-حالمو بهم میزنی!
جونگین با اخم روبه هیونجین که حالا روی پاهاش دراز کشیده بود گفت و باعث شد پسر بزرگتر یکی از ابروهاش رو بالا بده.
+عجیبه، معمولا همه میگن انقدر زیبام که حتی نمیخوان پلک بزنن.
هیونجین با لحن بیخیالی گفت و باعث شد جونگین سرشو به چپو راست تکون بده:
-حال منو بهم میزنی.
با تکرار این حرف برای بار دوم پسری که روی پاهاش خوابیده بود بلند شد و روی تخت نشست.
+پس چه فایده اگه من زیبا ترین موجود روی این زمین باشم! به هرحال که به چشم تو نمیام.. اینطوری همه چیز بیخوده.
درحالی که به نظر دلخور میومد از روی تخت بلند شد و با بدنی که دردمند جلوه میکرد سمت هال رفت.
با دیدن فلیکس که روی کاناپه نشسته بود و نگاه وحشتناکی بهش مینداخت تک خندی زد و به در اشاره کرد.
+حالا که حالت خوبه، بلند شو گمشو بیرون.
فلیکس اولش چشم هاش حالت متعجبی پیدا کردن ولی بعدش به همون حالت اول برگشتن.
-بلند شم گمشم بیرون؟ چرا؟
با لحن تندی زمزمه کرد و از سرجاش بلند شد و روبه روی هیونجین ایستاد.
جونگین هم که تازه وارد هال شده بود گوشه ای ایستاد
و ترجیح داد فقط ببینه بین اون دو نفر چه اتفاقی قراره بیفته.
+چون کافیه! نمیخوام دیگه خودتو اویزون من کنی و هر غلطی خواستی بکنی، دیگه اصلا جالب نیست لی فلیکس، همین الان گمشو بیرون.
فلیکس چند لحظه بخاطر حرف هایی که هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد از هیونجین بشنوه سکوت کرد.
هیونجین داشت درست میگفت پس چرا بهش برخورده بود؟
-چرا بخوام اویزون کسی مثل تو بشم؟!
با این حرف پسر بزرگتر ریز ریز خندید و سرشو به چپ و راست تکون داد:
+چرا نخوای اویزون من بشی؟ من بعد از پدرم قدرتمند ترین فرد جهنمم، همه من رو میشناسن و کسی نیست که بتونه جرئت کنه و جلوم زانو نزنه! قطعا نیمه شیطان ضعیف ولی باهوشی مثل تو خودشو اطراف من نگه میداره تا هر غلطی که میخواد بکنه و بعدش نجات پیدا کنه،تو فقط یه پشتوانه قوی میخواستی لی فلیکس..
لحن و چشم های هیونجین متفاوت بودن، هوانگ هیونجینی که فلیکس میشناخت هیچوقت انقدر از بالا به کسی نگاه نمیکرد، و هیچوقت هم انقدر متکبر رفتار نکرده بود!
هیچوقت حرف هاش رو انقدر با بی رحمی تمام روی صورت فلیکس نمیکوبید، هر حرفی که فلیکس میزد یا هرکاری که میکرد بازم میتونست لبخند هوانگ هیونجین رو داشته باشه، اما الان؟ الان بیشتر به نظر میومد با یه شیطان واقعی توی یه خونه گیر افتاده.
-تو چته؟
با لحنی که مشخص بود شوکه شده گفت و پوزخند ترسناکی از پسر روبه روش دریافت کرد.
+کل این مدت بهت خوش میگذشت مگه نه؟ من داشتم به دوستم کمک میکردم و تو داشتی فکر میکردی چه پسر احمقی؟ خیلی بهت خوش می گذشت وقتی میدیدی هرکاری هم بکنی من میام مثل احمقا نجاتت میدم؟ اینکه از کسی مثل من تمام مدت سو استفاده کردی احساس غرور میکنی؟ صادقانه بهم بگو لی فلیکس، اصلا تا به حال احساس کردی من چیزی جز یه فرد احمقم که هر جا لازمش داشتی بهش بچسبی؟ تا به حال اصلا فکر کردی من یه چیزی مثل دوستتم؟!
