-چرا؟چرا دنبال من راه افتاده بودی؟
جونگین انگار که داشت تلاش میکرد خودش رو جمع جور کنه اینبار با لحن جدی تری گفت و اشک هاش رو پاک کرد.
پسری که باد موهای بلندش رو روی صورتش پخش میکرد لبخند نامحسوسی زد، چه جوابی باید میداد؟
میزد زیر همه چیز؟ سکوت میکرد؟ یا...؟
دستاش رو توی جیبش فرو برد و سرشو پایین انداخت:
+میدونی..موجوداتی مثل من هزاران هزار سال زندگی میکنن ولی معمولا اصلا فرصت عاشق شدن پیدا نمیکنند..و اگه بتونن عاشق بشند،هیچوقت نمیتونن اون فرد رو فراموش کنن یا ازش جدا بشن.
هیونجین به خونسردی با غم خاصی که بین صحبتاش دیده میشد توضیح داد و اینبار سرش رو بالا اورد و به جونگین خیره شد..
جونگین احمق نبود و هیونجین این رو میدونست،به خوبی میدونست همین الانش هم متوجه احساساتش شده ولی نیاز دید قضیه رو براش واضح تر کنه.
+منم عاشق یه پسر بچه هشت ساله که جلوی خودم بزرگ میشد شدم...نمیگم هیچ اشتباهی نکردم و مقصر نیستم ولی..بیخیالش،تو متوجهش نمیشی.
هیونجین یهویی کل احساساتش رو بیان کرد و بعدش دست از توجیه کردن خودش و توضیح دادن دست برداشت، کلافه دستاش رو دور گردنش گذاشت و پوفی کشید.
این حرف ها باعث شد جونگین چند بار با بهت سرش رو به چپو راست تکون بده.
داشت از شدت عصبانیت منفجر میشد.
-داری چی میبافی برای خودت؟!
انگار که بالاخره منفجر شده باشه با تمام وجودش داد کشید و دست مشتش رو بالا اورد و روی صورت بی نقص هیونجین کوبید که باعث شد پسرک چند قدم به عقب بره.
"خب میشه گفت این بهترین واکنشیه که میتونستم ازش بگیرم" پیش خودش زمزمه کرد و لبخند نامحسوسی زد.
دستای استخونیش رو از دور گردنش برداشت و روی شونه های جونگین که از شدت عصبانیت نفسش بالا نمیومد گذاشت،در همین حین که اون رو سمت دیوار هل میداد خودشم قدم های ارومی برداشت.
در اخر بالاخره بدن پسر کوچیکتر رو به دیوار کوبید و انقدری بهش نزدیک شد که میتونست نفس های بریدش رو روی صورتش احساس کنه.
+خودت هم میدونی،هرچقدر هم که به من مشت بزنی و سرم داد بکشی من قرار نیست جایی برم،من نمیمیرم،نابود هم نمیشم.تازه..از وقتی که هشت سالت بود منتظرت بودم،چرا فکر کردی با یه همچین رفتاری بیخیال میشم و میرم پی زندگیم؟
پسر بزرگتر درست کنار گوش جونگین با بیخیالی زمزمه کرد و جونگین بخاطر گرمای بیش از حد نفس های اون پسر توی خودش جمع شد.
هیونجین همه چیز رو براش روشن کرده بود،مهم نبود جونگین چیکار کنه،قرار نبود بتونه از شر اون موجود خلاص بشه.
دور دستاش زنجیر نبسته بودن،مجبورش نکرده بودن،هیچ مانع یا دیواری هم دورش نبود؛ولی حتی اگه میخواست هم نمیتونست اون پسر عجیب رو از خودش دور کنه؟
"اون داره خودش رو به من تحمیل میکنه"
این فکری بود که جونگین پیش خودش میکرد.
هیونجین درست به چشم های پسری که روبه روش توی خودش جمع شده بود نگاه میکرد ولی برعکس اون جونگین هر جایی رو نگاه میکرد به جز صورت هیونجین،انگار احساس میکرد تمام غم و درد زندگیش توی چهره اون مرد جمع شده.
هیونجین بدون هیچ حرفی دستش رو زیر چونه جونگین گذاشت و سرش رو بالا اورد.
