شد.
+فقط یکم وایسا تا ببینم از وسایل جونگین جا نمونده باشه.
روبه مینهو گفت و خواست سمت اتاقی که جونگین داخلش خواب بود بره که با صدای مادر مینهو متوقف شد.
-چرا باید پرتت کنیم بیرون؟ پسر من رو اذیت کردی؟ بهش اسیب رسوندی؟ تا به حال دردسری درست کردی؟ مثل اون دوستت فلیکس از زندان فرار کردی و یا مثل مادرت یه ارتش فرستادی سر مردم بیگناه؟
زنی که چهره زیباش زیر تاجی که بر سر داشت حتی بیشتر از قبل میدرخشید با خونسردی و صدای واضح گفت و بعد از کنار زدن پیراهن ابریشمیش روی یکی از کاناپه ها نشست.
جیسونگ که حالا از شدت ترسش مقداری کم شده بود با چشمایی که برق میزدن به مادر مینهو خیره شد.
اون بهتر از همه میدونست،این رو که زندگی توی عمارت های بزرگ و ثروتمند بودن هیچوقت شخصیت درستی به همراه نداره.
ولی اون زن کاملا هاله یک اصیل زاده رو داشت،دقیقا  همونطور که هیونجین گفت،و حتی از طرز حرف زدنش هم میتونست متوجه بشه داره با یه اشراف زاده واقعی حرف میزنه.
+اون هیچکاری نکرده‌.
مینهو برخلاف انتظار از پسری که بلند شده بود بره دفاع کرد و باعث شد مادرش سرش رو به نشانه تایید تکون بده.
-خب پس چرا باید بره؟ منکه مشکلی نمیبینم،برگرد سر جات بشین.
با این حرف هیونجین لبخند قشنگی زد و برگشت سرجاش کنار جونگین نشست،تعریف های زیادی راجب مادر مینهو شنیده بود،معمولا هرکسی که باهاش برخورد میکرد از توصیفاتی مثل "زنی که در عین جدی بودنش با محبت برخورد میکنه" استفاده میکرد.
و حالا هیونجین به خوبی میتونست منظورشون رو متوجه بشه.
-من داشتم به پسری که سرش روی شونه هات بود نگاه میکردم،انگار انسان ها دارن واسمون دردسر ساز میشن.
سویون روبه جونگین گفت و لبخند محوی زد،این حرفش بیشتر راجع به مینهو بود و پسرش هم به درستی این رو فهمید.
طولی نکشید که بخاطر حضور مادر مینهو فضای ساکتی ایجاد شد.ولی بعد از چند دقیقه سکوت توسط خود سویون شکسته شد.
-زمین امنه،میتونید برگردید.
سویون با خونسردی پیامی که یجی داشت برای همه ارسال میکرد رو گفت و از سر جاش بلند شد.
-به جز تو مینهو،باید برای محاکمه برگردیم بهشت.
مینهو بدون اینکه جوابی بده فقط با نگرانی به جیسونگ زل زد.
-من با جونگین برمیگردم.
جیسونگ که متوجه معنی نگاه های فرشته نگهبانش بود خودش زودتر گفت و سمت جونگین که همچنان روی کاناپه خواب بود رفت‌.
مینهو بدون در نظر گرفتن اینکه مادرش داره نگاهش میکنه لبخند قشنگی زد و با دستش موهای سیاه رنگ جیسونگ رو بهم ریخت.
+مواظبشی درسته؟
انگار که داشت پسر بچه دو سالش رو دست کسی میسپرد از هیونجین پرسید و پسر شیطان در جوابش فقط سرش رو تکون داد.
مینهو انگار که تازه به یاد اورده باشه مادرش منتظره نفس عمیقی کشید و سمت در راه افتاد.
+خب بیا بریم سویون شی،نباید زئوس رو منتظر بذاریم.
------
با بی حوصلگی درحالی که معلوم بود تازه از خواب بیدار شده و چقدر دلش میخواد دوباره بخوابه پشت سر هیونجین و جیسونگ راه میرفت و مدام خمیازه میکشید.
چندین سال بود که حتی یه شب رو هم نتونسته بود درست بخوابه،تمرین های سنگینش،تور هایی که همه جا برگزار میکرد و آدم هایی که وجودشون فقط باعث سر دردش بود. همه و همه همیشه باعث میشدن که انرژی جونگین زیر صفر باشه و تمام این موقعیت های گیج کننده هم باعث میشد به خواب پناه ببره.