فلیکس شوکه شده بود، هرجایی رو نگاه میکرد به جز چشمای دو رنگ هیونجین که حالا نزدیک بود منفجر بشن، چرا ناگهان هیونجین بحث این چیزا رو پیش کشیده بود؟
دستای پسر بزرگتر وحشیانه روی موهای نقره ای رنگ فلیکس نشستن و به شدت اونارو به عقب کشیدن تا به چشم های شیطان روبه روش خیره بشه:
+ازت یه جواب خواستم!
به شدت روی صورت فلیکس داد کشید و با چشمایی که حالا به خون نشسته بودن بهش خیره شد.
فلیکس هیچ جوابی نمیداد...نترسیده بود، فقط داشت موقعیت رو میسنجید. این وضعی بود که فلیکس فکر میکرد هیچوقت قرار نیست اتفاق بیفته، تقریبا مطمئن بود اعتماد هیونجین رو به طور کامل به دست اورده، پس چرا؟ چرا یهویی هیونجین انقدر تغیر رفتار داده بود؟ "شاید اینبار خیلی زیاده روی کردم"
+جواب نمیدی؟!
با نیشخند ترسناکی زمزمه کرد و اینبار سر پسر بزرگتر رو به شدت به دیوار کوبید و همین باعث شد فلیکس با داد بلندی روی زمین بیفته.
-نه! نه نه نه نه، راحت شدی؟! نه نه نه. هیچوقت فکر نکردم تو دوست یا چیزی مثل اون باشی، هیچوقتم فکر نمیکردم دست از احمق بودنت برداری و متوجه این قضیه بشی! همه چیز جلوی خودت واضح و روشن بود ولی تو نمیخواستی ببینی! همونطور که نمیخوای ببینی جونگین باهات مثل یه تیکه آشغال رفتار میکنه، من صادقانه رفتار میکردم، این که تو مثل احمقا سرتو کرده بودی توی برف و نمیخواستی قبول کنی به من هیچ ربطی نداره.
درحالی که دست هاش رو روی سرش گذاشته بود داد کشید و باعث شد هیونجین سرش رو به نشانه فهمیدن تکون بده.
چیکار میتونست بکنه به جز تکون دادن سرش به معنای فهمیدن؟ "کارم راحت تر میشد اگه مثل همیشه انقدر صادقانه حقیقت ها رو به روم نمیاوردی"
پیش خودش زمزمه کرد لبخند تلخی زد.
+با پاهای خودت میری بیرون یا....
+یا علاقه ای به پاهات نداری و تصمیم گرفتی امروز از دستشون بدی؟
فلیکس که حالا انگار حرف هاش تموم شده بودن بدون هیچ حرفی بلند شد و با قدم های تندی سمت در رفت، احتمالا این اخرین باری بود که هوانگ هیونجین رو میدید و برای همین قبل از اینکه از در بره بیرون نیم نگاهی به پسری که اونورتر وسط هال ایستاده بود انداخت.
بعدش از در بیرون رفت و اون رو پشت سرش کوبید.
هیونجین شونه ای بالا انداخت و برگشت سمت جونگین که گوشه هال ایستاده بود، چهرش بی تفاوت بود ولی انگشت هاش که مشغول کندن پوست کنار ناخون هاش بود نشون میداد که ترسیده.
همین باعث شد انگار کل خشمی که داخل وجود هیونجین شعله ور شده بود فرو کش کنه!
فقط دیدن چهره اون پسر، باعث میشد تمامی نگرانی هاش و نا امیدی هاش از بین برند.
+تا به حال کسی بهت گفته که وقتی میترسی چقدر دوست داشتنی میشی؟
با خنده روبه جونگین که توی سکوت به دستاش خیره شده بود گفت و توی فاصله چند میلی متری ازش ایستاد و زیپ سویشرتش رو بالا کشید.
+بیا بریم ارایشگاه.
