+ از چه چیز من انقدر متنفری ؟
هیونجین درحالی که سرش رو پایین انداخته بود با نا امیدی زمزمه کرد و سرش انقدری پایین اورد تا موهای بلوندش روی صورتش بریزن و چشمای اشکیش رو مخفی کنن.
-از همه چیزت هوانگ هیونجین! از مژه هات از مردمک چشمات از دستات از چهرت از موهات از طرز حرف زدنت از صدات از روح و ذات کثیفت که هرجا میری مثل یک قطره نجس خون داخل لیوان آب میمونی و همه چیزو به کثافت میکشی! از تو و هرچیزی که به تو مربوط بشه متنفرم، چرا فقط از زندگیم نمیری بیرون؟ نمیخوام ببینمت نمیخوام صدات رو بشنوم اگه میتونستم حتی میکشتمت.
جونگین انگار که مقصر تمام سختی های توی زندگیش رو هیونجین دیده باشه سرش داد کشید و کلمات دردناکش رو پشت سر هم سر هیونجینی که سکوت کرده بود فریاد کشید و تک تک اون کلمات تبدیل به چاقویی شدن و هیونجین رو تیکه تیکه کردن . بغضش بعد از مدت ها ترکید و چند قطره اشک داغ روی صورتش ریختن ، انقدری داغ بودن که پوستش هم داشت به همراه قلبش اتیش میگرفت.
جونگین داشت اشتباه میکرد، اون همین الانش هم هیونجین رو کشته بود. اون پسر مو بلوند که توی سکوت بغضش شکست تاریخ مرگش همونجا همون روز و همون ساعت بود .
بدنش تکون نمیخورد، زبونش قفل کرده بود و بغض انگار داشت گلوش رو خراش میداد .
قطرات اشکی که روی صورتش میریختن رد قرمزی از خودشون به جا میذاشتن که بخاطر داغی بیش از حدشون بود. جونگین داشت درست میگفت،حتی با کار ساده ای مثل گریه کردن هم میتونست آتیش داخل خودش رو که با جهنم خو گرفته بود رو حس کنه.
به سختی پاهاش رو تکون داد و درحالی که هنوز سرش رو بالا نیاورده بود فقط از اون محوطه خارج شد و ناپدید شد ."فلش بک"
- چه چیز جونگین انقدر برات دوست داشتنیه ؟
جیسونگ درحالی که پاهاش رو داخل خودش میکشید پرسید و پسر بزرگتر حتی نیاز نداشت راجع به اون مسئله فکر کنه.+خب... انقدر زیاده که میتونم تا همیشه بشینم اینجا و از زیبایی هاش بگم، مردمک چشم هاش ،پلک هاش، دست هاش، انگشت هاش، روحش،ذاتش، لباش، لاله های گوشش، لبخندش، موهای آلبالویی رنگش، صداش، طرز حرف زدنش، سلیقش، بویی که میده،پیشونیش، هرکاری که انجام میده و هرچیزی که بهش مربوط میشه.. بازم بگم؟
----------------
به صورت مینهو خیره شد، اون پسر فقط خیلی آشفته بود و همین باعث شد چند قدمی به جلو برداره و دست های استخونیش رو روی صورت مینهو بذاره.
مهم نبود اون چقدر آسیب دیده باشه، بازم زیبا بود.
با تردید خودش رو جلو کشید و لب های خشکش رو روی لب های مینهو گذاشت و باعث شد پسر بزرگتر بخاطرش شوکه شده عقب بپره.
اما جیسونگ اتصال لب هاشون رو قطع نکرد و خودش رو جلوتر کشید تا فاصله بینشون رو پر کنه.
بالاخره مینهو هم دست از افکارش کشید و متقابلا جیسونگ رو بوسید.
باید خوشحال میبود و از این لحظه لذت میبرد اما نمیتونست.
طولی نکشید که دست های جیسونگ دور گردنش حلقه شدن و بوسشون عمیق تر شد اما مینهو نمیتونست دست از اشک ریختن برداره.
رابطه اون ها خیلی زیبا بود، پاک ترین نوع رابطه ای بود که هردوتاشون میتونستن داشته باشن.
هر دو عشق اولشون رو ملاقات کرده بود و بدون هیچ دغدغه یا ادعایی داشتن باهم زندگی میکردن.
اون رابطه پاک و بی همتا بود.
رابطه ای که داخلش فقط عشق خالص دیده میشد. چیزی که داخلش فقط آرامش پسر بچه معصومی که مینهو عاشقش شده بود مهم بود.
اما مینهو اون رابطه رو خراب کرده بود، اون رو خراب کرده بود و روی قلب جیسونگ یه زخم و داخل قلب خودش چیزی جز عذاب وجدان باقی نذاشته بود.
-داری به چی فکر میکنی؟
جیسونگ بالاخره بوسه رو قطع کرد و به چشم های خیسِ مینهو خیره شد.
-به اینکه چقدر متاسفم.
مینهو اروم زمزمه کرد و نگاهش رو از جیسونگ گرفت، هرچی که بود تحمل چشم های اون پسر رو نداشت.
-هرکسی.. هرکسی میتونه اشتباه کنه مینهو، بهت گفتم دیگه دربارش فکر نکنی.
هنوز مینهو چیزی نگفته بود که در خونه جیسونگ زده شد.
