جونگین با بهت به دوستش که حالا مثل تکه سنگی روی کاناپه نشسته بود و حتی کوچیک ترین تکونی هم نمیخورد نگاه میکرد.
کم کم داشت نگرانش میشد!
-هی هان جیسونگ..
چندبار با دستش تکونش داد اما پسر کوچیکتر هیج واکنشی نشون نداد.
-با جیسونگ چیکار کردی؟
ناگهان سر هیونجین داد کشید و درجوابش نگاه وحشتناکی از اون شیطان گرفت که باعث شد بلافاصله پشیمون بشه.
+نجاتش دادم!
-چرا بخوای نجاتش بدی؟ اصلا از چی نجاتش بدی؟
هیونجین جواب هیچکدوم از سوالات جونگین رو نداد و با ارامش کنار جیسونگ نشست و اون رو توی بغلش کشید.
زیاد جیسونگ رو نمیشناخت ولی میدونست که چه پسر بچه ساده و مظلومیه، غمگین بودن کل چهرش رو فرا گرفته بود و چشم هاش انگار هر لحظه میخواستن اشک بریزند.
هیونجین به طرز عجیبی اون پسر رو دوست داشت و در عین حال دلش براش میسوخت.
موهای سیاه رنگ پسر توی بغلش رو به ارومی نوازش کرد و سعی کرد ارومش کنه.
+میخوای بهم بگی چیشده؟
جیسونگ به ارومی سری تکون و از بغل هیونجین جدا شد.
-بهت میگم، فقط میشه جونگین نباشه؟
با قیافه شکسته ای روبه جونگین زمزمه کرد که باعث شد پسر مو قرمز اخمی بکنه.
-این دیگه چه موضوعیه که میخوای به این بگیش ولی به من نه؟
با تلخی گفت و دست هاش رو به معنای گیج شدن بالا اورد.
+مگه نشنیدی چی گفت؟ برو بیرون.
هیونجین جدی گفت و به در ورودی اشاره کرد.
-داری منو از خونه خودم بیرون میکنی؟!
جونگین با ناباوری گفت و چهره هیونجین هیچ تغیری نکرد.
+بیرون!
بلند تر از دفعه پیش گفت و باعث شد جونگین خنده عصبی بکنه و از خونه خارج بشه و در رو پشت سر خودش بکوبه.
+حالا بهم بگو چیشده جیسونگ.
این رو گفت و دست های ظریف رو بین دست های خودش گرفت تا شاید بتونه ارومش کنه.
جیسونگ با این کار بالاخره اشک هاش روی صورتش ریختن اما اینبار از روی ناراحتی نبود.
حتی اگه به دروغ بهش گفته بودن هیونجین برادرشه اون الان دوست داشت باورش کنه..
اینکه ناگهان فهمیده بود یه انسان ساده نیست و بلکه یه نیمه شیطانه براش وحشتناک و غیر قابل باور بود.
همه چیز توی ذهنش بی معنی شده بود اما این احساس که اونم خانواده ای داشته باشه ناگهان قلبش رو نرم کرد.
اون هیچوقت نفهمیده بود خانواده ای داشتن میتونه چه احساسی داشته باشه، هیچ پدری یا هیچ مادری نداشت، هیچ برادر یا خواهری.. اون تنها و بدون محبت خانوادش بزرگ شده بود و این دقیقا نکته مشترکش با هیونجین بود.
-اون مردی که بهش هادس میگفتن...اون بهم گفت که من یه نیمه شیطانم
هیونجین با شنیدن این حرف ناخوداگاه عقب کشید و با چشم های درشت شده به پسر روبه روش خیره موند.
+چی؟..
تمامی نیمه شیطان ها تحت کنترل و زیر دست هیونجین بودن، امکان نداشت متوجه این موضوع نشده باشه.
-اون ثابتش کرد، یه جور شعله ای اورد و بهم گفت دستمو بگیرم بالا، اما هیچ اتفاقی نیفتاد، دست من نسوخت و همین به مینهو ثابت کرد من یه نیمه شیطانم.
با هر کلمه ای که میگفت هیونجین متعجب تر و متعجب تر میشد.
