وقتی دید جیسونگ داره برمیگرده بلافاصله بدون هدر دادن وقت از پشت بوم پایین اومد و درست جلوی جیسونگ ایستاد اما پسر مقابلش لحظهای شوکش کرد.
-موهات...
به پسری که روبه روش ایستاده بود نگاه کرد، رنگ موهاش رو عوض کرده بود! و حالا اون سیاهی خالص روی مواهاش جاشون رو به موهای اتو کشیدهی بلوند داده بودن.
همچنین گوشواره های نقره ای رنگی هم دور گوش هاش خودنمایی میکردن که هیچکدوم از چشم مینهو پنهون نموندن.
اون پسر داشت با خودش چیکار میکرد؟
تا جایی که میدونست جیسونگ به هیچ وجه سمت این چیزا نرفته بود و نمیرفت!
-بله؟
جیسونگ جدی تر و سرد تر از سری پیش گفت و چشم های مرده اش رو به مینهو دوخت.
مینهو از اون سرما میترسید! اون چشم ها اون صدا، باعث میشدن مینهو فقط مثل پسر بچه ها فرار کنه و یه جایی قایم بشه..
دستش رو جلو برد و دستای پسر روبه روش رو بین دست هاش گرفت:
-جیسونگ، فقط بگو چیکار کنم.. هرکاری رو قبول میکنم تا معذرت خواهیمو قبول کنی.
جیسونگ بدون اینکه هیچ حرفی بگه نگاهش رو از مینهو گرفت و ادامس داخل دهنش رو ترکوند.
-اینجا چیزی برای معذرت خواهی نیست.
خواست مینهو رو پس بزنه و از کنارش رد بشه که بازوش توسط دستای مینهو گرفته شد.
-خودت میدونی که هست!
پسر کوچیکتر سرجاش ایستاد و نفسش رو به بیرون فرستاد.
-فقط بهم بگو چیکار بکنم، هرکاری.. هرکاری برات میکنم پس فقط.. فقط بهم بگو.
جیسونگ کلافه و مینهو درمونده به نظر میرسید، این بازی رو تا کی میخواستن ادامه بدن؟
-بس کن.
جیسونگ آروم اما جدی گفت ولی هیچ تغیری توی حالت صورت مینهو ایجاد نشد.
-من توی معذرت خواهی کردن افتضاحم جیسونگ، خودت میدونی چقدر توی حرف زدن گند میزنم، من میدونم چقدر بهت اسیب زدم و حاضرم بخاطرش هرچیزی رو قبول کنم، پس فقط منو پس نزن باشه؟ بذار کنارت باشم، خواهش میکنم.
چشم های جیسونگ کم کم داشتن هاله ای از اشک رو به خودشون میگرفتن اما هیچ قطره اشکی روی صورت جیسونگ نمیریخت، انقدر دندون هاش رو روی هم فشرده بود که نزدیک بود بشکنن و داخل دهنش بریزن اما گریه نمیکرد!
چرا این انقدر سخت بود؟ فکر میکرد راحت بتونه مینهو رو نادیده بگیره اما گاردی که نسبت به مینهو ساخته بود هر لحظه بیشتر از قبل به فروپاشی نزدیک میشد.
-مینهو..
با صدای واضحی گفت و دستش رو از بین دستای مینهو بیرون کشید.
-من فقط ازت یک چیز میخواستم، اونم این بود که تنهام نذاری! و حالا هیچ چیز دیگه ای نمیخوام به جز اینکه فقط از اینجا بری.
جیسونگ هیچ ایده ای نداشت اما هر کدوم از حرف هاش تبدیل به یه خنجر تیز میشد و داخل قلب مینهو فرو میرفت.
شاید اگه از شدت علاقه مینهو به خودش خبر داشت یکم نرم میشد؟
برای بار دوم اقدام کرد از اون فرشته نگهبان دور بشه که اینبار مینهو روی زانو های زخمیش افتاد.
جیسونگ با دیدن این حرکت ابرو هاش رو بالا داد، دیدن این صحنه براش اصلا خوشایند نبود.
