Part7

718 163 17
                                    

چشماش رو با سختی زیاد باز کرد، بخاطر گریه کردن زیاد میسوختن و بدن درد شدیدی داشت. کمی توی تختش جا به جا شد و به بدن خستش کشی داد.
خواب عجیبی دیده بود که حتی شک داشت خواب بوده باشه.
این روزا همه چیز به نظرش عجیب غریب میومد.
پتوی سفید رنگش رو کنار زد و به اطراف نگاه کرد، توی خونه خودشون بود، و این یعنی پدرش بالاخره حرف و خواسته خودش رو بهش تحمیل کرده بود.
خواست از تختش جدا شه ولی با دیدن پسری که روی صندلی چرمی اونطرف تر نشسته بود و گیلاس شفافی که توش مایع قرمز رنگی دیده میشد رو توی دستش گرفته بود جا خورده توی تختش خشکش زد :
- ببخشید آقا کی شمارو راه داده توی خونه؟
جیسونگ شوکه گفت و به لبه های لباس خودش چنگ زد، دیدن یه غریبه اونم توی خونه وقتی که تنها بود معذبش میکرد.
پسری که روی صندلی نشسته بود یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و لیوان حاوی مشروب رو روی میز گذاشت.
مدتی به چشمای پسر مظلوم روبه روش زل زد که حالا به هردلیلی تبدیل به یه کاسه خون شده بودن. جیسونگ از سر جاش به سختی بلند شد و بعد از مالوندن چشماش به اون پسر نزدیک تر شد :
- ببخشید آقا ولی اگه بابام بیاد ببینه یه غریبه توی خونست....
با دیدن بال های سفید رنگی که از کتف های پسر شروع شده بودن و تا پاهاش ادامه داشتن حرفش رو خورد "هنوز دارم خواب میبینم؟"
با گیجی چشماش رو ریز کرد و به پسری که اونم متقابلا بهش زل زده بود نگاه کرد.
ذهنش هنوز قضیه جونگین رو هضم نکرده بود و دیدن همچین پسری توی خونش بعد از دیدن اون خواب عجیب غریب اصلا واسش قابل درک نبود "اصلا از کجا اومده تو؟" مطمئن بود پدرش همه جارو قفل میکرد که مبادا جیسونگ پاش رو از خونه بیرون بذاره پس اون پسر اصلا چطوری اومده بود تو؟
بعد از مدت طولانی که بهم زل زدن پسر لیوان مشروبش رو با حرص سمت دیوار کوبید که باعث شد لیوان که از شیشه ظریفی ساخته شده بود تیکه تیکه شه و شیشه خورده هاش توی فضای اتاق پخش بشن.
چند تا از تیکه شیشه ها سمت جیسونگ پرت شد و گونه های رنگو رو رفته پسر رو به شدت خراش داد. جیسونگ اخی از درد گفت و دستش رو روی خونی که از گونش میچکید گذاشت.
+تو منو میبینی؟
پسر کلافه داد کشید که باعث شد جیسونگ با ترس توی خودش جمع بشه ، میتونست قسم بخوره این حرصی ترین دادی بود که تا به حال شنیده بود.
پسری که موهای سیاه رنگش توی صورتش پخش شده بود جیسونگ رو سمت دیوار پرت کرد و چونه پسرک بیچاره رو بین دستاش گرفت.
جیسونگ دوباره دادی از درد کشید، حس میکرد فکش داره از شدت فشاری که بهش وارد میشه پودر میشه. پسر با دقت همه چیز جیسونگ رو برسی کرد و وقتی متوجه هیچ چیز به خصوصی نشد اون رو ول کرد.
جیسونگ ترسیده بود، از اینکه یه غریبه اینطور وارد خونش شده بود و حالا اینطور رفتار میکرد، لباس های ابریشمیش زنجیر های خاصی که به دستاش وصل بود و در اخر بالهای سفید رنگش همه و همه جیسونگو میترسوندن :
- حتی اگه چشم سومشم باز باشه نباید بتونه منو ببینه.
پسر پیش خودش زمزمه کرد و جیسونگ دقیق متوجه نشد اون چی میگه.
