Part29

472 124 16
                                    

به شدت در رو باز کرد و با دیدن محوطه خالی یکی از ابروهاش رو بالا داد.
کمی اطراف رو برانداز کرد و انگار که بالاخره چیزی پیدا کرده باشه سمت پسر مو قرمزی که با حالت طلبکاری بهش زل زده بود رفت و توی یک حرکت اون رو به دیوار کوبید و دستاش رو حلقه گردنش کرد.
-هوانگ هیونجین کجاست؟
تیونگ از بین دندونای چفت شدش پرسید و جونگین شونه ای بالا انداخت و پوزخند صدا داری زد:
-فکر کردی اگه هوانگ هیونجین اینجا بود تو هنوز استخون های دستت رو داشتی که دور گلوی من بپیچی؟!
با خونسردی درحالی که صورتش روبه کبودی میرفت گفت و باعث شد خدای مرگ که تا به الان اطراف رو برانداز میکرد سمتش برگرده.
+تو با اون چشمای تاریکت که انگار هر روز باهاشون قتل هزاران نفر رو تصور میکنی و این شخصیت خالی از انسانیتت واقعا لایق عنوان"معشوقه شیطان" هستی یانگ جونگین!
این رو گفت به تیونگ اشاره کرد که دستشو از روی گلوی جونگین برداره.
خنجر براقش رو به ارومی از گوشه پیراهن سیاه رنگش بیرون کشید نامحسوس روی گلوی جونگین گذاشت.
+هوانگ هیونجین، به نفعته هرچه سریع تر لی فلیکس رو برگردونی وگرنه این بچه قراره با یه زخم زیباتر بشه!
جونگین نگاه وحشتناکی به مرد روبه روش انداخت و بعدش پوف کلافه ای کشید.
-اونا اینجا نیستن.
با این حرف خدای مرگ سرش رو به چپ و راست تکون داد. تا جایی که میدونست احتمالا یانگ جونگین از هیونجین و هرچیز مربوط به اون متنفر بود، پس چرا حالا تصمیم گرفته بود طرف اون باشه؟
+نه نه، اون هیچوقت تورو اینجا تنها رها نمیکنه تا طعمه من بشی! ببینم آدمیزاد، چی باعث شده که بخوای سمت پسر شیطان بایستی؟
این رو گفت و مقدار خیلی کمی از چاقو رو داخل گلوی جونگین فرو برد و خراش سطحی ایجاد کرد.
با این حرکت پسری که موهای البالویی رنگی داشت اخ کوتاهی گفت و کمی عقب پرید، گلوش شروع به خون ریزی کرد و همین کافی بود تا کاسه صبر هیونجین لبریز بشه و طولی نکشید که دستش رو روی دست هادس کوبید و به شدت اون رو پس زد.
+جونگین رو درگیر این بچه بازی احمقانتون نکنید باشه؟ اگه فلیکس رو میخوای فقط راضیش کن و باهم گورتونو از اینجا گم کنید خیلی خب؟ این ماجرا ها هیچ ربطی به جونگین ندارن! بار سوم واینمیستم نگاه کنم!
جوری داد کشید و بدن فلیکس رو به سمت هادس پرتاب کرد که حتی خود جونگین هم با ترس داخل خودش جمع شد.
نگاهش رو بالا اورد و به شیطانی که به تازگی وارد زندگیش شده بود خیره شد، اون رو تا به حال حتی یکبار هم اینطوری ندیده بود! چشم هاش انگار داشتن داخل اتیش میسوختن و کل رگ های بدنش به خصوص قسمت گردنش بیرون زده بودند و تک تک اجزای بدنش از شدت حرص میلرزیدن.
هنوز میتونست اکوی فریاد بلندی که کشیده بود رو بشنوه و حالا میتونست بفهمه چرا باید از پسر شیطان بترسه!
اون پسری که روبه روش ایستاده بود هیچ شباهتی به اون هیونجینی که جونگین میشناخت نداشت.
فلیکس و خدای مرگ همونطور سر جاشون خشک شده بودن، احتمالا کلمه بعدی که میگفتن باعث میشد هیونجین از شدت عصبانیت بترکه و کل خونرو به اتیش بکشه.
