Part19

501 123 5
                                    

یکی از ابرو هاش رو بالا داد و با تعجب به پسری که گوشه خیابون نشسته بود و با دستای استخونیش سرش رو فشار میداد نگاه کرد.
-اون آدمیزاد الان ولت کرد رفت؟
با ناباوری گفت و سمت شاهزاده جهنم که حالا هیچ شباهتی به خود واقعیش نداشت قدم برداشت.
هیونجین با دیدن فلیکس چشماش گشاد شد و سریع بی توجه به حالش از سرجاش بلند شد.
+تو حالت خوبه؟اسیب ندیدی؟
دستای بی جونش رو روی شونه های نیمه شیطان روبه روش گذاشت و با نگرانی پرسید که باعث شد فلیکس به نشانه تاسف سر تکون بده.
-من حالم همیشه خوبه،تو نگران خودت باش.
کمی مکت کرد و بعدش با کلافگی انگشت اشارش رو سمت هیونجین گرفت و ادامه داد:
-به خودت نگاه کن هوانگ،این چه وضعیه؟نصف قدرتت رو بخاطر اون عوضی از دست دادی؟ که اینطوری وسط خیابون ولت کنه؟ هیچ میدونی الان با وجود اون حرومزاده چقدر شرایط برات سخ-
+تمومش کن لی فلیکس! خفه شو!اینجوری حرف زدن راجب جونگین رو تمومش کن.

هیونجین با کل انرژی مونده توی بدنش سر فلیکس داد کشید و درحالی که از شدت عصبانیت میلرزید دستاش رو روی قفسه سینه فلیکس کوبید که اون رو به عقب پرت کرد.درسته اون ضعیف شده بود و هر لحظه نزدیک بود دوباره از حال بره ولی هنوزم "هوانگ هیونجین" بود.
فلیکس تک خندی زد و دستاش رو داخل شلوار چرمیش فرو برد.
-وقتی به خودت اومدی و دیدی مثل احمقا نصف قدرتت رو دادی به خدای مرگ عصبی نبودی،اونوقت حالا عصبی شدی فقط چون به جونگین گفتم عوضی؟ خب یانگ جونگین یه عوضیه بی لیاقته و توعم یه احمقی. چیه؟ فک میکردم حقیقت رو راحت قبول میکنی.
فلیکس با خونسردی حرفاش رو زد و با چشم هایی که انگار ازشون اتیش میریخت به هیونجین خیره شد.درسته!اون از اولشم اومده بود دعوا راه بنداره.حالا فرقی نداشت با چه کسی.
+بهت گفتم حرف زدن راجب جونگین رو تمومش کن،تو هیچ حقی نداری که اونو قضاوت کنی.
هیونجین اینبار برعکس دفعه قبل با آرامش و شمرده شمرده جواب فلیکس رو داد،بهتر از هرکسی میدونست چقدر خورده توی ذوق اون نیمه شیطان.
-ببین کی داره تهدیدم میکنه،یه پسر احساساتی بیچاره که بخاطر عشق یک طرفش قدرتش رو از دست داده و هر لحظه نزدیکه بیهوش بشه،از شدت ترس کل وجودم مور مور شد هوانگ هیونجین شی!
فلیکس با تمسخر درحالی که انگشتش رو روی شونه هیونجین میکوبید و اون رو به عقب هل میداد گفت و در اخر پوزخند صدا داری زد.
پسر بزرگتر که به طور خاصی آروم بود دستش رو روی دست فلیکس گذاشت.
+میدونم که عصبانی شدی،ولی اینم میدونم که دلیل اینجا اومدنت این نیست،بگو چرا اومدی.
پسری که موهای نقره ای رنگش رو بالا داده بود انگار که تازه یادش افتاده باشه با ذوق خندید:
-من با خدای مرگ خوابیدم.
ناگهان با داد گفت و باعث شد یکی از ابرو های هیونجین بالا بپره،از فلیکس تعجب نمیکرد،اون دوستش رو بهتر از هرکسی میشناخت،ولی خدای مرگ؟..
+چرا بخواد با تو یه همچین کاری بکنه؟
هیونجین مشکوک پرسید و ابروهاش رو درهم کشید که باعث شد پسر کوچیکتر ریز ریز بخنده.