دلیل اینکه چرا بهش نگاه نمیکرد رو نمیدونست ولی به هرحال براش بامزه بود،مهم نبود جونگین چیکار کنه،در هر صورت در نگاه هیونجین دوست داشتنی به نظر میرسید.
+چرا فقط قبولم نمیکنی؟اینطوری هردوتامونم میتونیم به ارامش برسیم.
پسر شیطان این رو گفت و خودش رو بیشتر جلو کشید.
و در کمال تعجب،جونگین به کلی لال شده بود.
حتی دیگه عصبانی هم به نظر نمیرسید.
این ساکت بودنش فرصت بزرگی برای هیونجین بود،زیاد پیش نمیومد اینطور راحت یانگ جونگین رو بین دستاش داشته باشه.
همین الانش هم بیش از حد به اون پسر آلبالویی نزدیک شده بود و رایحه ترش آلبالو به خوبی زیر بینیش پیچیده بود که باعث میشد هر لحظه بیشتر از قبل احساس کنه چقدر اون پسر رو میپرسته،باید جلوتر میرفت؟ اون برای جونگین خیلی صبر کرده بود پس حالا که خودش حرفی نداشت باید حدقل یه حرکتی میزد؟میتونست سکوت جونگین رو اجازه در نظر بگیره؟
"به نظر نمیاد الان بخواد مقاومتی نشون بده" پیش خودش زمزمه کرد ولی قبل از اینکه بخواد کاری بکنه گوشی جونگین توی جیبش زنگ خورد و باعث شد جونگین بالاخره به خودش بیاد و هیونجین رو به عقب هل بده.
با بی حوصلگی گوشیش رو از داخل جیبش در اورد و به صفحش خیره شد،شمارش ناشناس بود ولی با این حال تماس رو وصل کرد.
بدون هیچ حرفی فقط گوشی رو به گوشش تکیه داد و منتظر موند تا کسی که پشت خطه حرفش رو بگه.
بعد از گذشت چند ثانیه که گوشی به دست فقط گوش داده بود بالاخره تماس رو قطع کرد و با پریشونی چنگی به موهای قرمز رنگش که روی پیشونیش پخش شده بودن زد.
-باید برم بیمارستان.
با لحن خسته ای گفت و بعد از فرو کردن گوشی همراهش توی جیبش شروع به دویدن کرد.
----------------
+دقیقا چه اتفاق کوفتی توی اون خونه افتاد و توعه آشغال اونجا چیکار میکردی؟
مینهو با تمام توانش داد کشید و وویونگ رو جوری سمت دیوار پرت کرد که پسر کوچیکتر داد بلندی از درد کشید و بی جون روی زمین افتاد.
ولی پسری که سفیدی چشماش از شدت عصبانیت به قرمزی میزد انگار که راضی نشده باشه دوباره سمت پسرکی که روی زمین افتاده بود و لخته های خون از دهنش سرازیر شده بودن رفت و بلندش کرد.
-یه جواب قانع کننده میخوام جونگ وویونگ،وگرنه همین جا خاکسترتو میریزم داخل گلدون.
درحالی که از شدت فشاری که بهش وارد میشد رگ های گردنش بیرون زده بودن گفت و دندونهاش رو روی هم فشرد.
آدمای داخل بیمارستان خیلی خوش شانس بودن که نه صدایی میشنیدن و نه چیزی میدیدن،اگه همچین صحنه ای میدیدن احتمالا تا چندین ماه تنهایی زندگی کردن براشون مشکل میشد.
وویونگ صورت خونیش رو با بی حالی بالا اورد و با دیدن چهره مینهو احساس کرد چیزی ته دلش خالی شد.
اون نگاه داشت میگفت "این مرد هیچ چیز برای از دست دادن نداره"
پس بهتر بود هرچه سریع تر خودش رو جمع و جور کنه و به فرشته نگهبان روبه روش توضیح بده چرا هان جیسونگ راهی بیمارستان شده تا معده اش رو شست و شو بدن.
اینطوری نبود که هیچ قدرتی در برابر مینهو نداشته باشه،اون فقط نمیخواست بهش اسیب بزنه و دوباره برای خودش و یجی دردسر درست کنه،نمیخواست بعد از گندی که توی انجام وظایفش زده بود دوباره محاکمه بشه، و در اخر حتی نمیخواست مینهو بخاطر اون اسیبی ببینه.
-اگه...اگه دستت رو برداری..گلوم..