-ولی من نمیخوام برم.
بالاخره فلیکس با پررویی گفت و باعث شد هیونجین چنگی به موهاش بندازه.
درحالی که به سختی تلاش میکرد اروم باشه جلوتر رفت و شونه های فلیکس رو بین دستاش گرفت:
+پس خودت به این تیکه آشغالی که اینجا وایستاده توضیح بده باشه؟ چون من دیگه تحمل اسیب دیدن جونگین رو ندارم! میدونم علاقه ای به درک کردن نداری ولی اینبار مجبوری انجامش بدی خیلی خب؟
فلیکس با این حرف برگشت سمت خدای مرگ که دست به سینه بهش نگاه میکرد و با حالت سوالی نگاهش کرد.
+فقط بیا برگردیم فلیکس باشه؟ به چرتو پرتای چند ساعت پیش من اهمیت نده‌‌.
پسری که موهای نقره ای رنگی داشت به ارومی سرش رو تکون داد و جلو رفت.
-نه!
محکم گفت و چشم های مصممش رو به پسر روبه روش دوخت، هادس حتی لازم نبود حرف دیگه ای بشنوه، چشم های فلیکس داشتن به وضوح باهاش حرف میزدن و لجبازی نزدیک بود از کاسه چشم هاش بریزه بیرون.
+چاره ای جز اومدن نداری.
پسری که زنجیر های روی صورتش به چشم میومد با قاطعیت گفت و باعث شد فلیکس ریز ریز بخنده و جلوتر بره.
تو یه حرکت خنجر داخل دستای هادس رو بیرون کشید و سمت گلوی خودش گرفت.
-اگه میتونی مجبورم کن! اگه میتونید یکبار دیگه حرف از "اجبار" بزنید.
اینبار نوبت هیونجین بود که سرجای خودش خشک بشه،فلیکس سر همچین چیز هایی اصلا شوخی نمیکرد!
خدای مرگ یک قدم به جلو برداشت که همین حرکت باعث شد خنجر توی دست فلیکس تا مقدار کمی توی گلوش فرو بره.
+هی هی هی سرجات وایسا! تکون نخور! میخوای بکشیش؟! فکر کردی داره شوخی میکنه؟!
هادس دیگه حرکتی نکرد و همونجا بی حرکت ایستاد، احساس عجیبی داشت، دستاش یخ زده بودن و مضطرب بود‌. همه این احساسات بعد از هزاران سال فقط بخاطر فلیکس برگشته بودن؟
دستاش رو مشت کرد و به گردن فلیکس که داشت خونریزی میکرد خیره شد.
+فلیکس فقط اونو بنداز زمین داری خونریزی میکنی!
با این حرف پسرک چاقو رو حتی بیشتر داخل گردنش فرو برد و باعث شد هیونجین هل محکمی به خدای مرگ بده.
+مثل اینکه تو هنوز نفهمیدی اون پسر چقدر دیوونس! باهاش حرف نزن فهمیدی؟ حرف نزن، گمشو از اینجا بیرون تا نکشتیش، گمشو بیرون! داری اذیتش میکنی نمیبینی؟!
حتی بلند تر از قبل سر هادس داد کشید و باعث شد پسری که لباس های سیاه رنگی به تن داشت با کلافگی پیشونیش رو ماساژ بده.
+بهت گفتم گمشو بیرون، داره خون ریزی میکنه میخوای بمیره؟! اون بدنش ضعیفه.
+نه. نمیشه که همینجوری بذارم برم! اون باید باهام بیاد.
با این حرف خدای مرگ فلیکس چاقو رو تا ته فرو برد و بعدش اون رو بیرون کشید که خونش روی صورت چهار نفر حاضر توی اتاق پاشید.
جونگین و تیونگ به خاطر این حجم از دیوونگی و لجبازی غیر قابل باور شوکه چندبار پلک زدن و خون سیاه روی صورتشون رو پاک کردن.
خدای مرگ خواست اینبار دیگه سمت فلیکس که دستش رو روی زخمش گذاشته بود بدوعه که به شدت توسط هیونجین سرجاش نگه داشته شد.