جونگین انگار که با این حرف تازه از شوک چند دقیقه قبل خارج شده باشه چشم هاش رو به پسر روبه روش دوخت.
-چی؟
مبهم زمزمه کرد و باعث شد هیونجین لبخند محوی بزنه.
اون آلبالوی دوست داشتنی رو که حالا مثل بچه گربه های گمشده به نظر میرسید رو توی آغوش کشید.
اون بچه ترسیده بود، امروز خیلی تند پیش رفته بود و همین باعث شده بود جونگین ازش بترسه.
+خودت گفته بودی، که ریشه موهات در اومده برای همین میخوای دوباره رنگشون کنی.
جونگین با شنیدن این حرف بدون هیچ حرفی توی بغل هیونجین سری به نشانه تایید تکون داد.
-------------
با جدیت نگاهش رو اطراف محوطه بزرگی که حالا با خون پوشیده شده بود گردوند.
-اینجا خود جهنمه!
با کلافگی زمزمه کرد و جلوتر رفت تا ببینه کسی زنده مونده یا نه.
به جز جنازه فرشته هایی که همه جای سالن سفید رنگ مجلل بهشت ریخته بودن و صدای کفش های پاشنه بلندش هیچ چیز دیگه ای توجهش رو جلب نمیکرد.
بعد از چندین سال، بهشت دچار یه حمله بزرگ شده بود، هیچ ارتشی در کار نبود، هیچ اثری از دشمن هم نبود.
این فقط جنازه فرشته های نگهبان بود که همه جا دیده میشدن.
با تاسف الماس کوچیکی رو از داخل جیب کت رسمی سفید رنگش در اورد و اون رو جایی کنار لب هاش نگه داشت:
-هوانگ یجی، ورودی اول، هیچکس زنده نیست،تمام.
جدی اعلام کرد و خیلی نگذشته بود که صداش جای جای بهشت پخش شد.
خنجرش رو در اورد و با ارامش خاصی از پله های خونی سالن بالا رفت، انگار نه انگار که بهشون حمله شده بود!
هنوز به در نرسیده بود که صدای انفجار شدیدی از سمت چپش باعث شد سرعتش رو بیشتر کنه و سمت صدا بدوعه.
به لطف سرعت زیادی که داشت طولی نکشید که به سالن دوم رسید، اونجا رسما فاجعه بود!
همه ترسیده بودن و نمیدونستن چیکار باید بکنن، هرکسی راه خودش رو میرفت و داخل راهرو ها یه فاجعه دیگه در جریان بود.
با انفجار دومی که کمی اونورتر اتفاق افتاد و باعث شد زمین زیر پای یجی به شدت بلرزه دختری که موهای نقره ای رنگی داشت برای بار دوم الماس داخل جیبش رو در اورد.
-تمام کسایی که صدای من رو دارید، هرکسی که میتونه من رو بشنوه، همین الان اینجارو ترک کنید. دستور تخلیه میدم، تکرار میکنم، دستور تخلیه میدم، همتون اینجارو ترک کنید، هیچ فرشته نگهبانی نباید اینجا بمونه، همتون به بخش اصلی برید و پناه بگیرید.
بعد از تموم کردن حرفش کفش های پاشنه بلندش رو در اورد و اینبار راحت تر از قبل سمت سالنی که داخلش انفجار رخ داده بود رفت، قطعا کسایی بودن که زیر آوار گیر کرده باشن.
با دیدن سالنی که تقریبا با خاک یکسان شده بود چند لحظه سرجاش ایستاد ولی با دیدن وویونگ که با دست هاش تکه سنگ بزرگیو نگه داشته بود تا روی دختر زخمی زیرش نیفته بی معطلی سمت دخترک دوید و اون رو از زیرش بیرون کشید.
وویونگ با دیدن این صحنه بالاخره سنگ رو ول کرد و تخته سنگ با صدای بلندی روی زمین کوبیده شد.