-اون گفت من یه نیمه شیطان بدون قدرتم، بهم گفت لیلیث و شیطان وقتی دیدن تو یه شیطان کاملی تصمیم گرفتن پسر دیگه ای به دنیا بیارن ولی اون پسر بدون قدرت زاده شد و همین باعث شد بفرستنش زمین... و اون پسر من بودم.
جیسونگ با صدای ضعیفی هرچیزی که شنیده بود رو طوطی وار به زبون میاورد و هرچقد که بیشتر میگذشت قضیه براش غیر قابل باور تر میشد.
کل زندگیش از اول هم بی معنی بود و حالا انگار اصلا زندگی براش وجود نداشت.
-مینهو هم ولم کرد و رفت..من به هیچ جا تعلق ندارم جالب نیست؟ نه به زمین و نه به جهنمی که شماها ازش حرف میزنید! نه به انسانها و نه به نیمه شیطان ها، از اول زندگیم هم اینطور بوده.
هیونجین حالا بیشتر از جیسونگ شوکه به نظر میرسید" من یه برادر داشتم؟ این پسر بچه بیست ساله برادر منه؟"
دائم پیش خودش تکرار میکرد با اینکه هر لحظه بیشتر از قبل گیج میشد بازم تکرار میکرد تا شاید این موضوع براش شفاف بشه.
اون همیشه وقتی بی توجهی های فلیکس به خواهرش رو میدید ته دلش به خودش میگفت که اگه یه برادر یا خواهر داشت کاری میکرد بهتر از همه زندگی کنه و شاد ترین کسی باشه که دنیا به خودش دیده و حالا؟ چرا غمگین ترین انسانی که تا به حال دیده بود برادرش از آب در اومد؟
بدون هیچ حرفی بدون لاغر اون پسر رو داخل بغلش کشید و دوباره شروع به نوازش موهای سیاه رنگش کرد.
+تو به من تعلق داری، خیلی خب؟ نیاز نیست به هیچ جای دیگه ای تعلق داشته باشی! تو پیش من جات امنه پس همینجا بمون.
جیسونگ چیزی نگفت و فقط سرش رو روی قفسه سینه هیونجین گذاشت.
حالا تا حدودی احساس ارامش داشت.
-ممنون.
بعد از گفتن این حرف طولی نکشید که دوباره خوابش برد.
اون خسته بود، خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو میکرد.
هیونجین به پسری که توی بغلش خوابش برده بود خیره شد:
+باید باهات چیکار کنم؟
دلش میخواست بتونه اون پسر رو خوشحال کنه اما هیچ ایده ای نداشت، شناخت درستی راجع بهش نداشت و از طرفی اون پسر انقدر غمگین بود که بعید به نظر میرسید خوشحال بشه.
با صدای تقی که از سمت در اومد برگشت سمتش و با دیدن جونگین صورتش رو برگردوند.
به هیچ وجه دوست نداشت این رفتار رو با جونگین داشته باشه اما اون پسر مجبورش کرده بود!
هر لحظه دوست داشت اونو توی بغلش بکشه اما رفتاری که باهاش شده بود مجبورش میکرد تغیر روش بده.
جونگین نگاه بدی به جیسونگ که توی بغل هیونجین خوابیده بود انداخت و ناخوداگاه دستش رو سمت موهای جیسونگ برد و اون روز از بغل جیسونگ بیرون کشید و روی زمین پرتش کرد.
پسر کوچیکتر با اخ بلندی بیدار شد و درحالی که چشم هاش دوباره اشکی شده بود به جونگین نگاه کرد.
-چیشده؟
قبل از اینکه جونگین بتونه جوابش رو بده هیونجین بلند شد و یقه لباس جونگین رو بین مشتش گرفت:
+چته؟ چرا اینطوری میکنی؟
جونگین چیزی نگفت و فقط با کلافگی سعی کرد دست های هیونجین رو از خودش جدا کنه.
در این بین جیسونگ از سرجاش بلند شد و سمت در رفت.
بدون اینکه هیچ حرف دیگه ای بگه در رو باز کرد و از اون خونه خارج شد، شاید بهتر بود یه مدت دور جونگین نباشه!
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...