وویونگ این رو به زور گفت و سعی کرد نفس بکشه،مینهو رسما داشت اون رو از بین میبرد.
-توضیح..توضیح میدم بهت.
این رو گفت و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و روی گونه رنگ پریدش افتاد.
چرا هیچکس نبود تا اون رو نجات بده؟
+چیو میخوای توضیح بدی؟میخوای بگی جیسونگ خیلی ناگهانی با قرص مسموم شده و تو هم کاملا اتفاقی راهت افتاده بود اون طرفا و اوردیش بیمارستان؟اوه چقدر مسئولیت پذیر!اگه انقدر وجدان کاری داری چرا وسط جنگ به اون بزرگی گمو گور شده بودی؟
مینهو از بین دندونای چفت شدش گفت و گلوی وویونگ رو بیشتر بین دستاش فشرد، توی اون لحظه...هیچی اون رو آروم نمیکرد!
وویونگ قبل از اینکه بتونه چیزی بگه بخاطر کمبود اکسیژن از حال رفت و سرش روی دستای مینهو افتاد.
مینهو با کلافگی گردن پسرک رو ول کرد که باعث شد روی زمین کوبیده بشه.
از کنارش بیخیال رد شد و روی یکی از صندلی ها نشست،احساس میکرد یه اَره بزرگ برداشتن و دارن دونه دونه استخوان هاش رو میبرن.
فقط یک روز،فقط یک روز جیسونگ رو به کس دیگه ای سپرده بود و رفته بود و حالا این نتیجه اشتباهش بود.
نتیجه ای که میتونست یکباره اون پسر رو ازش بگیره.
دستاش از شدت نگرانی و عصبانیت میلرزیدن و ناخوداگاه شروع به کندن پوست لبش کرده بود.حتی نمیدونست چرا انقدر این پسر براش مهمه؟حالا دیگه خیلی راحت یکی از نقطه ضعف هاش محسوب میشد.
بدون هیچ حرفی فقط با دستش دیوانه وار پوست لبش رو میکند و به خونی که ازش میچکید هیج توجهی نمیکرد.
تنها دو سوال توی ذهنش بود"کی توی غذاش دارو ریخته بود؟ و چرا؟"
اولین مضنون این قضیه قطعا پدر جیسونگ بود،و دومین مضنون جونگ وویونگی بود که بی حال روی کاشی های بیمارستان افتاده بود و مردم بدون اینکه حتی ببیننش اونجا رفت و آمد میکردن.
سومین مضنون هم اون هوانگ عوضی بود که بهش قول داد مواظب جیسونگ میمونه ولی بعدش معلوم نبود کجا رفته.
چهارمین مضنون یانگ جونگین و پنجمی هم قطعا مادر جونگین بود.
براش مهم نبود چه کسی این وسط مقصره و چه کسی نیست!کل این پنج نفر قرار بود به دست خودش از بین برن.
با حرص پاهاش رو روی زمین میکوبید و لب های خونی شدش رو داخل دهنش میکشید،طعم خون،بوی بیمارستان،صدای گریه انسان ها و نگرانی هاش،همه و همه دست به دست همه داده بودن تا حال مینهو رو بدتر از قبل کنند.
دندون هاش رو بی قرار روی هم میفشرد و نگاه خونینش رو به راهروی بیمارستان دوخته بود تا شاید خبری از جیسونگ بشه.
اون بچه با هیچکس کاری نداشت!هان جیسونگی که مینهو میشناخت آزارش به هیچکس نرسیده بود،پس چرا؟ چرا انگار همه هر وقت حوصلشون سر میرفت میومدن و اون رو آزار میدادن؟
اینا افکاری بودن که دور سر مینهو میگردیدن و هر لحظه بیشتر از قبل اون رو به مرز انفجار نزدیک میکردن.
حقیقت درست جلوی چشم هاش بود،دوباره...دوباره نتونسته بود خودش رو کنترل کنه و حالا فرشته نگهبان دوم بی هوش درحالی که دور گردنش کبودی های شدیدی دیده میشد و کل لباس سفید رنگش به رنگ قرمز در اومده بود کف زمین افتاده بود و مینهو قرار بود برای این هم،جوابگو باشه!