-دیگه کی اینجاست؟
یجی با عجله درحالی که داشت زخمای فرشته نگهبان توی بغلش رو بررسی میکرد گفت و وویونگ با خستگی به گوشه ای اشاره کرد:
-اونا زیر آوار گیر افتادن.
یجی با شنیدن این حرف دخترک توی بغلش رو به ارومی روی زمین گذاشت و به سرعت بلند شد.
- این دختر رو بردار و برو وویونگ، اینجا نمون، هیچکس نباید اینجا بمونه.
پاهاش به خاطر شیشه هایی که روی زمین ریخته شده بودن زخمی شده بود اما انگار تنها چیزی که احساس نمیکرد همون بود.
از روی چند تا از سنگ ها بالا رفت و از فضای خالی بینشون سعی کرد ببینه میتونه کسی رو تشخیص بده یا نه.
-هی کسی اونجا هست؟
با صدای نسبتا بلندی داد کشید و منتظر هرگونه نشونه ای موند.
"ما اینجاییم" با صدای ضعیفی که شنید معطل نکرد و مشغول کنار انداختن سنگ های بزرگی شد که روی هم افتاده بودن.
دست هاش به شدت زخمی میشدن و خونش روی تک تک سنگ های مالیده میشد اما اون بدون توجه به هیچ چیز دیگه ای با نهایت توانش اون ها رو به گوشه ای پرت میکرد تا شاید بتونه هرکسی که زیرش مونده رو پیدا کنه.
-هی نترسید خب؟ اصلا نترسید، سعی کنید نفس هاتونو تنظیم کنید و انرژیتونو برای چیزی مثل استرس کشیدن هدر ندید خیلی خب؟
دختری که حالا کل لباس های سفید رنگش با رنگ خاکستری پوشیده شده بودن با صدای بلندی میگفت و سعی میکرد به کسایی که زیر آوار مونده بودن ارامش بده.
با انفجار دیگه ای که انگار درست بالای سرشون رخ داد زمین زیر پاش به شدت لرزید و همین باعث شد پای لختش از روی سنگ لیز بخوره و بدن لاغرش روی سنگا کوبیده بشه.
بخاطر درد چشم هاش رو روی هم فشار داد ولی این کار زیاد طول نکشید چون سنگ بزرگی توی فاصله چند میلی متری ازش افتاد و باعث شد وحشت زده چشم هاش رو باز کنه.
طبقه بالا هم داشت فرو میریخت و اگه دیر میکرد احتمالا تمام اونا به همراه خودش زیر آوار میموندن.
-هی هی هی بسه بیا بریم! بس کن هوانگ یجی بیا بریم.
صدای داد وویونگ توی کل محوطه میپیچید اما دختری که موهای نقره ای رنگش توی صورتش پخش شده بودن حتی برای چند لحظه هم کارش رو متوقف نمیکرد.
وویونگ اینبار با اینکه تردید داشت جلوتر رفت.
-بیا بریم یجی اینجا داره میریزه.
یجی با جدیت سرش رو به چپو راست تکون داد:
-بهت گفتم بری وویونگ. توی همچین شرایطی حق نداری از دستوراتم سرپیچی کنی فهمیدی؟
پسری که بازوهای زخمیش به وضوح بخاطر تاب سیاه رنگش دیده میشدن نگاهی به یجی که با نهایت توانش داشت سعی میکرد کسایی که زیر اوار موندن رو نجات بده انداخت.
اون واقعا لایق مقامش بود!
اون دختر رهبر به دنیا اومده بود، دست های وویونگ میلرزیدن اما دستای اون با تمامی اون جراحت ها و استرسی که روی دوشش بود ذره ای ضعف نشون نمیدادن!
صورت وویونگ داغون به نظر میرسید اما صورت اون دختر همچنان جدیت خودش رو حفظ کرده بود.
بالاخره پاهاش رو تکون داد و سمت یجی دوید.
-حدقل از قدرتت استفاده کن!
-قوانین رو نمیدونی؟ حق نداری وقتی این امکان هست که دشمن بهت حمله کنه از قدرتت واس همچین چیزی استفاده کنی! کل قدرتت رو برای دشمن ذخیره کن فهمیدی؟
وویونگ سرش رو به نشانه تاسف به چپو راست تکون داد و سنگ هارو یکی یکی کنار زد.
