Part46

604 154 47
                                    

-حدقل از چند نفر کمک بخوا هیونجین.
فلیکس با کلافگی گفت و به چهره بی حس پسر بزرگتر که داشت با خونسردی موهای جونگین رو با حوله خشک میکرد نگاه کرد.
-از کی کمک بخوام فلیکس؟ کی به من کمک میکنه؟
زیر لب زمزمه کرد و دست هاش رو نوازش وارانه روی موهای جونگین کشید.
-آره هیچکس بهت کمک نمیکنه چون اینکار احمقانس.
هیونجین بی توجه بینیش رو به موهای جونگین چسبوند و رایحه آلبالوییش رو وارد ریه هاش کرد و لبخند قشنگی زد.
-نه فلیکس، هیچکس به من کمک نمیکنه، نه چون اینکار احمقانس، چون هیچکس نمیخواد که اینکارو بکنه. منم بهش نیازی ندارم.
با حوصله توضیح داد و باعث شد جونگین برگرده سمتش و نگاهش رو به چشمای دو رنگ هیونجین بدوزه.
-میخوای چیکار کنی هیونجین؟
-میخواد با شیطان بجنگه تا بتونه تبعیدش کنه، درست نمیگم؟!
فلیکس قبل از اینکه هیونجین جوابی بده جواب داد و بعدش شد نگاه جونگین حالت گیجی به خودش بگیره.
-بخاطر من اینکارو میکنی؟
پسر شیطان با این حرف ناخوداگاه خودش رو جلو کشید و بوسه سطحی روی لب های جونگین نشوند.
-بهت قول میدم، قول میدم دیگه هیچوقت اتفاقی مثل امروز تکرار نشه.
رفتار هیونجین عجیب شده بود، هم برای جونگین عجیب بود و هم برای فلیکس.
-چرا یه طوری رفتار میکنید انگار قراره هیچوقت برنگردی؟
جونگین با نگاه مبهمی پرسید اما هیونجین بدون اینکه هیچ جوابی بده از سر جاش بلند شد و بالهاش رو باز کرد.
-اگه میخوای اشتباهاتت رو جبران کنی، بمون و مواظب جونگین باش‌.
جدی روبه فلیکس گفت و قبل از اینکه فلیکس بتونه چیزی بگه از خونه خارج شد.
-------------
-الان زخمات خوبن؟
خدای مرگ روبه دختر بچه ای که یکی از ماگ های با ارزشش رو برداشته بود گفت و باعث شد اون بچه سری به نشونه تایید تکون بده.
-داداشم کجاست؟
بی توجه گفت و پاهاش رو که از کاناپه اویزون بودن رو تکون داد.
-رفته پیش هیونجین.
خدای مرگ با کلافگی جواب اون دختر رو داد و با قیافه ای که انگار هر لحظه منتظر بود اون ماگ از دست آنی بیفته بهش خیره شد.
-رفته پیش ارباب؟ بدون من؟
دخترک با تعجب داد کشید و ماگ رو روی میز روبه روش کوبید که باعث شد هادس از سرجاش بپره.
-بگیر بشین سرجات بچه‌.
درحالی که با دوتا از انگشت هاش پیشونیش رو میمالید گفت و آنی رو سرجاش نشوند.
-منم میخوام برم پیشش.
آنی با لجبازی گفت و لگدی به ماگ روی میز زد که باعث شد پرت بشه روی زمین و به چند تیکه تبدیل بشه.
-آنی؟ مشکلت چیه؟
قبل از اینکه خدای مرگ چیزی بگه صدای فلیکس توی خونه پیچید و باعث شد هادس نفس راحتی بکشه.
دخترک با دیدن برادرش که داشت به همراه یه پسر مو قرمز به سمتش میومد از سرجاش بلند شد و دست به سینه و با اخم بهش خیره شد.
-تو رفتی دیدن ارباب هیونجین و منو نبردی. مشکل اینه.
"ارباب هیونجین" این حرفی بود که چندین بار توی سر جونگین اکو شد.