راجع به اینکه پدرش هم بیاد و اون رو ببینه استرس گرفته بود ولی جرئت سوال پرسیدن و یا حرف زدن رو نداشت. مینهو کلافه دستش رو بین موهاش برد و چنگی بهشون زد.
این دیگه اخرش بود! قرار نبود اون پسره‌ی دردسر ساز؛ هان جیسونگ ببینتش و طبق معمول هیچی اونطور که میخواست پیش نرفت و حالا هیچ فرقی با یه اتش فشان در حال انفجار نداشت.
جیسونگ بالاخره شجاعتش رو یه جا جمع کرد و چند قدمی جلوتر رفت :
- تو ... تو چیی ؟ اینجا چیکار میکنی؟
جیسونگ با لحن محتاطی با لکنت گفت و مینهو نگاهش تاریکش رو به پسر داد.
-کور که نیستی آدمیزاد هستی؟
تند گفت و به بالهاش اشاره کرد، جیسونگ آب دهنش رو قورت داد و با چشمای لرزون سرش رو به چپو راست به نشانه منفی تکون داد، لحن عصبانی پسر میترسوندش.
- من یه فرشته نگهبانم و به خاطر گندی که تو دیروز زدی اومدم اینجا تا مواظبت باشم و چه تو بخوای و چه نخوای من اینجا میمونم تا تکلیفت مشخص شه و اینکه تو قرار نبود منو ببینی، سر تا پات دردسره هان جیسونگ! 
مینهو با بدخلقی سمت پسر کوچیکتر غرید و جوری راحت اون کلمات رو به زبون اورد انگار که داره راجب وضعیت آب و هوا صحبت میکنه.
جیسونگ عقب عقب رفت و به دیوار چسبید، اون اسمش رو از کجا میدونست؟ فرشته نگهبان؟ چه بلایی دقیقا داشت سر زندگیش میومد؟
آب دهنش رو قورت داد و درحالی که پوست لبش رو میکند طبق عادت همیشگیش با لبه های هودیش بازی کرد.
- تا کی قراره اینجا بمونی؟ اسمت چیه؟ من چرا میتونم ببینمت؟
با ترس زمزمه کرد و تنها چیزی که از پسر مقابلش دریافت کرد یه نگاه تاریک بود، ظاهرا قرار نبود هیچ جوابی از سمت اون بگیره.
- باشه باشه نمیخواد جواب بدی.
جیسونگ هول شده تند تند کلمات رو کنار هم چید و خودش رو از اتاق به بیرون پرت کرد.
ترسیده بود و هیچ ایده ای نداشت اصلا اون پسر راجب چی حرف میزنه ، ذهنش اتفاقات رو نمیتونست تحلیل کنه و همین گیج ترش میکرد.
سمت اشپزخونه رفت و لیوانی برداشت و مقداری آب توش ریخت و یک نفس سر کشید، استرس خاصی کل وجودش رو پر کرده بود، از وضعیت جونگین هیچ خبری نداشت و حالا هم یه پسر اومده بود توی خونش و ادعا میکرد که یه فرشته نگهبانه! وضعیت براش از این بدتر نمیشد.
با لگد های محکمی که به در قفل شده خونه میخورد نگاهش رو از لیوان توی دستش گرفت و به در داد،
پدرش که قطعا کلید داشت!  جلوتر رفت و سعی کرد متوجه بشه چه کسی پشت دره ولی طولی نکشید که در فلزی از چهار چوب در اومد و مچاله شده روی زمین افتاد.
جیسونگ با چشمای گشاد شده چند باری با تعجب پلک زد "نکنه وارد یه دنیای دیگه شدم؟" بهت زده به در فلزی که چند تا قفل بهش وارد شده بود نگاه میکرد و تنها کاری که میتونست انجام بده پلک زدن بود.
پسری که موهای نقره ای رنگش رو بالا داده بود و دفعه قبل خودش رو فلیکس معرفی کرده بود با خونسردی وارد خونه شد، جوری که انگار نه انگار کمی پیش زده بود در خونه یکی از بالا مقام ترین افراد کره جنوبی رو داغون کرده بود.
جیسونگ با دیدن فلیکس حتی بیشتر از قبل شوکه شد :
- زدی در خونمونو داغون کردی!
فلیکس دستاش رو بهم کوبید و وارد خونه شد.