-منکه دشمنی نمیبینم.
با کلافگی داد کشید و اخرین سنگ رو هم کنار انداخت و بالاخره به دختر و پسری که زیر اوار گیر کرده بودن رسیدن.
بلافاصله از دستشون گرفت و اون هارو بیرون کشید و پسری که پاهاش اسیب دیده بود رو روی کولش انداخت و دخترک رو به یجی سپرد.
-بریم بریم بریم.
با عجله گفت و سمت در دوید.
طولی نکشید به در خروجی رسیدن و نفهمیدن کی خودشون رو از اون جهنم به بیرون پرت کردن.
----------
تو یه حرکت تمامی وسایل روی میز رو روی زمین پرت کرد و داد بلندی کشید که باعث شد جیسونگ سرجاش بلرزه.
رو کرد سمت تیونگ و انگشت اشارش رو تهدید وارارنه سمتش گرفت.
+به اون اربابت بگو سریع تر بیاد اینجا.
تیونگ بدون هیچ حرفی فقط درحالی که دست هاش رو به کمرش زده بود ایستاده بود و هیچ واکنشی به تمامی وحشی بازی های مینهو نشون نمیداد.
+باید یه دلیلی داشته باشه که اون مارو اینجا زندانی کرده همینم نمیتونی بگی؟
درحالی که از شدت حرص سرش میلرزید از تیونگ پرسید و باعث شد پسر روبه روش شونه ای بالا بندازه.
-شما اینجا زندانی نیستید، شما مهمون جناب هادسید.
مینهو با این حرف انگار که منفجر شده باشه مشت محکمی روی صورت تیونگ کوبید که باعث شد چند سانتی متر به عقب پرت بشه.
+مهمون؟ چطور مهمونی هستیم که نه رفتنمون با خودمونه نه اومدنمون؟! اصلا اینکه اینجارو به جیسونگ نشون دادید درسته؟
حرف های اخرش رو روبه جیسونگی که با ترس توی کاناپه سیاه رنگی فرو رفته بود گفت ولی دوباره هیچ جوابی از تیونگ نگرفت.
وقتی دید تیونگ همچنان قراره سکوت کنه خنجر نقره ای رنگ توی جیبش رو در اورد و بدون اینکه ذره ای تردید کنه اون رو توی بازوی سمت چپ پسر روبه روش فرو برد با قدرت اون رو پایین کشید.
+برو..
زمزمه ارومی زیر لب کرد و چاقو رو حتی بیشتر داخل دست تیونگ فرو برد.
+اربابتو صدا کن.
اخر حرفش رو با داد گفت و چاقو رو از بازوی تیونگ بیرون کشید.
+همین الان.
تیونگ بدون اینکه واکنشی به این کارهای مینهو داشته باشه فقط سرجاش ایستاد و همین بدتر از قبل مینهو رو حرصی میکرد.
لبه تیز چاقو رو روی گلوی تیونگ گذاشت و با چشم هایی که هر لحظه بیشتر از قبل ترسناک میشدن بهش نزدیک شد.
+یا میری اربابتو صدا میکنی، یا اینجا اخرین جاییه که به عنوان یه نیمه شیطان زنده حضور داری!
تیونگ حتی ذره ای هم تکون نخورده بود، انگار هرکاری که مینهو میکرد هم بی فایده بود.
جیسونگ بالاخره خودش رو جمع و جور کرد و با قدمای لرزون سمت مینهو رفت.
-بیا فقط بشینیم مینهو.
با صدایی که به وضوح ترسیده بود و میلرزید گفت و دست مینهو رو گرفت.
اما اون با بی توجهی دستش رو پس زد و در عوض لگد محکمی نثار تیونگ کرد.
+خب خودم پیداش میکنم.