این طوری بود که هیونجین رو توی جهنم صدا میزدن؟
چرا ناگهان داشت تمام بد رفتاری هاش با هیونجین رو به یاد میاورد؟
فلیکس بی توجه به خواهرش سمت خدای مرگ رفت.
-چان.. یه مشکلی هست.
هادس با شنیدن این حرف به سرعت جدی شد، با دیدن جونگین که همراه فلیکس اومده بود میتونست متوجه بشه که یه چیزی درباره هیونجین هست.
-چان؟! این مردک قهوه به دست اسم هم داشت فلیکس؟!
آنی با چشم های درخشانی که انگار چیز خارق العاده ای کشف کرده باشن گفت و فلیکس تابی به چشم هاش داد.
-چرا نمیری با معشوقه اربابت وقت بگذرونی؟
فلیکس روبه خواهرش تیکه انداخت و به جونگین اشاره کرد که حواس آنی بلافاصله پرتِ اون پسر مو قرمز شد.
-چیشده؟
خدای مرگ با حوصله پرسید و فلیکس بهش اشاره کرد وارد اتاق بشه.
-هیونجین میخواد یه جورایی شیطانو تبعید کنه.
با این حرف ابرو های چان توی هم کشیده شد.
-این حماقته.
فلیکس به نشانه تایید سرشو تکون داد و با کلافگی روی تخت نشست.
-نمیتونی... نمیتونی کمکش کنی؟
پسر بزرگتر کنار فلیکس نشست و موهای نقره ای رنگ پسرک رو که توی صورتش ریخته بود رو سمت خودش کشید و بوسید.
-من بخاطر تو دست از اینکارا کشیدم فلیکس، من دست از هر کاری که من یا تورو تهدید میکرد دست کشیدم تا بتونم توی آرامش کنارت باشم‌. این کار روابط منو نه تنها با شیاطین نابود میکنه، بلکه مقاممو به عنوان یه خدا هم زیر سوال میبره.
پسر کوچیکتر سرش رو پایین انداخت، حرف های چان منطقی بود. چه چیز دیگه ای میتونست بگه؟
-تو نباید هیچکاری در این باره بکنی فلیکس. میدونی که چقدر خطرناکه.
-میدونم.
با صدای ضعیفی تایید کرد و از سرجاش بلند شد.
با این حرکت خدای مرگ به سرعت از مچ دست پسر کوچیکتر گرفت:
-پس کجا میری؟!
فلیکس لبخندی زد و دستش رو روی دست چان گذاشت.
-میرم پیش مینهو، شاید اون کمکی بکنه.
خدای مرگ هم به همراه فلیکس از سرجاش بلند شد و دستش رو ول کرد.
-مینهو همچین کاری نمیکنه، خودت میدونی اون پسر چطوریه.
-اره دقیقا میدونم چطوریه. برای همین قراره ازش کمک بخوام.
-------------
با خستگی در خونه جیسونگ رو باز کرد و نگاهش رو اطراف خونه گردوند.
-جیسونگ؟
پسر کوچیکتر با شنیدن صدای مرد مورد علاقش درحالی که کاسه برنجش رو توی دستش نگه داشته بود از اتاقش بیرون اومد.
مینهو قبل از هرچیزی توجهش به خراش کوچیکی که روی صورت جیسونگ دیده میشد جلب شد.
قدم های بلندی برداشت و خودش رو به اون پسر رسوند.
-هی تو حالت خوبه؟ خیلی تعجب کردم اون روز بین اون افتضاح دیدمت.
مینهو درحالی که صورت جیسونگ رو برسی میکرد که سالم باشه گفت و جیسونگ سری تکون داد.
-بهت که گفتم، من دیگه اون بچه ای نیستم که بودم، لازم نیست انقدر نگرانم باشی.
مینهو ناخوداگاه پسر روبه روش توی بغلش کشید و اون رو تا جایی که میتونست به خودش فشار داد.
-این چند روزه دلم برات تنگ شده بود.
جیسونگ چطور میتونست وقتی از زبون مینهو این حرف رو میشنید دیوار محکم دورش رو هنوز پایدار نگه داره؟
کاسه ناهارش رو روی میز کنارش گذاشت و متقابلا مینهو رو بغل کرد.