+هیچ حرکتی نکن..هیچ حرکتی. قبلا هم توی این وضعیت بودم، با هر حرکتی که باب میلش نباشه بد تر میشه و انقدر به خودش اسیب میزنه تا بمیره.
هادس با گیجی به حرف های هیونجین گوش میداد و به صحنه روبه روش خیره شده بود.
+پس باید چیکار کنیم؟
مضطرب پرسید و باعث شد هیونجین چینی به ابروهاش بده.
+فقط ساکت شو و بذار ارومش کنم خب؟
با این حرف هادس سری تکون داد و به تیونگ هم اشاره کرد که بره بیرون.
+خیلی خب فلیکس هر وقت راضی بودی بیایم کمکت کنیم بشین روی زمین باشه؟
خون جاری شده از گلوی فلیکس کل لباس هاش رو کثیف کرده بود و لحظه ای به هیونجین و خدای مرگ مجال فکر کردن نمیداد.
+هرطوری که تو بگی همونطور میکنیم خوبه؟ من اشتباه کردم که بهت گفتم مجبوری کاری رو انجام بدی، حالا فقط بشین و بذار کمکت کنیم هوم؟
فلیکس نگاهش رو نامحسوس به خدای مرگ داد و باعث شد هادس اب گلوش رو قورت بده.
چند دقیقه مکث کرد و بعدش بالاخره به حرف اومد.
+منم متاسفم، نباید مجبورت میکردم برگردی و نباید....نباید اون حرفارو بهت میزدم.
بعد از این حرف ها فلیکس بالاخره روی زمین افتاد و بلافاصله بیهوش شد، انگار که به زور خودش رو هوشیار نگه داشته بود تا اینارو بشنوه!
هیونجین و خدای مرگ بی وقفه سمتش دویدن و پسری که قطره های سرد عرق روی زنجیر های صورتش میچکیدن به سرعت سر فلیکس رو داخل بغلش کشید و دستش رو روی زخمش فشار داد، باورش نمیشد همچین اتفاقی فقط بخاطر حرف های اون و از روی لجبازی صورت گرفته.
حق هم داشت، کی باورش میشد کسی از روی لجبازی خودش رو توی همچین موقعیتی قرار بده؟
هیونجین مچ نازک دوستش رو بالا اورد و با قرار دادن دوتا از انگشت هاش سعی کرد نبض فلیکس رو بگیره.
بعد از چند ثانیه به سرعت خودش رو جلو کشید و دستش رو جلوی دماغ پسرکی که غرق در خون روی زمین افتاده بود گرفت.
+هنوز وقت برای احیای زخمش داریم، ببینم تو میتونی انجامش بدی؟
هادس با این حرف کمی توی فکر فرو رفت، هیچ ایده ای نداشت هیونجین داره از چه چیزی حرف میزنه، اون قدرتمند بود، تقریبا هر کاری از دستش برمیومد، میتونست خیلی راحت هرکسی که میخواد رو بکشه و بعدش زنده کنه! اما احیا کردن کسی که داشت جون میداد دیگه چی بود؟!
+اون دیگه چیه؟! من خدای مرگم... کسایی که دارن میمیرن تو حیطه تخصص من به حساب نمیان میدونی...
با گیجی پرسید و باعث شد لحظه ای هیونجین پوکر بشه.
+خودت نمیتونی انجامش بدی؟
مبهم پرسید و انگار تیر اخر رو به کاسه صبر هیونجین زد.
+نه خیر نمیتونم! و فکر کردی چرا نمیتونم؟! چون اینکار به انرژی زیادی نیاز داره و من همینطوریشم نصف قدرتم دست توعه کثافته.
اینبار طوری داد کشید که به خاطر شدت دادی که کشیده بود درخت های بیرون خونش ناگهانی به اتیش کشیده شدن و جونگین به ناچار دست هاش رو روی گوش هاش گذاشت.
هادس با شنیدن این حرف بدون معطلی هیونجین رو جلو کشید و دستش رو روی جایی وسط قفسه سینش کوبید.
طولی نکشید که موهای ابریشمی هیونجین کم کم تغییر رنگ دادند و به رنگ اصلی خودشون برگشتن.