الان قدرتش رو داشت با چاقوی توی دستش خدای مرگ رو تیکه تیکه کنه، چرا اون خدا دائم براش دردسر درست میکرد؟
یکی یکی اتاق ها رو به شدت باز میکرد وقتی اثری از خدای مرگ نمیدید در اون رو به شدت میکوبید.
ناگهان به قفسه سیاه رنگی که روش انواع عتیقه ها چیده شده بود حمله ور شد همه اون هارو توی یه حرکت روی زمین کوبید.
گلدون های سرامیکی روی زمین افتادن و تیکه هاشون روی هوا پراکنده شد.
ولی مینهو هنوز اروم نشده بود، وقتش بود هدف بعدیش رو پیدا کنه.
چشم هاش رو گردوند و هرچیزی که به چشمش میخورد رو وسط هال پرت کرد و در اخر انگار که بخواد تیر اخر رو زده باشه کاناپه سیاه رنگی رو بلند کرد و سمت پنجره های شیشه ای خونه خدای مرگ پرت کرد که باعث شد کاناپه پنجره هارو بشکنه و از خونه به بیرون پرت بشه.
همین حرکت کافی بود ناگهانی دست های قدرتمندی روی گردنش بشینن و اون رو به دیوار بکوبن.
بخاطر دردی که روی کمرش پیچیده بود چشماش رو روری هم فشرد و نگاهی به مرد روبه روش که حالا از نزدیک ترسناک تر به نظر میرسید داد.
چند بار با دستاش روی دست های قدرتمند هادس کوبید ولی هیچ جوابی به جز نگاه های سردی که روش متمرکز شده بود نگرفت.
از روی خفگی به سرفه افتاده بود و پاهاش که روی هوا معلق مونده بودن به شدت تکون میخوردن و برای رها شدن از اون موقعیت تقلا میکردن.
جیسونگ که شاهد این صحنه بود بالاخره به گریه افتاد و با چشمای اشکی به صحنه روبه روش خیره شد، میخواست کاری بکنه، اما پاهاش انگار سر جاشون قفل شده بودن.
نه دهنش برای گفتن حرفی باز میشد و نه بدنش برای انجام کاری تکون میخورد، فقط و فقط سرجاش خشک شده بود و به صحنه روبه روش خیره شده بود.
خدای مرگ بالاخره گردن پسرک بین دست هاش رو رها کرد که باعث شد مینهو روی زمین بیفته و دهنش رو برای وارد کردن اکسیژن باز کنه.
چندین نفس عمیق پشت سر هم کشید و بعدش از روی خستگی سرش رو به دیوار تکیه داد.
"اصلا این خدا چرا وجود داره" با خودش فکر کرد و سعی کرد خشمش رو کنترل کنه. مبارزه با اون خدا فقط یه گل به خودی بود و هیچ نتیجه ای نداشت.
+چیکارمون داری؟
حق به جانب پرسید و با چشمایی جدی به خدای مرگ خیره موند.
+آوردتمون اینجا که دلیل خیلی از رفتار های جیسونگ رو که هیچ جوابی براش ندارید رو بهتون بگم!
خدای مرگ این رو روبه پسر کوچیکی که گوشه کاناپش جمع شده بود گفت و ناگهان از یقه جیسونگ گرفت و اون رو وسط خونه پرت کرد.
مینهو با دیدن این حرکت به سرعت از سرجاش بلند شد و سمت پسری که روی زانو هاش افتاده بود دوید.
با لطافت بلندش کرد.
دست پسر کوچیکتر رو بین دستاش گرفت تا بهش اطمینان بده از کنارش تکون نمیخوره.
+خب؟
مینهو اینبار برعکس دفعات پیش به ارومی گفت و باعث شد هادس لبخند شیطانی بزنه.
+بذار حدس بزنم، اون خیلی ناگهانی سر از بهشت در اورد مگه نه؟
مینهو با این حرف سری به نشانه تایید تکون داد.
+میدونی که هیچ انسانی امکان نداره وارد بهشت بشه درسته؟
+میدونم.