اهمیتی براش نداشت،تا وقتی که مطمئن میشد حال جیسونگ خوبه و مشکلی وجود نداره براش اهمیتی نداشت اگه خودش حتی بدترین مجازات هارو متحمل میشد.
بعد از گذشت چند دقیقه با احساس صدای قدم های اشنایی سمت در برگشت و با دیدن جونگین و هیونجین که بالاخره خودشون رو به بیمارستان رسونده بودن از سر جاش بلند شد.
"قراره یه صحبت نچندان محبت امیز با اون حرومزاده قرمز رنگ داشته باشم"
پیش خودش زمزمه کرد و با قدم های بلندی سمت جونگین رفت.
طولی نکشید که اینبار دستاش دور گردن پسر بچه بیچاره ای که از همه جا بی خبر دنبال دوستش اومده بود پیچید و اون رو به بیرون پرت کرد.
هیونجین با چشمای درشت شده سمت جونگین که به دیوار چسبیده بود و داشت توسط مینهو خفه میشد دوید و با قدرت زیادی مینهو رو ازش جدا کرد.
+داری چه غلطی میکنی؟!زورت به این بچه میرسه؟!
هیونجین داد کشید و جلوی پسرک پشت سرش ایستاد تا مینهو نتونه بهش اسیبی وارد کنه.
+جیسونگ با شما بود،پس چطوریه که شماها سالمین و اون راهی بیمارستان شده؟
مینهو درحالی که نفسای بریده بریده میکشید پرسید و به چشمای دو رنگ هیونجین زل زد،اون پسر به طور جدی باید یه اقدامی برای مشکل کنترل خشمش میکرد.
جونگین انگار که بهش برخورده باشه با دستش هیونجین رو کنار زد و چینی به پیشونیش داد،زندگی از این عالی تر نمیشد!
چند قدمی جلو رفت و دستش رو با اکراه روی شونه مینهو گذاشت که در جوابش نگاه وحشتناکی دریافت کرد:
-وقتی که تو حتی اسم هان جیسونگم به گوشت نخورده بود،منو مامانم بدن زخمیش رو از کف خیابون جمع کردیم!پس جرئت نکن به ما مشکوک باشی،اگه دنبال مقصری برو و اون بابای عوضیشو پیدا کن،بهت قول میدم با همین دستای خودم بکشمش.
جونگین به آرومی گفت و مینهو با اوقات تلخی دست جونگین رو از روی شونش کنار زد،قبل از اینکه فرصت هرچیز دیگه ایو داشته باشه،با شنیدن اسم جیسونگ سمت راهرو برگشت.
چک کرد لباس هاش نرمال باشند و بعد از اینکه مطمئن شد چیز عجیبی وجود نداره سمت پرستاری که روبه روی اتاقی ایتساده بود رفت.
+من همراهشم.
خشک گفت و باعث شد دختری که لباس های سفید رنگ بیمارستان رو به تن داشت با حالت عجیبی بهش نگاه کنه.
-بیمارتون حالش خوبه.خوشبختانه زود به بیمارستان انتقال داده شده،میتونید بعد از اینکه به هوش اومد با دکترش صحبت کنید.
مینهو سری تکون داد و با دستش پرستار رو کنار زد تا وارد اتاق بشه.
با دیدن پسری که با صورت رنگ پریده و بدن بی جون روی تخت افتاده بود با کلافگی سرش رو به چپو راست تکون داد.
پس کی نوبت اون میرسید تا لبخند بزنه؟
حالا که متوجه شده بود مشکل جدیی جیسونگ رو تهدید نمیکنه میتونست نفس بکشه.
با خستگی خودش رو روی صندلی که کنار تخت جیسونگ بود ول کرد و بهش خیره شد.
+چرا فقط یه روز مثل آدم زندگی نمیکنی اخه؟
با لحن درمونده ای گفت و صورتش رو جمع کرد،کمتر کسی متوجه بود ولی بین همه این اتفاقات مینهو خسته تر از همشون بود.
کم کم داشت احساس میکرد به ارامش رسیده که صدای هیونجین تبدیل به سوهانی شد و روی روحش کشیده شد.
+هعی مینهو اینجا یه فرشته افتاده،کار توئه؟
+آره کار منه حالا میخوای چیکار کنی؟!
مینهو در جواب سوال هیونجین فریاد بلندی کشید که باعث شد پسر شیطان یکی از ابروهاش رو بالا بده.