-چیکار میکردم وقتی قفل بود؟ فقط اومده بودم بهت سر بزنم ببینم یه وقت نمرده باشی.
بیخیال گفت و نگاهش رو دور خونه بزرگی که میشد گفت جیسونگ توش زندانی شده بود چرخوند و در همین حین پاکت شیرینی توی دستش رو سمت جیسونگ پرت کرد. جیسونگ فقط با تعجب و بدون هیچ حرفی به فلیکس نگاه میکرد، هنوز هم نتونسته بود درک کنه چرا فلیکس بهش کمک میکرد، چون به نظر اصلا ادمی نمیومد که از روی خوش قلبی به کسی کمک کنه.
مینهو که تا به الان توی اتاق بود قدمای ارومی برداشت و از اتاق خارج شد که فلیکس سریع متوجه حضورش شد.
الان قدرت تیکه تیکه کردن اون پسر مو نقره ای رو داشت.
فلیکس لبخند مصنوعیی زد و راهش رو به ارومی سمت بیرون کج کرد :
- خب حالا که میبینم تو خیلیم سرحالی، پس من دیگه میرم.
روبه جیسونگ گفت و خواست به سرعت اونجارو ترک کنه که مینهو زودتر اقدام کرد و اون رو به دیوار کوبید.
جیسونگ با ترس فقط عقب رفت و سعی کرد تا جایی که میتونه از اون دوتا فاصله بگیره.
- مشتاقم ببینم اینبار کی نجاتت میده لی فلیکس، بعید میدونم خدای مرگ انقدر بیکار باشه که دنبال موجود بی ارزشی مثل تو باشه.
فلیکس درحالی که کل بدنش زیر دستای قدرتمند مینهو داشت پرس میشد شونه ای بالا انداخت :
- به هرحال من یه بار فرار کردم. بار دومم میتونم!
با این حرف مینهو احساس کرد نزدیکه کل بدنش اتیش بگیره؛مشتش رو بالا اورد که روی صورت فلیکس بکوبه که با شنیدن صدای نفر چهارم متوقف شد.
- اینجا چه خبره جیسونگ ؟
جیسونگ با دیدن پدرش که با نگاه اتشینی بهش زل زده بود چشماش رو روی هم فشرد، اون اینبار قطعا زیر لگدای پدرش میمرد! اقای هان وارد خونه شد و با دیدن فلیکس که به دیوار چسبیده بود دستاش رو مشت کرد و بی معطلی روی صورت جیسونگ کوبید.
جیسونگ عقب عقب رفت و روی کاناپه چرمی گوشه خونه افتاد، قطعا کارش تموم بود!
نمیدونست راجع به اینکه پدرش نمیتونه اون فرشته نگهبان رو ببینه خوشحال باشه یا ناراحت و به هرحال فرصت فکر کردن بهش رو هم نداشت.
هنوز به طور کامل درد مشت اول رو حس نکرده بود که مشت دوم روی صورتش کوبیده شد:
- بهت گفته بودم هیچکسو نیاری توی خونه!
طولی نکشید که لگدی محکمی کل بدنش رو به درد اورد. داد بلندی از درد کشید و سعی کرد با دستاش جلوی پدرش رو بگیره ولی فقط تقلا میکرد و انگار هیچ فایده ای نداشت.
نگاه های بی تفاوت مینهو رو که اونور تر وایساده بود رو روی خودش حس میکرد، مگه نگفت اومده که مواظبش باشه چرا هیچ کمکی بهش نمیکرد؟
قطره اشکی بخاطر بیچارگی روی گونش چکید و نگاه ملتمسش رو به پسری که با نهایت بی تفاوتی بهش نگاه میکرد دوخت ولی مینهو دستاش رو به معنی "این به من هیچ ربطی نداره" بالا اورد .
جیسونگ که دید چاره ای نداره به زور بدن دردمندش رو با هق هق از زیر لگدای پدرش بیرون کشید ولی اینبار لگد پدرش محکم تر روی کمرش نشست و اون تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد.
اینکار باعث شد صورتش به شدت روی زمین کوبیده شه و حالا علاوه بر گونه هاش که زخمی بودن بینیش هم داشت خون ریزی میکرد.