هیونجین دیگه وقت رو از دست نداد و دست هاش رو روی زخم فلیکس که به شدت داشت خون ریزی میکرد گذاشت.
+همچین چیزی قراره جواب بده؟
خدای مرگ با اضطراب پرسید و باعث شد پسر شیطان نگاه وحشتناکی بهش بندازه.
+همچین چیزی فقط پنجاه درصد امکان داره جواب بده!
-اگه جواب نده؟!
هادس بلافاصله پرسید و هیونجین نفسشو به بیرون فوت کرد: +میمیره.
رک گفت و انرژی بیشتری به بدن فلیکس وارد کرد، تقریبا تمامی انرژی بدنش رو گذاشته بود وسط!
قطرات خون از بینیش بخاطر فشاری که بهش وارد میشد روی پیراهنش چکه میکرد و دستش دور گلوی فلیکس میلرزید.
بعد از چند دقیقه بالاخره دستش رو برداشت و بلافاصله لخته های خونی رو روی کف زمین بالا اورد.
بدنش از شدت فشاری که بهش وارد شده بود میلرزید و نصف صورتش با خون پوشیده شده بود.
خدای مرگ نگاهی به گردن فلیکس که حالا هیچ ردی از زخم روش باقی نمونده بود انداخت و بعدش بهت زده به هیونجین خیره شد. اون به معنای واقعی از تمام توانش مایه گذاشته بود تا فلیکس رو نجات بده!
+فلیکس رو ببر روی تخت و از اینجا برو.
پسری که حالا حتی توان صاف نگه داشتن سرش رو هم نداشت درحالی که سرش پایین افتاده بود و موهای بلوند براقش صورتش رو پوشونده بودن جدی گفت و خدای مرگ اینبار بدون هیچ حرفی فقط فلیکس رو داخل بغلش کشید و اون رو روی تخت گذاشت.
چند لحظه مردد به پسری که با رنگ پریده روی تخت گذاشته بود نگاه کرد و بعدش از اون خونه بیرون رفت.
به هیچ وجه نمیخواست اونجارو ترک کنه ولی ظاهرا نمیتونست مخالفت کنه یا هر حرف اضافه ای بزنه.
هیونجین برای بار دوم حجم زیادی خون روی زمین بالا اورد و اینبار دستاش دیگه توان نگه داشتنش نداشتند و برای همین روی زمین کوبیده شد و پلک هاش روی هم افتادن.
جونگین چند لحظه به این صحنه خیره شد و بعدش از سرجاش بلند شد و جلوتر رفت.
تا اینکه کنار هیونجین نشست و موهای بلوندش رو از روی صورتش کنار زد.
صورتش بیش از حد سفید شده بود و قطرات خون روی صورتش ترکیب قشنگی ایجاد کرده بودن!
حدقل از نظر جونگین که ترکیب خوبی بود..
-بهش کمک کنم؟
-یا بهش کمک نکنم؟..
با خونسردی زمزمه کرد و به چهره هیونجین که حتی همین الانش هم بی نقص به نظر میرسید خیره شد.
-من به غریبه ها کمک نمیکنم.
با قاطعیت گفت و سرش رو به نشانه تایید حرف خودش تکون داد.
-اما اون که دیگه غریبه نیست...
با بیخیالی شونه ای بالا انداخت، نگاهش رو اطراف اتاق کوچک هیونجین گردوند، به نظر نمیومد اونجا دستمالی باشه!
حالا چطوری قرار بود تو یه خونه خالی به هیونجین کمک کنه؟
چند لحظه بدون هیچکاری سرجاش نشست"من با دوتا مردک گنده لبه مرگ چیکار میتونم بکنم؟!" با خستگی از خودش پرسید و نگاهش رو به پارکت های زیر پاش داد.
چرا مثل همیشه فقط  ول نمیکرد بره؟ بخاطر هیونجین بود؟
-فقط ول کن برگرد خونه جونگین
ناگهانی پیش خود زمزمه کرد و از سرجاش بلند شد و سمت در رفت.
اهمیت دادن به بقیه کاری نبود که اون بخواد انجامش بده.