+که برم از کف زمین جمعش کنم،اگه نجاتش بدم تا اخر عمرش خودش رو مدیون من میدونه میدونی که؟
این رو گفت چشمکی به مرد بی حوصله گوشه اتاق زد.
"داشتن همچین روحیه ای فقط از دست هوانگ هیونجین و اون دوست هرزش برمیاد"
زیرلب زمزمه کرد و نگاه وحشتناک دوم رو هم نثار جونگینی که ساکت و بدون هیچ حرفی گوشه اتاق ایستاده بود کرد.
نگران ناراحت و یا حتی عصبی هم به نظر نمیرسید،بدون هیچ حرفی فقط به جیسونگ خیره شده بود و تنها نشانه ای که میتونست ازش ببینه مشت شدن دستاش بود.
+راستی جیسونگ حالش خوبه؟
هیونجین درحالی که آبنبات قرمز رنگی "که مشخص بود به جونگین تعارف کرده ولی اون قبولش نکرده" بین لب هاش داشت و از دوتا پای وویونگ گرفته بود و اون رو کشان کشان به سختی وارد اتاق میکرد پرسید.
دیدن این وضعیت باعث شد مینهو با کلافگی دستش رو روی پیشونیش بذاره و با تاسف نفسش رو به بیرون فوت کنه.
+اون رو نمیدونم،ولی اگه تو بری ما حالمون واقعا بهتر میشه.
-باهاش موافقم.
جونگین هم که حالا به دیوار تکیه داده بود بلافاصله تایید کرد ولی هیونجین انگار که چیزی نشنیده باشه روی زانو هاش نشست با انگشتاش سعی کرد پلک های وویونگ رو از هم فاصله بده.
+چطوری باید به هوش بیارمش؟
هیونجین زیر لب زمزمه کرد و کمی با گیجی به پسری که بدن بی جونش روی زمین افتاده بود نگاه کرد.
چند ثانیه توی سکوت مکث کرد ولی بعدش یهویی دستش رو بالا اورد و سیلی محکمی به صورت زخمی پسرک بیچاره زد.
+خب دیگه خودتو نزن به موش مردگی.
طلبکار گفت و روی زمین نشست و منتظر موند تا شاید اتفاقی بیفته.
+در اثر کمبود اکسیژن بیهوش شده،وقتی نیمه شیطانا اکسیژن کم بیارن،معمولا یا بدنشون انقدری قوی هست که از پسش برمیاد و دوباره به هوش میان و یا اصلا به هوش نمیان،راجع به فرشته ها هم همینطوره مینهو؟
هیونجین درحالی که به کبودی دور گردن فرشته نگهبان روبه روش خیره شده بود پرسید و باعث شد مینهو از شدت حرصی که بهش وارد میشد چشم هاش رو ببنده.
+خیلی دلم میخواست بگم ما با شما فرق داریم ولی همین وضعیت برای فرشته ها هم هست،فقط باید منتظر بمونی به هوش بیاد.یا هم خودت انقدری قدرتمند باشی که بتونی احیاش کنی.
هیونجین با این حرف انگار که کاملا قطع امید کرده باشه شونه ای بالا انداخت و با حالت بیخیالی روی زمین بیمارستان نشست و به دیوار پشت سرش تکیه داد.
+خب پس کنسله،چون به لطف یه نفر نصف قدرتمو از دست دادم،میدونی؟..ولی مینهو این بیچاره وایستاده تا تو بزنیش؟ اخه به نظر نمیاد تو اسیبی دیده باشی.
پسری که هنوز تمرکزش روی وویونگ بود بدون اینکه حتی نفس بگیره پشت سر هم گفت و فقط یه جواب از مینهو گرفت "دهنتو ببند!"
+ای بابا لابد زندگی برای شما دوتا خیلی سخت میگذره بهتر نیست یکم خوش اخل-
هیونجین هنوز حرفش رو تموم نکرده بود که یقه لباسش توسط مینهو گرفته شد و توی یه حرکت از اتاق به بیرون پرت شد.
+فقط گمشو اون بیرون بشین و خفه شو باشه؟
مینهو قبل از اینکه در رو پشت سرش بکوبه فریاد کشید و بعد از اون صدای بلند کوبیده شدن در توی محوطه پیچید.
-ممنون.