مینهو تمام این صحنه هارو داشت میدید ولی به دلایلی حتی یک قدم هم بد نمیداشت. با خونسردی به دیوار تکیه داده بود "کمکش کنم؟ کمکش نکنم؟"
" اگه اون بمیره من دیگه لازم نیست هر روز بیام اینجا".
با خودش زمزمه کرد و با داد بلندی که جیسونگ کشید طاقتش تموم شد و بدون اینکه به حالت انسانیش در بیاد سمت پدر جیسونگ حمله ور شد و با لگد محکمی که به شکمش زد که سمت پنجره پرت شد و بعد از شکسته شدن پنجره به بیرون پرت شد.
جیسونگ بدن زخمیش رو روی زمین کشید و به مینهو که بالاخره نجاتش داده بود خیره شد.
مینهو هم متقابلا به پسری که روی زمین بی جون افتاده بود نگاه کرد صورتش خونی بود و همه جای بدنش به کبودی میزد:
- جایی جز این خراب شده رو داری ببرمت؟
بی اعصاب گفت و چشماش رو توی حدقه چرخوند؛ فلیکس به لطف پدر جیسونگ دوباره فرار کرده بود و همین الان زده بود یه انسان رو از پنجره پرت کرده بود بیرون، چرا داشت انقدر افتضاح و خلاف قوانین عمل میکرد؟ اگه همینطوری ادامه میداد قطعا پرتش میکردن بیرون.
جیسونگ سرش رو به نشانه مثبت تکون داد و سعی کرد بلند بشه ولی طولی نکشید که بازم دستاش سست شدن و روی زمین کوبیده شد.
مینهو پوف کلافی ای کشید و پسری که اندام لاغری داشت رو توی بغلش گرفت و بالهاش رو باز کرد :
-ترس از ارتفاع که نداری ؟
جیسونگ با دیدن بالهای بزرگ و سفید رنگ مینهو لباس ابریشمی اون رو چنگ زد و خواست چیزی بگه که مینهو مانع شد.
-به هرحال به من ربطی نداره میتونی بترسی یا میتونی نترسی آدمیزاد.
با تموم کردن حرفش تکونی به بالهاش داد و رفته رفته اوج گرفت تا جایی که از زمین خیلی فاصل گرفت؛جیسونگ با دیدن فاصله خودش از زمین به خودش لرزید و محکم تر لباس مینهو رو چنگ زد و سرشو روی قفسه سینه مینهو فشار داد و چشماشو بست، اون میترسید، میترسید و شوکه بود . مینهو به لباس سفید رنگش که حالا با خون روی صورت جیسونگ پوشیده شده بود نگاه کرد.
صورتشو با حالت چندشی  جمع کرد، نمیدونست چرا داره این کارو میکنه، اهمیتی نداشت حتی اگه اون پسر هان جیسونگ میمرد، فقط باید ولش میکرد و میرفت ولی شنیدن صدای داد و فریادش زیادی رو مخ بود.
- نظرت چیه دست از چسبیدن به من برداری و ادرس اونجایی که میخوای بری رو بگی؟
جیسونگ چشمای اشکیش رو باز کرد و سعی کرد خودش رو کمی از اون پسر بدخلق فاصله بده؛ادرس خونه جونگین رو به سختی به زبون اورد و دوباره به مینهو چسبید، باد سردی به صورتش میخورد و دستای قدرتمند مینهو که دور بدنش حلقه شده بودن یه جورایی اطمینان میدادن که اون قرار نیست بیفته.
بعد از چند دقیقه نچندان طولانی که توی سکوت گذشت بالاخره جیسونگ حس کرد روی زمینن و چشماشو باز کرد :
'کلید که داری ؟
مینهو پرسید و وقتی با سکوت جیسونگ مواجه شد با کلافگی چشماشو روی هم فشرد.
+لعنت بهت
با داد گفت و لگد محکمش رو به در کوبید که در با صدای بدی باز شد.
جیسونگ رو انگار که یه پر سبک باشه توی خونه پرت کرد و درو روش بست که پسرک روی دستو و پاهای  ضعیفش فرود اومد؛ دادش توی فضای خونه پیچید و بدن دردمندش رو توی خودش کشید.