-اون که به نظر مشتاق تر از من میومد،نگران نباش،هرچه سریع تر قدرتتو واست برمیگردونم.
نیمه شیطان با اعتماد به نفس،مطمئن گفت و خواست برگرده که دستش توسط هیونجین گرفته شد.
+فک میکنی بتونی عاشق خودت بکنیش؟
هیونجین که حالا اونم چشم هاش برق میزد پرسید و تنها جواب که از فلیکس گرفت لبخندش بود.
-راحت نیست،ولی غیرممکنم نیست،وایسا نگاه کن.تازه همین الانشم یکیو دارم که قلبش واسم لرزیده و شده سگ وفادارم.
با بخش اخر حرف فلیکس هیونجین قهقه بلندی زد،از اینکه هیچوقت لی فلیکس رو دست کم نگرفته بود خوشحال بود.
+بهم نگو که راجب فرشته مرگ حرف میزنی.
هیونجین ما بین خنده هاش گفت و با یکی از دستاش موهای نقره ای رنگ فلیکس رو بهم ریخت.
-از اینکه باهوشی خوشم میاد،بدون کمک اون پسره نمیتونستم بیام اینجا. خدای مرگ زمان زیادیو میخواد که بتونم شستو شوی مغزیش بدم.به هرحال اومدم بهت بگم نگران نباش،خیلی سریع قدرتت رو برمیگردونم.حتی خدای مرگ هم یه نقطه ضعفی داره که خودش قراره نشونم بده.
هیونجین با افتخار سرش رو تکون داد و چندبار روی شونه فلیکس کوبید.کاملا مشخص بود که چقدر از کارای دوستش راضیه.و مثل مادری که بچش رو درست تربیت کرده باشه دائم لبخند میزد.
+اونقدرام هدفت رو روی قدرت از دست رفته من نذار خودم میتونم یکاریش بکنم..
این رو گفت و خم شد سمت فلیکس و کنار گوشش جوی که فقط خودش بشنوه زمزمه کرد:
+اگه بتونی خدای مرگ رو عاشق خودت بکنی،ما این بازی رو سه هیچ بردیم‌. تمرکزت رو روی اون بذار، میدونم که میتونی.
بعد از گفتن این موهای سیاه رنگش رو که بخاطر خم شدن روی صورتش پخش شده بودن رو کنار زد و راهش رو از فلیکس جدا کرد.
+بعدا میبینمت لی فلیکس.
---------
پاهای لاغرش رو دور کمر مینهو پیچید و خودش رو بیشتر به قفسه سینه پسری که بغلش کرده بود فشرد. بینیش رو بالا کشید و سعی کرد بغضش رو قورت بده :
-به نظرت من آزار دهندم؟چون ضعیفم؟من حتی دانشگاهم نمیرم..فکر میکنی..همه چیو بیش از حد جدی گرفتم؟
جیسونگ به ارومی گفت و باعث شد مینهو با نا باوری سرش رو به چپو راست تکون داد،خیلی یهویی داشت عصبی میشد.
+نه من راجبت اینطور فکر نمیکنم هان جیسونگ،چرا فقط دو دیقه نمیتونی به هیچی فکر نکنی؟!
ناگهان سر پسرک مظلومی که داخل بغلش مچاله شده بود داد کشید و دست از نوازش کردن موهاش برداشت.
جیسونگ که بخاطر داد پسر بزرگتر ترسیده از توی بغلش بیرون افتاده بود چشم هاش دوباره اشکی شدن.
به ارومی به گوشه کاناپه خزید و پاهاش رو توی بغلش کشید.
-ببخشید،ببخشید،نباید سوال میپرسیدم.
مینهو که تازه متوجه شده بود چه اشتباهی کرده چشم هاش رو روی هم فشرد و سعی کرد به ارومی به پسری که گوشه کاناپه توی خودش جمع شده بود نزدیک بشه.
+نه تو منو ببخش ترسوندمت.
اینبار با لطافت گفت و دست های ظریف جیسونگ رو بین دستاش گرفت.