کمی خودش رو بالاتر کشید و پاهاش رو دور کمر پسر بزرگتر حلقه کرد.
-نظرت چیه یکم باهم وقت بگذرونیم؟
جیسونگ کنار گوش مینهو زمزمه کرد و باعث شد پسرک درحالی که سرش رو تکون میداد سمت کاناپه بره و روش بشینه.
-کاری هست که بخوای بکنی؟
-نمیدونم خودت چی؟
جیسونگ درحالی که همچنان از بغل مینهو در نیومده بود و سرش روی شونه پسر بزرگتر بود پرسید و باعث شد مینهو کمی دو دل بشه.
-راستش یه چیزی هست که خیلی وقته میخوام، اما دربارش مطمئن نیستم.
جیسونگ با این حرف از بغل پسر مورد علاقش در اومد و بهش خیره شد.
-چی؟
مینهو چند لحظه سکوت کرد، چطور باید این رو بیان میکرد؟
اصلا حقش رو داشت؟
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه در خونه زده شد و باعث شد جیسونگ از سرجاش بپره.
-کیه؟
مینهو با تعجب پرسید و جیسونگ شونه ای بالا انداخت.
خواست بره در رو باز کنه دستش توسط مینهو گرفته شد:
-بشین خودم میرم.
جدی گفت و سمت در رفت و بازش کرد.
با دیدن چهره فلیکس پشت در خواست دوباره در رو ببنده که یه پای اون پسر بین در قرار گرفت.
-تند نرو لی مینهو.
توی یه حرکت در رو باز کرد و بدون اینکه اجازه گرفته باشه وارد خونه شد.
-اینجا چی میخوای فلیکس؟
مینهو با کلافگی گفت و حالا توجه جیسونگ هم به اون دو نفر جلب شده بود و درحالی که از کاناپه اویزون بود بهشون نگاه میکرد.
-بیا بشین.
فلیکس انگار که خونه خودش باشه به مینهو پیشنهاد داد و بعدش خودش روی کاناپه نشست.
مینهو بدون اینکه بشین بالای سر فلیکس ایستاد و منتظر موند حرفش رو بزنه.
-حرفتو بگو.

فلیکس یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت و سری تکون داد.
-هیونجین توی دردسره. نمیدونم چرا یهو زده به سرش و میخواد با پدرش بجنگه.
مینهو تک خندی زد و خودش رو روی یکی از کاناپه ها ول کرد، حالا که بحث راجع به جیسونگ نبود میتونست راحت بشینه.
-به نظر مشکل خانوادگی میاد،چرا به من میگیش؟
فلیکس نفسش رو با حرص به بیرون فوت کرد.
-باید بهش کمک کنیم.
مینهو چند لحظه توی سکوت به پسر روبه روش نگاه کرد و بعدش خنده کوتاهی کرد.
-نه!
-چرا نه؟
قبل از اینکه فلیکس بتونه چیزی بگه جیسونگ ناگهان سر مینهو داد کشید و باعث شد اون دو نفر از روی تعجب ابرویی بالا بدن.
-چون این احمقانس جیسونگ.
پسر کوچیکتر از روی عصبانیت دندوناش رو روی هم سایید و از سر جاش بلند شد.
-هر وقت! هر وقت که ما به کمک نیاز داشتیم، هر وقت که تو به کمک نیاز داشتی، کی بود که بهمون کمک کرد؟ هنوز از وقتی که کل قدرتشو گذاشت تا یجی رو نجات بده زیاد نگذشته و اون وقت تو اینطوری رفتار میکنی؟
مینهو بدون اینکه حتی ذره ای توی چهرش تفاوتی ایجاد شده باشه رو کرد سمت فلیکس:
-ما جایی نمیایم.
فلیکس با این حرف سرش رو برای بار دوم پایین انداخت و مشغول ور رفتن با ناخون هاش شد.
شاید هیونجین درست میگفت! شاید هیچکس قرار نبود بهش کمک کنه.

YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now