-تا شهر چقدر راهه؟ من خستم.
شاکی گفت و با پشت دستش یکی از چشم هاش رو مالید.
هیونجین با این حرف برگشت و نیم نگاهی به سر تا پای پسر کوچیکتر انداخت:
+خب میتونی بیای روی کولم.
پسری که هودی سیاه رنگی به تن داشت پیشنهاد داد، ولی مطمئن بود که جواب جونگین فقط یک چیز هست"نه"
-نه!
درحالی که سرش رو تکون میداد تا چتری های البالویی رنگش روی صورتش پخش بشن با قاطعیت گفت و به راهش ادامه داد.
هیونجین کمی فکر کرد و بعدش برگشت سمت جیسونگ.
+پس تو بیا روی کولم،مطمئنم خسته شدی و راه رفتن برات سخته.
با این حرف هم چشم های جونگین و هم چشم های جیسونگ درشت شد.
-من؟
پسری که از همشون ریز اندام تر بود به خودش اشاره کرد و باعث شد هیونجین سرش رو به نشانه تایید تکون بده و به کمرش اشاره کنه.
جیسونگ با گیجی سرش رو تکون داد و سمت هیونجین رفت،دست های کوچیکش رو روی شونه هاش گذاشت و خودش رو بالا کشید.
در اخر پاها و دست هاش رو هم دور کمر و گردن هیونجین حلقه کرد.
+الان رو کولمی؟!
هیونجین با لحن مبهمی پرسید و جیسونگ در جوابش فقط اوهومی گفت و چونش رو روی شونه هیونجین گذاشت.
+حتی احساس هم نمیکنم چیزی روی کمرم باشه!
با خنده گفت و شروع به راه رفتن کرد.
جونگین که از کنار شاهد این ماجرا بود لحظه ای اخم هاش رو در هم کشید.
-هی تو مگه منیجر من نیستی؟ پس چرا مواظب اونی؟
بدون اینکه دست خودش باشه با لحنی که ازش بعید به نظر میومد گفت و هیونجین انگار که توی مسابقه مهمی جایزه برده باشه لبخند معنا داری زد.
+تو اونی بودی که پیشنهادم رو رد کردی،برای چی الکی انرژی هدر میدادم وقتی قرار نبود قبول کنی؟ به هرحال کسیو که خودش رو به خواب زده رو هیچوقت نمیشه از خواب بیدار کرد.
پسر بزرگتر با لبخند گفت و تنها جوابی که دریافت کرد سکوت بود.
حتی خود جونگین هم نمیدونست چرا یهویی همچین سوال احمقانه ای پرسیده پس ترجیح داد مثل همیشه ساکت باشه.
-قبلا موهات این رنگی نبود،خودت رنگشون رو عوض کردی؟
جیسونگ درحالی که پاهای کوچیکش رو تکون میداد پرسید و باعث شد هیونجین پوزخند صدا داری بزنه.
+رنگ موهای من رو نمیشه عوض کرد،فقط مجبور شدم بخاطر یه "البالو" نصف قدرتم رو به خدای مرگ بدم،بعد از اون سیاه شدن.
جونگین با این حرف انگار که چیز جالبی شنیده باشه چهره کلافش رو بالا اورد و به موهای هیونجین دوخت،احساس میکرد یه چیزی راجع به این مسئله میدونه ولی انگار خاطراتش دائم میرفتن توی ذهنش، می میچرخیدن و در اخر گم میشدن.
"آلبالو؟منو میگفت؟" از خودش پرسید و با گیجی به دوتا پسر روبه روش خیره شد.
واقعا نیاز داشت بهش توضیح داده بشه که اینجا چخبره،توی یک روز ناگهان منیجرش بال در اورده بود و پاش به این دنیای عجیب غریب باز شده بود و تقریبا داشت  میمرد تا از چیزی سر در بیاره و بفهمه جریان چیه ولی هیچکس بهش توضیح نمیداد و خودش هم هیچ سوالی نمیپرسید،و بخاطر همین...انگار توی سیل اعظیمی از سوالات بی جوابش داشت غرق میشد.
+خب رسیدیم به شهر.
----------------

YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now