-بهت التماس میکنم باشه؟ اینطوری نمیشه، تو هیچی هیچی از احساساتم نمیدونی.
چرا جیسونگ داشت با دیدن این صحنه عذاب میکشید؟
بدون حرکت سرجاش خشکش زده بود و اعصابش هر لحظه بیشتر از قبل خورد میشد.
چرا اینطور دیدن مینهو عصبیش میکرد؟
جواب برای جیسونگ واضح بود، مینهو کسی بود که بیشتر از همه دوستش داشت، مینهو کسی بود که برای جیسونگ فراتر از فقط یه فرشته نگهبان بود.
و بالاخره اون گاردی که جیسونگ در برابر مینهو ساخته بود خراب شد!
پسر کوچیکتر دستش رو جلو برد و روبه روی مینهو گرفت:
-بلند شو، دوست ندارم اینطوری ببینمت.
معلومه که نمیخواست! بعد از اینکه دیده بود چطور توسط هیونجین کتک خورده متوجه شده بود این موضوع درسته که به غرور نابود شدش کمک کرد اما نتونست جوابگوی احساساتش باشه، اون مینهو رو دوست داشت، مینهو برای اون خاص بود، کسی بود که جیسونگ همیشه ته قلبش تحسینش میکرد.
مینهو قوی ترین کسی بود که جیسونگ میشناخت و اینطوری دیدنش فقط باعث آزارش میشد.
مینهو از دست جیسونگ گرفت و بلند شد.
-بریم تو.
از دست پسر بزرگتر گرفت و پشت سرش اون رو داخل خونه کشید.
-----------
-دلم برات تنگ شده بود.
خدای مرگ این رو گفت و دست هاش رو نوازش وارانه روی موهای نقره ای فلیکس کشید.
پسر کوچیکتر چیزی نگفت و بی صدا فقط توی آغوش مردی که توی بغلش نشسته بود فرو رفت.
-فلیکس..
هادس با صدای ضعیفی اسم پسر مورد علاقش رو زمزمه کرد که باعث شد فلیکس با حالت خسته ای سرش رو از روی شونش برداره و با چشم هایی که در عین تعجب اشکی به نظر میرسیدن به خدای روبه روش خیره شد.
پسر بزرگتر با دیدن چهره فلیکس لحظه ای مکث کرد، اون پسر متفاوت به نظر میرسید و این داشت اون رو گیج میکرد.
بوسه ای روی پیشونیش نشوند و دست هاش رو قاب صورت نیمه شیطان توی بغلش کرد.
-دوست دارم فلیکس. بیشتر از هرچیزی و هرکسی، تو مهم ترین فرد زندگی منی متوجه شدی؟ پس دیگه از پیشم نرو باشه؟
اگه فلیکسی که قبلا میشناخت اونجا نشسته بود قطعا قهقه بلندی میزد و با تمسخر اداش رو درمیاورد اما اون پسر"اوهوم" ارومی زیر لب گفت و دوباره سرش رو توی بغلش فرو برد.
فلیکس ساکت بود، و این خدای مرگ رو متعجب میکرد.
-میشه بهم اسم خودت رو بگی؟
بالاخره نیمه شیطان به حرف اومد و باعث شد خدای مرگ لبخندی بزنه.
اون به هیچکس اسمش رو نگفته بود، قرن ها بود که از دهن کسی اسمش رو نشنیده بود اما قطعا فلیکس فرق میکرد.
-چان، کریستوفر بنگ چان اسم اصلیمه.
فلیکس با شنیدن اسم خدای مرگ سری تکون داد و سرش رو از روی شونه چان برداشت.
-چان!
بی دلیل اسم پسر روبه روش رو صدا زد و اشک هاش روی صورتش چکیدن.
هادس دیگه از این متعجب تر نمیشد!
احساس میکرد وسط هال خونش ایستاده و ناگهان سقف ریخته روی سرش.
فلیکس داشت گریه میکرد؟ چی باعث شده بود لی فلیکس اشک بریزه؟!
-چیشده فلیکس؟
با لحنی که تعجب داخلش موج میزد پرسید و فلیکس فقط هق هق های بلندتری سر داد.
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...