-یجی؟
مینهو پیش خودش زمزمه کرد و سمت در رفت و به سرعت بازش کرد.
با باز شدن در دخترکی که لباس سفید رنگش غرق در خون بود بین چهارچوپ در نمایان شد.
مینهو با دیدن صحنه ای که تا به حال ندیده بود چشم هاش درشت شد.
-یجی؟ این خون خودته؟!
فرشته نگهبان بدون اینکه بتونه چیزی بگه بیهوش شد و بدن بی جونش داخل بغل مینهو افتاد.
جیسونگ سریع واکنش نشون داد و از پاهای دختری که روی زمین افتاده بود گرفت و به کمک مینهو بلندش کرد و اون رو روی کاناپه گذاشت.
-وایسا من میرم وسایل پانسمان رو بیارم.
جیسونگ گفت و به سرعت از سرجاش بلند شد.
-لازم نیست، فقط براش لباس تمیز بیار.
مینهو با لحنی که نگران به نظر میرسید گفت و سعی کرد متوجه بشه یجی از کدوم ناحیه زخم عمیق تری برداشته.
با پیدا کردن زخمی درست زیر قفسه سینش با عجله لباس سفید رنگش رو در اورد و دستش رو روی اون زخم گذاشت.
-این خیلی عمیقه!
با ترس زمزمه کرد و سعی کرد نیروی بیشتری به بدن فرشته نگهبانی که هیچ ایده ای نداشت چطوری به این حالو روز افتاده وارد کنه.
اما هیچ اتفاقی نمیفتاد و خون ریزی شدید تر از قبل میشد.
بدن یجی شروع به لرزیدن کرده بود و مینهو داشت از نهایت توانش مایه میذاشت اما هیچ اتفاقی نمیفتاد!
جیسونگ با لباس هایی توی دستش برگشت اما با دیدن شرایط متوجه شد که احتمالا به لباس پوشیدن نیازی نباشه.
-اون داره میمیره.
مینهو گفت و سعی کرد انرژی بیشتری وارد بدن دختری که زخمی روی کاناپه افتاده بود بکنه.
-جیسونگ، میتونی هیونجین رو بیاری اینجا؟
پسر کوچیکتر سریعا سر تکون داد و بدون اینکه چیزی بگه از خونه خارج شد.
--------جونگین؟!
اومده بود هیونجین رو پیدا کنه اما با جونگینی مواجه شده بود که داخل خودش جمع شده بود و نمیتونست اشک هاش رو بند بیاره.
-جونگین چیشده؟ هیونجین کجاست؟
پسری که موهای البالویی رنگش بخاطر عرق سردی که بدنشو گرفته بود به پیشونیش چسبیده بودن هیچ کاری به جز گریه کردن نمیکرد و این داشت جیسونگ رو عصبی میکرد.
-بهت میگم چیشده؟
ناگهان داد کشید و باعث شد جونگین حتی بیشتر از قبل هق هق کنه.
-مامانم مرده.
بالاخره به حرف اومد و خبری که جیسونگ ازش بی خبر بود رو گفت اما پسر کوچیکتر ارزو میکرد که جونگین هیچوقت به حرف نمیومد.
احساسات جیسونگ بهم ریخته بودن، اون ناراحت و شوکه بود.
الان دوست داشت درست مثل جونگین بشینه یک گوشه و تا هفته ها برای مادری که از دست داده بود عزاداری کنه اما توی خونه کسیو داشت که بهش نیاز داشت، برای همین حتی فرصت همین کار رو هم نداشت.
-همینجا بشین، من برمیگردم پیشت باشه؟
این رو گفت و بعدش خودش رو از اون خونه بیرون انداخت.
----------
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
-هیونجین!
با دیدن هیونجین روی یکی از پشت بوم خونه های چند طبقه سرجاش ایستاد و چند بار اسمش رو صدا زد تا شاید برادر بزرگتر صداش رو بشنوه.
بالاخره هیونجین جیسونگ رو دید و از بالای پشت بوم پایین اومد.
با حالت سوالی بهش خیره شد تا پسر کوچیکتر حرفش رو بزنه.-به کمکت نیاز داریم.
-نه!
هیونجین ناگهان رد کرد و باعث شد جیسونگ شکه بشه و از دست پسر بزرگتر بگیره.
-هیونجین..
-گفتم نه.
دوباره مخالفتش رو اعلام کرد و دستش رو از بین دستای جیسونگ بیرون کشید.
-موضوع یجیه، اون سری پیش کمکمون کرد نکرد؟
هیونجین با شنیدن اسم دختری که میشناخت برگشت و نفسش رو به حرص به بیرون فوت کرد.
-بریم.
------------هی گایز
چون احتمال میدادم جمعه نتونم اپ کنم امروز اپ میکنم اما اپ این پارت به این معنی نیست که جمعه هم اپ نداریم.
پس جمعه هم منتظرش باشید^-^و اینکه بچه ها من هیچوقت ریدر هامو سر نظر یا هرچیز دیگه ای اذیت نمیکنم اما خواستم بهتون بگم که کامنت هاتون هم من رو خوشحال میکنن و دوست دارم اگر انتقادی دارید بهم بگید.
تشکر میشه♡♡
VOCÊ ESTÁ LENDO
YourSoul| Hyunin
Fantasia"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...