کم کم داشت از ضعیف بودن اون پسر اعصابش بهم میریخت، صدای گریه کردنش رو میشنید ولی ظاهرا حتی کوچیک ترین اهمیتی هم نمیداد.
بیبی سیتری بس بود! حالا باید میرفت دنبال فلیکس.
قدمهاش رو تند تر کرد و نگاه تیزش دور تا دور شهر میگشت ظاهرا اون پسر دوباره اب شده بود و رفته بود توی زمین.
کلافه به موهاش چنگی زد، حتی نمیتوست حضور روحش رو روی زمین حس کنه. اون رفته بود! برگشته بود جهنم و مینهو توی شرایطی نبود که بخواد بره جهنم.
چشماش رو روی هم فشرد، کلی مسئله حل نشده‌ی اعصاب خوردکن راجع به هان جیسونگ توی ذهنش میچرخیدن و اصلی ترینشون این بود که اون چطور تونسته بود ببینتش؟
حالا که فلیکس روی زمین نبود حدقل باید برمیگشت پیش جیسونگ، باید حدقل سعی میکرد نذاره اون پسر دردسر ایجاد کنه.
به سرعت خودش رو به خونه رسوند و با دیدن اینکه خونه خالیه نفس عمیقی کشید:
- گندش بزنن، گندت بزنن هان جیسونگ
دادی از روی کلافگی زد و پاش رو به پاره سنگی که روی زمین بود کوبید.
باید میرفت و اون پسر رو پیدا میکر، این وقت شب با اون حالو روزش کجا رفته بود؟ اون حتی به سختی میتونست بایسته پس اصلا چطوری رفته بود؟
چشماش رو توی حدقه چرخوند و سعی کرد متوجه بشه جیسونگ کجا رفته. اگه قابلیت اینو داشت که از فرشته نگبهان بودن انصراف بده همین الان اینکارو میکرد!
با متوجه شدن اینکه پسری که دنبالش بود توی بیمارستان سئول قرار داره راهش رو سمت اونجا کج کرد :
-وای به حالته اگه دردسر درس کرده باشی
با دستای مشت شده زیر لبش زمزمه کرد و دندوناش رو بهم فشرد.
---------------•●•----------------
باند دور دستاش رو محکم تر کرد و به زنی که روی صندلی مخصوص سیاه رنگ خودش نشسته بود خیره شد :
- چطور تونستی فرار کنی لی فلیکس ؟
لیلیث یکی از پاهاش رو روی اون یکی پاش انداخت و درحالی که به ناخونای سیاه رنگش نگاه میکرد از پسر روبه روش پرسید.
-تحت تاثیر قرار گرفتی مگه نه؟ هنوز مونده تا بدونی من مثل اون احمقایی نیستم که با دنیای فرشته ها معاملشون میکنی.
بعد از تموم شدن حرفش دستاش رو مشت کرد و با سرعتی که فقط مختص خودش بود به لیلیث رسید و از موهای بلند و سیاه رنگ اون گرفت و با شدت وسط سالن پرتش کرد؛ با حرص سمت زنی که روی زمین افتاده بود حمله ور شد و لگدش رو روی صورتش کوبید. یکی از پاهاش رو روی گلوی لیلیث گذاشت و فشار بدی به اون وارد کرد.
زنی که روی زمین افتاد بود با احساس خفگی که بهش دست داد دستاش رو روی پاهای فلیکس کوبید؛اون فقط یه نیمه شیطان ساده بود! نه خودش قدرت خاصی داشت و نه مادرش! اون پسر لعنتی فقط زیادی باهوش بود.
-نظرت چیه؟ زیر دستات اگه این صحنه رو ببینن چه فکری میکنن؟
نیم بوته چرمی که پوشیده بود رو بیشتر به گلوی زن زیرش فشرد.
لیلیث از روی درد داد بلندی کشید و دستاش رو روی زمین کوبید.
هیونجین با دیدن این صحنه به ارومی وارد سالن شد و نگاه بی حسش رو به مادرش که داشت زیر پاهای فلیکس خفه میشد دوخت.
حرکت ارومی به مچ دستش داد و دریچه سیاه رنگ بزرگی وسط سالن ایجاد کرد؛ بشکنی زد و به فلیکس اشاره کرد که کارش رو تموم کنه. فلیکس که حالا متوجه حضور هیونجین شده بود پاهاش رو از روی گردن زخم شده لیلیث برداشت و اون رو سمت هیونجین پرت کرد.