"ولی وقتی تو توی دردسر بودی هیونجین ولت نکرد که بره"
با این فکر سرجاش درست مقابل در ایستاد.
ظاهرا چاره ای جز کمک کردن نداشت، اگه همینطوری ول میکرد و میرفت احتمالا بعدا دچار عذاب وجدان میشد.
-فقط برای اینکه عذاب وجدان نگیرم، فقط برای اینکه عذاب وجدان نگیرم!! وگرنه هیچ دلسوزی یا دلیل دیگه ای پشت اینکار نیست من فقط دارم... خدای من چی دارم میگم!
سرش رو به نشونه تاسف به چپو راست تکون داد و در نهایت سویشرت سیاه رنگش رو در اورد و به همراه اون تاب سیاه رنگی که به تن داشت رو هم در اورد.
سویشرتش رو دوباره پوشید و زیپش رو نصفه نیمه بست.
تابش رو به کمک دندون هاش از وسط پاره کرد و اول سمت هیونجین رفت، شلخته طور خون روی صورت پسرک رو پاک کرد و وقتی دید رد های خشک شده خون پاک نمیشن با کلافگی سمت دریاچه کنار خونه رفت.
با کلافگی پارچه سیاه رنگ رو داخل اب فرو برد و بعدش درش اورد.
مشغول گرفتن ابش و چلوندنش بود که چشمش به چند تا از درختایی که به لطف هیونجین سوخته بودن افتاد.
خوشبختانه بخشی از اونها سوخته بود و بعدش کم کم خاموش شده بود، وگرنه حالا یه مشکل دومی هم بود به اسم اتش سوزی جنگل کنار خونشون که قطعا به دست جونگین قابل حل نبود.
برگشت داخل اتاق و اینبار با حوصله بیشتری صورت پسری که بیهوش روی زمین افتاده بود رو پاک کرد تا اینکه بالاخره صورتش تمیز شد.
سری به نشانه رضایت تکون داد و بعدش سمت فلیکس رفت، به هرحال نمیتونست اون دوتارو با این وضعیت برگردونه داخل خونش و اول باید تمیزشون میکرد.
با نصف دیگه تابش مشغول پاک کردن خون های دور گردن، صورت و دستای فلیکس شد.
-فقط بخاطر اینکه گفتی به جیسونگ کمک کردی دارم تمیزت میکنم تا ببرمت، بعد از این اگه جرئت داشتی حرف از ممنون بودن بزن عوضی دردسر ساز!
با لحنی که حسابی شاکی به نظر میرسید گفت و ابروهاش رو درهم کشید.
بعد از چند دقیقه بالاخره کارش تموم شد و تیکه پارچه های سیاه رنگ رو به گوشه ای پرت کرد‌.
-خیلی خب حالا دیگه باید بریم!
------
با احساس کسی درست پشت سرش اخم نامحسوسی کرد و جیسونگ رو از بغلش بیرون کشید.
بلافاصله از سرجاش بلند شد و به خدای مرگ که توی چند قدمیشون ایستاده بود و دست هاش رو توی جیب شلوار سیاه رنگش فرو برده بود نگاه بدی انداخت.
+اینجا چیکار میکنی؟!
مینهو به تندی گفت و باعث شد جیسونگ با ترس از سرجاش بلند بشه و با مظلومیت به اون دو نفر خیره بشه.
قطعا مینهو قرار نبود از خدای مرگ استقبال کنه! نه فقط مینهو بلکه هیچکس هیچ علاقه ای به دیدن اون موجود اطراف خونش نداشت، هرچند که هادس دیگه به این مسئله عادت کرده بود... اینکه کسی از دیدنت خوشحال نشه!
+خبر های خوب دارم!
با لبخندی که بیشتر ماجرا رو ترسناک میکرد این رو گفت و قبل از اینکه مینهو فرصت انجام کاریو داشته باشه به تیونگ اشاره کرد: +بیارشون.
بعد از گفتن این، هیچ اثری از اون چهار نفر کنار ساحل نمونده بود..
------------
چشم هاش رو به سختی باز کرد ولی بلافاصله بخاطر سر درد شدیدی که توی سرش پیچید بستشون.