جونگین زیرلب بخاطر کم کردن شر هیونجین تشکر کرد و مینهو درحالی که نفس های عمیقی میکشید تا بتونه آروم بمونه سری تکون داد.
خیلی از سکوتی که توی اتاق حاکم شده بود نگذشته بود که با صدای ضعیفی که از سمت وویونگ اومد هر دوتاشون برگشتن سمتش.
-کار پدرش بود،خودم دیدمش،درست قبل از اینکه جیسونگ بیهوش بشه از خونش خارج شد.
وویونگ درحالی که فاصله زیادی با دوباره بیهوش شدن نداشت کلمات رو کنار هم پیچید و چشماش رو روی هم فشرد.
-تعجبی هم نداره..
جونگین درحالی که حتی ذره ای هم تعجب نکرده بود گفت نگاهش رو به دوستش که با نهایت مظلومیت روی تخت بیمارستان بود داد.
-ولی چطوری از خونه خودمون سر در اورده بود؟ قرار بود پیش مادرم بمونه تا برگردیم.
جونگین با اینکه میدونست سوالش قرار نیست جوابی داشته باشه پرسید و همین باعث شد توی فکر فرو بره.
طولی نکشید که در اتاق باز شد و مردی که کت و شلوار اتو کشیده ای داشت وارد اتاق شد.
مینهو و جونگین، هردو با دیدن پدر جیسونگ اخمی کردن،اون دیگه اینجا چیکار میکرد؟ اومده بود ببینه پروژه مسموم کردن پسر خودش داره درست پیش میره یا خیر؟
-چه بلایی سر پسرم اومده؟
مردی که جونگین حتی با نگاه کردن بهش هم میخواست بالا بیاره با ناراحتی که داد میکشید چقدر مصنوعی و به درد نخوره گفت و باعث شد جونگین تکیش رو از دیوار بگیره،نفس عمیقی کشید و نگاهش رو دور اتاق گردوند،پنجره نسبتا بزرگی گوشه اتاق وجود داشت،با خونسردی سمتش قدم برداشت و بعد از کشیدن پرده صورتی رنگ بیمارستان پنجره رو کاملا باز کرد.
نیم نگاهی به ارتفاع انداخت،بیشتر از ده طبقه بود.
-نمیدونم یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟فکر کنم بازم میخواسته خودکشی کنه،درست نمیگم؟اخه جیسونگ پسر حساسیه.
جونگین با لبخند گفت و سمت مردی که بالای سر دوستش ایستاده بود رفت.
آقای هان با این حرف و لحن سرش رو با تعجب بالا اورد و به جونگین نگاه کرد،اون رو میشناخت،یه چیزی راجع بهش درست به نظر نمیومد. هیچوقت از جیسونگ دفاع نمیکرد ولی هیچوقت تخریبش هم نمیکرد،درواقع،یانگ جونگین همیشه در سکوت نگاه میکرد.
جونگین زیر چشمی نگاهی به مینهو نگاهی انداخت،نگاه توی چشم هاش به قدری متفاوت بود که مینهو از سر جاش بلند شد.
قبل از اینکه حتی مینهو اقدامی بکنه جونگین به سرعت با دو دستش به آقای هان حمله کرد و اون رو سمت دیواری که کنار پنجره قرار داشت کوبید.
مرد که شوکه شده بود و انتظار همچین چیزی رو نداشت با اخم به پسر روبه روش که چتری های آلبالوییش روی صورتش پخش شده بودن نگاه کرد.
-داری چه غلطی میکنی؟دستت رو بکش کنار.
با جدیت گفت و سعی کرد دستای جونگین رو از یقش کنار بزنه ولی اینکار تقریبا غیر ممکن به نظر میرسید چون جونگین جوری یقه های اون مرد رو گرفته بود که انگار زندگیش به همین کار بستگی داره.
مینهو میخواست کمک کنه،واقعا بیشتر از همه توی اون لحظه دلش میخواست با جونگین همراهی کنه ولی این امکان نداشت،فرشته های نگهبان برای حفاظت از انسان ها و برقراری تعادل دنیا ها وجود داشتن،اگه این کار رو میکرد قطعا میکشتنش و تبدیلش میکردن به الگویی برای بقیه فرشته های نگهبان.
-میدونی به نظرم به اندازه کافی زندگی کردی.
