"تیک تاک تیک تاک" صدایی بود که سکوت منزجر کننده فضا رو بهم میزد.
گوشه اتاقی که توی تاریکی فرو رفته بود با چشمای بسته نشسته بود و به صدای ساعت گوش میداد "تیک تاک"
مهم نبود چه اتفاقی قراره بیفته، عقربه های ساعت بی رحمانه جلو میرفتن و خورشید قرار بود طلوع کنه..
عقربه های ساعت همینطور جلو رفتن و درست وقتی روی ساعت 12:00 شب قرار گرفتن در اتاق باز شد و جونگینی که مشخص بود تازه دوش گرفته درحالی که با حوله سفید رنگی موهای قرمز رنگش رو خشک میکرد با خستگی روی زمین پیش جیسونگ افتاد.
جیسونگ نفس عمیقی کشید و توی خودش جمع شد.
بوی شامپوی آلبالویی جونگین زیر بینیش میپیچید، آلبالو..! دیگه بهتر از هرکسی میدونست که مورد علاقه جونگین و انتخاب جونگین توی هر رایحه و طعمی آلبالوعه.
از این بو آرامش خاصی دریافت میکرد، ترش بود و خوش رنگ انگار که از وسط یه داستان هپی اند بیرونش کشیده باشن.
"تیک تاک" صدای ساعت لحظه ای قطع نمیشد، قطره های آب از موهای خیس جونگین میچکیدن و روی زمین میفتادن و جیسونگ با نگاهش دونه به دونه اون هارو دنبال میکرد. دوست داشت همه چیز رو توی ذهنش ثبت کنه.
"تیک تاک ساعت، رایحه آلبالو و قطرات آب"
------
صدای آمبولانس توی سرش میپیچید و نور قرمز رنگش با هر چرخش روی صورتش اکو میشد
بوی خون جونگین رو حس میکرد و تن بیجونش زیر دستاش بود، انگار داخل خود جهنم قرار گرفته بود.
دستاش رو بالا اورد و به خون قرمز رنگ روشون نگاه کرد، این خون بهترین دوستش بود؟ واقعا توی یه همچین شرایطی قرار گرفته بود؟
استخون های پسر زیرش انگار له شده بودن و ضربان قلبش انقدر ضعیف بود که انگار میخواست به جیسونگ اخطار بده هر لحظه میتونه از کار بیفته.
آمبولانس بالاخره بهشون رسید و به سرعت چند نفر از ماشین پیاده شدند و برانکارد ابی رنگی رو کنار جونگین گذاشتن.
بدن له شده و غرق در خون جونگین رو داخل برانکارد گذاشتن و داخل ماشین کشیدنش و جیسونگ همونجا و همونطور روی زمین موند بدون اینکه حتی تکون بخوره ..
اون توی زندگیش فقط و فقط جونگین و مادرش رو داشت، در واقع خانواده اون جونگین و مادر جونگین بود، حتی نمیخواست فکر کنه اگه نباشن چه اتفاقی براش میفته.-هی پسرجون حالت خوبه؟
یکی از مردایی که کمی پیش جونگین رو داخل ماشین گذاشته بود پرسید ولی هیچ ری اکشنی از جیسونگ دریافت نکرد.
مرد که دید حال پسر لاغر اندامه رنگ پریده روی زمین بدتر از این حرف هاست از زیر بغلش گرفت و اونو به راحتی بخاطر سبک بودنش بلند کرد
جیسونگ حتی به درستی واینستاده بود که پاهاش سست شدن و چیزی نمونده بودکه روی زمین کوبیده شه!
ولی به جای اون توی آغوشی نا آشنایی فرو رفت،که باعث شد با گیجی پلک بزنه، فکر میکرد توی این شرایط همه تنهاش گذاشتن و رفتن ..
-شما برید آقا من خودم میارمش بیمارستان.
با شنیدن صدای بمی نگاهش رو برگردوند و با دیدن پسر مو نقره ایی که کمی پیش ماشین رو متوقف کرده بود ناخوداگاه اشکاش صورتش رو خیس کردن، حس بیچارگی داشت، حس ضعیف بودن و غم عمیقی که انگار داشت قفسه سینش رو میشکافت.
حالش از این وضعیته خودش بهم میخورد .. آمبولانس سمت بیمارستان حرکت کرد و فلیکس بعد از اینکه باند دور دستاش رو محکم کرد، کمک کرد تا جیسونگ صاف وایسته و وقتی دید این کار براش خیلی سخته کمی رفت جلوتر و خم شد:
-بپر رو کولم.
بیخیال گفت، جیسونگ چشماش رو مالید تا پرده نازک اشکی که دیدش رو تار میکرد از بین بره.
دستای پسر زخمی بود و لباسایی که هنوز خاکی بودن خبر از اتفاقی که کمی پیش افتاده بود میدادن.
کمی پیش جلوی ماشینی که با سرعت میومد سمتشون ایستاده بود و بعدش پسر دیگه ای اون ماشین رو نابود کرده بود!
جیسونگ انقدر گیج و شوکه بود که ترجیح میداد اصلا راجع به این فکر نکنه که پسر روبه روش چیه یا کیه، چون به هیچ عنوان افکار خوبی به ذهنش نمیرسید و الان توی حالی نبود که بتونه حتی ذره ای از این اتفاقات رو هضم یا تحلیل بکنه .. شاید همشون فقط یه خواب باشه؟
-من پاهام به اندازه کافی درد میکنه، اگه میخوای منتظرم بزاری پرنسس، من میرم!
فلیکس با کلافگی گفت و دوباره به جیسونگ اشاره کرد تا بیاد روی کولش.
جیسونگ با خستگی خودش رو روی کمر فلیکس انداخت و پسر به سرعت پاهای اون رو گرفت و شروع به راه رفتن کرد!
توی اون جاده، وقت شب ..قطعا ماشینی پیدا نمیشد، فلیکس هم قطعا نمیتونست ناگهانی بالهاش رو باز کنه و با اون پسر پرواز کنه! جیسونگ همینطوریش هم داشت از دست میرفت پس باید میرفتن جلوتر تا شاید بتونن سوار ماشینی بشن:
-چرا داری بهم کمک میکنی؟
جیسونگ درحالی که داشت اشکایی که بی وقفه روی صورتش میریختن رو پاک میکرد به سختی پرسید.
-صادقانه بهت بگم من به تو کمک نمیکنم، دوست من عاشق دوست توئه و اونطور که من فهمیدم تو برای اون پسر آلبالویی ارزشمندی، خب پس اگه بیدار شه ببینه تو مثل جنازه ها افتادی یه گوشه ناراحت میشه و اگه اون ناراحت شه اگه گفتی چی میشه؟
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...