وضعيتش عالی به نظر میرسید، سر درد شدیدش باعث شده بود احساس کنه چشم هاش دارند از کاسه بیرون میزنن و بدنش به قدری سرد شده بود که بعيد میدونست اصلا این حجم از سرد شدن برای به شیطان امکان پذیر باشه!
با احساس گرما تو یه جایی روی پیشونیش انگار که روی اتیش آب سرد پاشیده باشن به آرامش خاصی رسید.
اینبار چشم هاش رو باز کرد و با دیدن جونگین که کنارش روی تخت نشسته بود و کیسه آب گرم توی دستش رو با جدیت به ترتیب روی پیشونی و گردنش میذاشت چند لحظه متعجب بهش خیره شد و بعدش ناخوداگاه لبخند زد و سعی کرد از سرجاش بلند بشه که دستای جونگین روی قفسه سینش کوبیده شد و متوقفش کرد.
پسری که حالا دوباره موهای براق بلوندش رو داشت از روی درد اخی گفت و چشم هاش رو روی هم فشار داد.
- از خونت تا اینجا جون نکندم که تو با سبک سری هات به بادشون بدی! همینجا میخوابی تا حالت بهتر بشه.
هيونجين با حالت مبهمی که مشخص بود پر از سواله به پسر روبه روش خیره موند، چه بلایی سر جونگین اومده بود و این چه رفتاری بود؟
بی توجه به حرف پسر روبه روش از سرجاش بلند شد و نشست.
+خیلی خب همین الان بهم بگو که تو کیی و با جونگین چیکار کردی؟
با خنده به جونگین تیکه انداخت و در جوابش نگاه وحشتناکی دریافت کرد که باعث شد دیگه بحث رو ادامه نده.
این احساس که جونگین اوردتش توی خونه خودش و مواظبش بوده بیشتر از چیزی که باید قلبش رو میلرزوند.
نگاهش رو کمی پایین آورد و به ترقوه های جونگین که بخاطر پایین اومدن سویشرت سیاه رنگش معلوم بود خیره شد.
شونه های سفید رنگش که در تضاد با سویشرت سیاه رنگش بود و موهای البالویی که روی پیشونیش پخش شده بودن به تنهایی قشنگ ترین صحنه زندگی هيونجين رو ساخته بودن.
اون صحنه بالاتر از هر اثر هنری بود، همچین صحنه ای با رایحه ترش البالو چیزی بود که فقط متعلق به یانگ جونگین بود و کسی که قابلیت درک زیبایی وصف نشدنی این صحنه رو داشت قطعا فقط و فقط هوانگ هیونجين بود!
چند لحظه مکث کرد و بعدش قسمتی از سویشرت جونگین رو کنار زد..
جونگین با این حرکت کمی عقب رفت ولی به قدری عقب نرفت که هیونجين دیگه نتونه لمسش کنه.
+ این چیه؟..
با اشتياق درحالی که با انگشت شستش تتوى البالویی شکل زیر ترقوه جونگین رو لمس میکرد پرسید و باعث شد جونگین دستش رو روی دستش بذاره.
- دست نزن.
هيونجين با این حرف چشم هاش حالت مظلومی پیدا کرد و دستش رو عقب کشید.
+ ولی این خیلی قشنگه..
با لحن نسبتا ارومی گفت و دوباره نگاهش رو روی البالوی زیر تقوه جونگین ثابت نگه داشت.
اگه خدایی برای هیونجين وجود داشت، اون فرد قطعا جونگین بود.
بعد از چند لحظه انگار که نتونسته باشه خودداری کنه خودش رو جلو کشید و بوسه ارومی زیر تقوه انسان روبه روش گذاشت.
اروم اروم بالا تر رفت و بوسه های ریزی روی نقطه به نقطه گردنش گذاشت.
جونگین کمی داخل خودش جمع شد اما چیزی نگفت. هيونجين بالاخره از گردن پسرک جلوش جدا شد و آخرین بوسه رو کنار لب معشوقش گذاشت.
+ تو هیچ ایده ای نداری که چقدر زیبایی یانگ جونگین.

YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now