هیون توی یه حرکت از گلوی مادرش گرفت و اون رو بین هوا معلق نگه داشت :
- دیگه جرئت نکن به پسر مورد علاقه من اسیب بزنی، دیگه هیچوقت جرئت نکن به افرادی که من دوسشون دارم اسیب بزنی.
بعد از تموم شدن حرفش اون رو سمت دریچه سیاه رنگی که توش مثل گرد باد میگردید پرت کرد و بلافاصله ناپدیدش کرد.
حالا دیگه اون زن رو به اعماق جهنم تبعید کرده بود و احتمالا هیچ جوره نمیتونست از اونجا خارج بشه.
سمت فلیکس برگشت:
-خوبی؟ اسیب ندیدی؟
با لحن خسته ای پرسید و به دستای باند پیچی شدیه پسر نگاه کرد.
فلیکس سری به چپو راست تکون داد :
-منو دست کم نگیر هوانگ!
هیونجین سری تکون داد و قدمای ارومی برداشت.
باید هرچه سریع تر از جهنم خارج میشد ولی انگار خسته تر از این حرفا بود. فلیکس هم پا به پای هیونجین حرکت کرد، حالا که هیونجین پیشش بود لازم نبود دائم حواسش رو جمع کنه که مبادا لی مینهو پیداش کنه.
هیونجین ساکت بود، و همین ساکت بودنش خبر از طوفانی میداد که درونش برپا بود :
- حالش چطور بود؟
زیرلب زمزمه کرد ولی فلیکس به طور واضحی شنیدش.
کاملا متوجه بود مخاطب سوال هیونجین چه کسیه :
-د کتر گفت اسیب جدیی که بخواد نگرانمون کنه وجود نداره ولی بخاطر ضربه‌ای که بهش خورده وارد کما شده و مشخص نیست کی به هوش بیاد.
فلیکس سعی کرد دقیقا هرچیزی که از دکتر شنیده بود رو به هیونجین انتقال بده و هیچ چیز رو جا نندازه؛هیونجین فقط در جوابش سر تکون داد و به سالن های پیچ در پیچ و سیاه رنگ جهنم خیره شد.
دیوار های سیاه و صندلی و کتابخونه های سیاه درست مثل یه حباب تو خالیه سیاه رنگ.
حالش از این محیط بهم میخورد ولی سالها تحملش کرده بود تا انقدری قدرتش رو افزایش بده که بتونه لیلیث رو تبعید و توی یه اتاق زندانی کنه.
ولی در هر صورت اون زن زهرش رو ریخت ..
مهم نبود چقدر زحمت کشید و چقدر صبر کرد و چقدر عذاب کشید تا جونگین در ارامش باشه ولی در اخر انگار تمام تلاش هاش مثل تیکه کاغذی اول مچاله و بعدش سوختن و دود شدن.
دست فلیکس رو روی شونش احساس میکرد، هیچوقت روزی تصورش هم نمیکرد اون پسر رو مخ که دائم با پررویی تمام وسایلش رو بهم میزد روزی بتونه انقدر خوب ازش حمایت کنه :
+بیا از این جهنم خارج شیم، یه خونه توی زمین گرفتم، میتونیم فعلا اونجا بمونیم هوم؟
فلیکس سری به نشونه تایید تکون داد و خودش رو بهترین دوستش نزدیک تر کرد.
- اره بریم.
---------------•●•----------------
کتاب توی دستش رو ورق زد و به فضای بارونی بیرون از خونش نگاه کرد.
نفس عمیقی کشید و مقداری از قهوه کنارش رو نوشید، آرامشی که از خونه موندن میگرفت رو با هیچ چیز عوض نمیکرد.
چرا از خونه بیرون میرفت و با یه مشت آدم اضافی و موجوداتی که با وجود داشتن عقل ازش استفاده نمیکردن مواجه میشد؟
ترجیح میداد کل روزوشب رو توی خونش بمونه ؛ همینطور بعد از انجام دادن کارهاش کتاب بخونه و ریلکس کنه.

YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now