با اطمینان جواب داد و دست جیسونگ رو بیشتر بین دستاش فشرد، میتونست استرس اون پسر رو خیلی شدید تر از هر بار دیگه ای احساس کنه. به هرحال این یه موقعیت ساده برای هان جیسونگ نبود.
+هان جیسونگ میتونه تو، من، تیونگ، هیونجین و هر موجودی رو ببینه درست نمیگم؟
+درسته.
مینهو این رو گفت و نفسش رو با کلافگی به بیرون فوت کرد "چرا انقدر طولش میده"
احساس خوبی به این قضیه نداشت.
+اینم قطعا میدونی که هیچ انسانی امکان نداره مارو بتونه ببینه مگه نه؟
مینهو اینبار هیچی نگفت و فقط به هادس خیره شد، چرا حالا که همه اینا با صدای بلند از زبان خدای مرگ گفته میشدن هر لحظه بیشتر از قبل برای مینهو عجیب میشدن؟
اون همه اینارو میدونست پس چرا هیچ اهمیتی بهشون نمیداد؟!
+اون میتونه بوی تورو و هرکس دیگه ای که بخواد رو هم بفهمه، مگه نه جیسونگ؟
از پسر کوچیکی که به مینهو چسبیده بود سوال کرد و باعث شد مضطرب سرش رو تکون بده.
+بهم بگو اینجا چه بو هایی هست.
هادس پرسید و باعث شد جیسونگ چند لحظه مکث کنه.
-خونه ب..بوی چوب سوخته میده، تو بوی قهوه میدی، اون پسری که مینهو زخمیش کرد بوی فلفل میده.. و یه بوی دیگه هم از طبقه پایین میاد..شبیه بوی چمنه، مینهو هم بوی نعنا میده.
پسر کوچیکتر با استرس کلمات رو پشت سر هم چید و نگاهش رو به زمین دوخت.
+میبینی؟ اون حتی میتونه بوی سونگمین رو که طبقه پایینه رو هم فهمید. فکر میکنی این چیزا از پس یه انسان برمیاد؟!
+نه، میخوای به چی برسی؟!
مینهو کم کم داشت کنترلش رو از دست میداد، هیچ ایده ای درباره اخر این بحث نداشت و شرایط رفته رفته فقط بدتر میشد.
+چند سال پیش،لیلیث و شیطان تصمیم گرفتن پسر دیگه ای به دنیا بیارند، به امید اینکه اون هم مثل هیونجین نیمه شیطان از اب درنیاد و یه شیطان واقعی باشه! اما هیچی اونطوری که فکرش رو میکردن نشد، پسرک به دنیا اومد، اما هیچ قدرتی نداشت، به سختی حتی میتونستی بگی که یه نیمه شیطانه! اون هیچ بالی نداشت هیچ قدرتی هم درونش دیده نمیشد. شیطان تصمیم گرفت اون بچه رو بکشه اما لیلیث مانعش شد و تصمیم گرفت که روح اون پسر بچه رو به من بسپاره، منم اون رو انتقال دادم به بدن زنی که بچه فوق العاده باهوشی رو باردار بود، به امید اینکه شاید توی اینده بتونه به یه دردی بخوره!
هادس این ها رو با ارامش تعریف کرد و خونسرد روی کاناپه نشست.
+چرا اینارو به ما میگی؟
مینهو تا حدودی فهمیده بود منظور خدای مرگ از تمام این حرف ها چیه ولی به هیچ وجه نمیخواست قبولش کنه، تا مطمئن نمیشد این قضیه رو باور نمیکرد.
+خب.. مادر اون پسر چون روح یه نیمه شیطان به بدنش انتقال یافته بود نتونست زایمان رو تحمل کنه، یه انسان قرار نبود بتونه یه نیمه شیطان به دنیا بیاره!
هیچی اونطور که من فکر میکردم پیش نرفت، اون پسر یه نابغه بود، میتونست خیلی کار آمد باشه ولی هر روز بیشتر از دیروز نا امید کننده میشد، و در اخر شد همین هان جیسونگ بی دستو پایی که میتونی با کوبیدن روی سرش حقشو بگیری!