جونگین با لبخند گفت و این حرف باعث شد دست های اقای هان بالا بیاد مشت محکمی روی صورت جونگین بکوبه.
صورت جونگین کمی به عقب پرت شد، دماغش شروع به خون ریزی کرد ولی حتی یک میلی متر هم عقب نرفت.
مرد روبه روش شروع به تقلا کرده بود و قطعا قدرت جونگین انقدری نبود که حریف یه مرد گنده تر از خودش بشه.
با کوبیده شدن مشت پدر جیسونگ روی قفسه سینش کمی به عقب پرت شد ولی توی همین فرصت مینهو چاقوی نقره ای رنگی رو که توی این فاصله داخل کشو پیدا کرده بود رو سمتش پرت کرد.
نیاز نبود خیلی باهوش باشه تا بفهمه جونگین میخواد اون مرد رو بُکشه،چشم هاش گویای همه چیز بودن.
جونگین توی یه حرکت چاقو رو گرفت و برای دومین بار سمت پدر جیسونگ که حالا کمی به نفس نفس زدن افتاده بود هجوم برد.
چاقو رو درست زیر گلوی مرد روبه روش گذاشت و اون رو به پنجره نزدیک تر کرد.
اقای هان با دیدن ارتفاعی که پشت سرش بود هینی از روی ترس کشید.
-چرا داری این کار رو باهام میکنی؟
از بین دندونای چفت شدش پرسید و باعث شد جونگین مقداری از چاقو رو داخل گلوش فرو ببره.
+خیلی منتظر موندم تا بخاطر کثافت کاری هات مجازات بشی ولی ظاهرا خدایان فقط جیسونگ رو لایق رنج دیدن میدونن،برای همین...تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم.
پسری که حالا چشم های سیاه رنگش بی حس تر از همیشه به نظر میرسیدن گفت و مقدار بیشتری از چاقو رو داخل گلوی مرد روبه روش فرو برد.
-خواهش میکنم،خواهش میکنم بذار زنده بمونم.
آقای هان درحالی که نزدیک بود بزنه زیر گریه به جونگین التماس کرد ولی هیچ چیز درون اون پسر عوض نشد.
-چقدر وقیح!خیلی برای جیسونگ متاسفم که همچین صحنه دلنشینی رو داره از دست میده.
بعد از گفتن این حرف چاقو رو تا ته داخل گلوش فرو برد و گلوی مرد روبه روش رو با نهایت بی رحمی گوش تا گوش برید.
بی توجه به صورتش که حالا لکه های خون روش دیده میشد لگد محکمی به مرد روبه روش زد و باعث شد از ده طبقه به پایین پرت بشه و در اخر روی زمین کوبیده بشه.
جونگین کمی خم شد و به زمین که سر اقای هان روش پخش شده بود نگاه کرد و از ته دل لبخند زد.
احساس میکرد با دیدن این صحنه ارامش خاصی به کل وجودش تزریق شده.
-من هیچوقت بغلت نکردم جیسونگ،هیچوقت هم ازت حمایت نکردم،ولی تو همیشه پیشم بودی،پس این رو به عنوان یه تشکر در نظر بگیر باشه؟
روبه جیسونگ که بیهوش روی تخت بود گفت و برگشت پشت سرش، با دیدن هیونجین که ماتو مبهوت به صحنه روبه روش نگاه میکرد شونه ای بالا انداخت:
-کار من اینجا تموم شده.
هم مینهو و هم هیونجین تعجب کرده بودن،قطعا هیچ کدومشون انتظار نداشتن وقتی جونگین گفت خودش بابای جیسونگ رو میکشه"واقعا این کار رو بکنه"
هیونجین گیج نیم نگاهی به مینهو که اونم متعجب بود انداخت،جونگین از کی تاحالا قاتل شده بود؟
نه اینکه با این مسئله مشکلی داشته باشن،فقط این ابراز احساسات خیلی یهویی بود!
+حالت خوبه؟
هیونجین پرسید و جونگین درحالی که داشت داخل روشویی خون روی صورتش رو میشست لبخندی زد.
-معلومه که خوبم،توی تمام سالهایی که زندگی کردم به اندازه امروز احساس خوب بودن نداشتم،لعنت بهش احساس میکنم اصلا برای انجام همین یه کار به دنیا اومدم.
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...