+ گوش کن جیسونگ،من جای تو نیستم که بخوام قضاوتت کنم،چون میزان ظرفیت تو توی درد کشیدن با من متفاوته. شاید تو زود از پا دربیای شایدم بتونی تحمل کنی. شاید تنهایی تورو اذیت کنه ولی منو نه. شاید تو بخوای درک شی ولی من نخوام درک بشم.
شاید تو میخوای بهت عشق بورزن ولی من نخوام.هیچکس هنوز توی اون جایگاهی نیست که بخواد تصمیم بگیره تو آزار دهنده ای یا نه.فهمیدی؟
مینهو درحالی که به چشمای پسر کوچیکتر زل زده بود حرفهاش رو گفت و در اخر لبخندی زد و موهای سیاه رنگ جیسونگ رو بهم زد.
+از نظر من دوست داشتنی هستی.هان جیسونگ.
جیسونگ با این حرف چشمای براقش رو بالا اورد و به فرشته نگهبانش دوخت.
-واقعا؟ جدی میگی؟
درحالی که لب هاش حالت o پیدا کرده بودن پرسید و با بهت پلک زد.
مینهو تک خندی زد و دستش رو از بین موهای لخت جیسونگ در آورد.
+اره،جدی بودم.
پسر کوچیکتر با این حرف لبخندی زد و از روی خجالت به لبه های هودیش چنگ زد.
+دوست داری بری جونگین رو ببینی؟
مینهو پرسید و باعث شد انسان روبه روش به سرعت سرش رو تکون بده.
---------
با حرص پسر بیچاره ای رو که معلوم نبود چطور راهش به اونجا کشیده شده رو به دیوار کوبید و تیغ کوچیکی رو از داخل جیبش در اورد.هیچوقت برای کشتن بقیه از قدرت هاش استفاده نمیکرد،معتقد بود هدر دادن انرژیه وقتی که میشه با یه شی تیز کارشون رو تموم کرد.
بی توجه به تقلا کردن و نفس نفس زدن های پسر روبه روش برای زنده موندن ؛به آرومی تیغ رو داخل گردن فرشته ای که روبه روش قرار داشت فرو برد.
انقدر آروم اینکار رو کرد که درد ذره ذره به وجود قربانیش تذریق شد.
با بی حسی خونی که از گردن پسر روبه روش روی صورتش میپاشید خیره شد و تقلا کردن هاش رو زیر نظر گرفت،طوری که نمیتونست هیچکاری بکنه،و انقدری درگیر درد کشیدن بود که حتی نمیتونست داد بکشه..براش آرامش بخش نبود! صحنه آشنایی بود که هر روز توی ذهنش میچرخید،انتقام؟تلافی؟ برخلاف تصور بقیه اون به هیچ وجه با این روش آروم نمیگرفت.
با کلافگی پد سفید رنگی که حالا با خون یکی دیگه پوشیده شده بود رو از روی چشمش برداشت که باعث شد چشم سفید رنگش مشخص بشه.
با بلیز سیاه رنگش خون های پاشیده شده روی صورتش رو پاک کرد.
+کارت خوب بود اِکو،برات یه هدیه دارم.
خدای مرگ درحالی که به همراه تیونگ سمت پسر کوچیکتر قدم بردمیداشت گفت که باعث شد اکو سمتشون برگرده و تعظیم کوتاهی بکنه.کم پیش میومد حرفی بزنه پس خدای مرگ به سکوت های همیشگیش عادت داشت.
+از این طرف بیا.
هادس گفت و به در سیاه رنگی که به تازگی توی زیرزمین دیده میشد اشاره کرد.
طولی نکشید که در رو باز کرد و به همراه اکو وارد اون اتاقک شد.
پسر کوچیکتر با دیدن زنی که روی صندلی نشسته بود و به گیلاس پر از شرابش نگاه میکرد دستاش رو مشت کرد ولی چیزی نگفت.
+با همکار جدیدت آشنا شو،چوی سان! فک کنم ایشون رو بهتر از هرکسی بشناسی.
پسری که اینبار توسط اسم اصلی خودش خطاب شده بود سرش رو با بی توجهی تکون داد.
+چطور میتونم کسی که رو که من و کل خانوادم رو به دارودسته فرشته ها فروخت تا قتل عاممون بکنن رو نشناسم؟ حالا قراره چیکار بکنم؟ من با ملکه جهنم، لیلیث.

YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now