+چرتو پرت نگو!
ناگهان فریاد کشید و موهاش رو چنگ زد، همه چیز منطقی و قانع کننده به نظر میرسید اما مینهو به هیچ وجه این مسئله رو باور نمیکرد، حتی فکر کردن بهش هم باعث میشد پاهاش سست بشند.
+باور نمیکنی؟ هنوز حرفام برات قانع کننده نبوده؟ میخوای بهت ثابت کنم؟
مینهو با این حرف سرجاش ثابت موند و منتظر به خدای مرگ خیره شد، حتی اگه صد تا راه هم برای تشخیص نیمه شیطان بودن جیسونگ وجود داشت و از اون صد تا راه فقط یکیشون نشون میداد که جیسونگ همچین چیزی نیست، ترجیح میداد اون یدونه رو باور کنه!
خدای مرگ سرش رو به نشانه فهمیدن تکون داد و با بالا اوردن دستش شعله اتیش بنفش رنگی بین دستاش به وجود اومد.
جلوتر رفت و روبه روی مینهو ایستاد:
+این یه شعله اتیش عادی نیست خودت که بهتر از من میدونی، همچین چیزی با جسم کاری نداره، روحت رو برسی میکنه، این شعله هرکسی رو میسوزونه به جز موجودات شیطانی که خودشون از همین جنس هستن!
این حرف رو گفت و دست آزادش رو بالا اورد و بالای شعله گرفت، پوست دستش به سرعت بخاطر حرارت جمع شد و سوختگی واضحی روی دستش ایجاد کرد.
+میخوای امتحان کنی؟
هادس پرسید و مینهو بدون هیچ حرفی فقط دستش رو جلو برد و بالای شعله گرفت که بخاطر درد شدیدی که داخل دستش و کل بدنش پیچید به شدت عقب پرید و چشم هاش رو از روی درد روی هم فشرد.
احساس میکرد کل بدنش داره اتیش میگیره.
چندین بار نفس عمیقی کشید تا تونست خودش رو جمعو جور کنه.
هادس به تیونگ اشاره کرد تا بیاد و کنارش بایسته.
بادیگاردش با این حرف بدون هیچ حرفی اومد و به اون جمع پیوست.
+دستتو بگیر اینجا.
تیونگ سری تکون داد و با خونسردی دستش رو بالای شعله گرفت اما هیچ اتفاقی نیفتاد، حتی اون رو پایین تر برد و وسط اتیش نگهش داشت اما هیچ فرقی به حالش نکرد.
+متوجه شدید چطوری کار میکنه؟ حالا نوبت جیسونگه؟
درحالی که انگار داشت از مینهو اجازه میگرفت بهش خیره شد و مینهو ناچارن برگشت سمت جیسونگ.
+چیزی نیست، حتی اگه بسوزی هم میتونیم درمانش کنیم، فقط دستت رو ببر بالای اون شعله باشه؟ اگه اذیت شدی سریعن دستتو بکش عقب خب؟
با لطافت توضیح داد و جیسونگ در جوابش سری تکون داد.
دست کوچیک استخونیش رو سمت شعله ای که از دست هادس خارج میشد گرفت اما هیچ دردی احساس نکرد.
شعله های اتش رسما از بین دستاش عبور میکرد اما هیچ احساسی نداشت! انگار که ذرات هوا باشن.
+تو هیچی احساس نمیکنی؟..
جیسونگ در جواب سوال شکسته مینهو با گیجی سرش رو به چپو راست تکون داد.
مینهو که تا الان دست جیسونگ رو سفت چسبیده بود ولش کرد و انگار سرجاش وا رفت.
هادس بالاخره اون شعله رو خاموش کرد و به صورت رنگ پریده مینهو خیره موند.
+اوه خیلی ناراحت به نظر میای! این بخاطر اینه که هیچ فرشته نگهبانی حق نداره با هیچ موجود شیطانی وارد رابطه بشه؟ و اگه وارد بشه مجازات هردوتاشونم مرگه؟!
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...