"عشق فقط یک جسم زیبا نیست،فقط یک روح زیبا نیست.
بلکه یک دلیل برای زندگیه.
دلیلی که اگه وجود نداشته باشه دلیلی هم برای زندگی نیست."
این باور من به عنوان هوانگ هیونجینه.
کسی که سال ها توی تاریکی زندگی کرد.
من دیوونه به نظر میرسم! من کور و در کنارش کر به نظر میرسم.
کسی که عقلش رو از دست داده، کسی که براش هیچی فردایی نیست اگه یانگ جونگینی در کار نباشه.
وقتی اون پسر رو از دور ببینید، احتمالا هیچ دلیلی برای عاشق شدن پیدا نمیکنید، نمیخوام بگم عشقم به اون آلبالوی کوچولو دلیل داره، اما اینم نمیخوام بگم که هیچ دلیلی نداشت.
روح اون پسر بین هزاران روح خاکستری، برای من به رنگِ آلبالویی میدرخشید..
وقتی که بالای یکی از آسمان خراش های سئول نشسته بودم، از میان هزاران آدم، روح یک پسر بچه به من چشمک میزد، انگار من رو کنار خودش میخواست، انگار متعلق به من بود!
اون پرستیدنی بود، وقتی حرف میزد کل جهان برای من سکوت میکردند تا من بتونم صدای اون پسر بچه رو واضح بشنوم.
چشم هاش به طرز زیبایی برق میزد و به نظر میرسید دو تیله مروارید نایاب رو با خودش حمل میکنه.
دل کندن از چنین موجود زیبایی چطور امکان پذیر بود؟
من داخل مرداب بزرگی دستو پا میزدم و درست زمانی که سَرم هم داشت زیر اون مرداب فرو میرفت پسر بچه ای دست های کوچیکش رو سمتم دراز کرده بود، حالا چطور باید اون رو رد میکردم؟
اما من دست های لطیف اون الماس رو رها کردم، رها کردم و اجازه دادم در آرامش بزرگ بشه و در عوض خودم داخل اون مرداب فرو رفتم.
اما بعد از چندین سال دوباره دستی به سمتم دراز شد، اینبار اون دست ها بزرگ شده بودن، پسرونه و استخونی بودن.
اون پسر قوی به نظر میرسید و همین باعث شد دیگه از غرق شدن اون نترسم و دستش رو بگیرم.
و اون به راحتی من رو بیرون کشید.
حالا میتونستم دوباره احساس زنده بودن بکنم، حالا میتونستم از بوی البالویی که زیر بینیم میپیچید لذت ببرم.
اما اون آلبالو خیلی آسیب دیده و بد اخلاق به نظر میرسید.
با هر حرفی که به قصد اسیب زدن به من میزد قلب من هزاران بار بیشتر مجذوبش میشد، اون دست های خوش تراشی که انگار خدایان خودشون شخصاً براشون وقت گذاشته بودن، اون بو خاص و چهره ای که غم زیبایی تهش دیده میشد.
همه چیز با یانگ جونگین زیبا به نظر میرسید، وقتی داد میزد میتونستم تک تک پلک هاش رو ببینم،چشم های لرزونش رو، تار موهای براقش رو که روی پیشونیش پخش شده بودن و صدایی که مهم نبود چه چیزی میگه، در هر شرایطی برای روح تاریکم لالایی به حساب میومد.
من همه این ها رو میدیدم!
تک تک وجود یانگ جونگین بی نقص بود و این باعث میشد من سکوت کنم، شاهزاده جهنم، کسی که هزاران نفر جلوش تعظیم میکردن، چه حرفی میتونست دربرابر چنین موجود بی نقصی بیاره؟!
چطور باید جرات میکردم و چیزی به زبان میاوردم در صورتی که مقام جونگین برام از خدایان بالاتر بود؟
جونگینی که مثل اب خنکی روی روح خشکیده من جاری شده بود و به اون زیبایی بخشیده بود.
زندگی من بین دست های جونگین بود، من لب مرداب قرار داشتم و فقط کافی بود دست هام از بین دست های جونگین سر بخوره، اون لحظه بود که دوباره بین کثافت خفه میشدم!
و آره تنها زیبایی زندگی من.. تنها نور درخشان زندگی تاریک من، تنها امید لحظه به لحظه من، زودتر از چیزی که فکرش رو بکنم توی یانگ جونگین خلاصه شده بود."نوشته ای از هزاران نوشتهی شاهزاده جهنم"
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...