Part42

630 153 118
                                    


-هی کارت توی تیر اندازی حرف نداره.
با دیدن اینکه جیسونگ هر ده هدف روبه روش رو نابود کرده گفت و دست هاش رو بهم کوبید.
پسر کوچیکتر لبخندی زد و به تفنگ توی دستش نگاه کرد، هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد روزی تفنگ به دست بگیره و باهاش هدف گیری کنه.
و البته هیچوقت هم قرار نبود متوجه استعدادش بشه اما به لطف هیونجین حالا اون نقطه قوتش رو پیدا کرده بود.
-راستی جیسونگ
پسر شیطان ناگهانی گفت و باعث شد جیسونگ سرش رو برگدونه و نگاه منتظرش رو بهش بدوزه.
-هوم؟
هیونجین مردد به نظر میرسید، انگار که بین گفتن یا نگفتنش شک داشت.
-درباره پدرت..
این رو گفت و معذب دست هاش رو بهم گره زد. میدونست جیسونگ از پدرش خوشش نمیومد اما بازم نمیتونست یهویی بگه"هی خبر داری جونگین باباتو از پنجره پرت کرد پایین؟"
-میخوای بگی که اون مرده؟ خودم میدونم.
هیونجین با این حرف چشم هاش درشت شد و انگار که جا خورده باشه با گیجی چند قدمی به سمت جیسونگ برداشت.
-اینم میدونی که جونگین کشتش؟
یکی از ابرو های پسر کوچیکتر بالا پرید اما باز هم واکنش خاصی به جز این نشون نداد‌.
-مشکلی باهاش نداری؟
هیونجین پرسید و جیسونگ فقط شونه ای به نشانه منفی بالا انداخت.
-چرا باید با مردن اون عوضی مشکل داشته باشم.
پسر بزرگتر با دیدن اینکه جیسونگ مشکلی نداره سری تکون داد و هدف جدیدی روی میز برای برادرش گذاشت‌‌.
جیسونگ با دیدن مهره شطرنجی که روی میز گذاشته شده بود سریعا هدف گیری کرد و زیر چند ثانیه اون رو از میز خارج کرد‌.
-خوبه خوبه.
هیونجین درحالی که مشخص بود چقدر به برادرش افتخار میکنه گفت و قبل از اینکه جوابی بگیره در حیاط باز شد و خدای مرگ و چانگبین توی چهار چوب در ظاهر شدن.
-باز چیشده؟ اینبار اومدی کیو بدزدی؟
هیونجین با قیافه ای جمع شده گفت و سمت هادس تیکه انداخت.
-شایدم خبرای جدید داره.
جیسونگ با خنده گفت و تفنگش رو داخل جیبش فرو برد.
-وقت مسخره بازی نیست جدی میگم! جمع شید یه جا‌.
با این حرف هیونجین و جیسونگ جلوتر رفتن و روبه روی خدای مرگ و فرشته مرگ ایستادن.
-من خیلی وقت پیش یه قرار دادی با یه دو رگه به اسم چوی سان بستم......
..
--------------
با کلافگی باند های توی دستش رو بین فرشته هایی زخمی که هر کدوم گوشه ای از سالن افتاده بودن داد و در اخر خودشم با خستگی روی زمین افتاد.
معلوم نبود دقیقا چه بلایی داره سر بهشت میاد که هر روز مورد یه حمله جدید قرار میگرفت و هر بار بخش عظیمی از فرشته های نگهبان کشته میشدن.
مینهو تا به حال اونجارو اینطوری ندیده بود، سقف و دیوار هایی که از طلا ساخته شده بودن همشون رنگ سیاهی به خودشون گرفته بودن و در مرز فرو ریختن بودن.
فرشته های نگهبانی که همیشه با لباس های سفید رنگی سر خودشون رو بالا میگرفتن الان هر کدوم زخمی گوشه ای افتاده بودن و اون حتی خبر نداشت مادرش کجاست.
-هی
با شنیدن صدای وویونگ سرش رو بالا اورد و به پسری که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد. به طرز عجیبی، وضعیت اون بهتر از همه به نظر میرسید! نه جاییش زخمی بود و نه اتفاقی برای لباس های سیاه رنگش افتاده بود‌.
-اگه حتی ذره ای فکر کردی که من حوصله تو یکی رو دارم، قطعا اشتباه کردی.
وویونگ اهمیتی نداد و دست هاش رو توی جیب شلوار سیاه رنگش برد.
-فکر نمیکنی اینکه یه مشت نیمه شیطان بتونن به بهشت نفوذ کنن با عقل جور درنمیاد؟
مینهو با این حرف اخم هاش رو درهم کشید و کمرش رو صاف کرد:
-میخوای چی بگی؟
-دنبالم بیا.
این رو گفت و از سالن خارج شد.
مینهو با کلافگی چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و از سرجاش بلند شد و همونطور که گفته بود دنبالش رفت.
سالنی رو که دیوار هاش فرو ریخته بودن و قسمتی از اون حتی قابل راه رفتن نبود رو تا انتها رفتن و در اخر وویونگ به در فلزی که باز بود اشاره کرد.
-فکر میکنی خودشون کلید داشتن و درو باز کردن اومدن تو؟
مینهو با این حرف کمی جلوتر رفت و اطراف در فلزی بزرگ روبه روش رو برانداز کرد.
هیچ اثری از هیچ ضربه ای نبود و تشخیص اینکه در رو با رمز مخصوص خودش باز کردن کار سختی نبود.
-یکی از خودمون درو براشون باز کرده‌‌.
وویونگ گفت و باعث شد مینهو از روی تمسخر ریز ریز بخنده و جلو بره و دستش رو روی سینه وویونگ بذاره.
-فکر نمیکنی خودت اینجا مشکوک تر از همه ای؟
وویونگ با این حرف اخم کرد: -منظورت چیه؟! اگه من خودم اینکارو کرده بودم چرا میومدم همرو متوجهش بکنم؟
-اخه میدونی، به خودت نگاه کن، تنها کسی که اسیب ندیده خودتی، لباسات حتی از روز اولشم تمیز ترن، چطوریه که حتی یجی هم زخمی شده و تو داری راست راست میگردی؟
وویونگ با ناباوری به پسر روبه روش نگاه کرد، میدونست مینهو ازش متنفره اما این حرفا دیگه زیاده روی نبودن؟
-تو خودتم هیچ مشکلی نداری لی مینهو!
درحالی که به سختی داشت خودشو کنترل میکرد گفت و مینهو بدون هیچ حرفی فقط از کنارش رد شد.
چندباری با گیجی به در فلزی که باز مونده بود نگاه کرد، چرا احساس میکرد یه چیز مشکوکی درباره این در براش وجود داشت؟
و بعد از حرفایی که از مینهو شنیده بود حس گیجیش حتی بیشتر شده بود.
حرف های مینهو تند بود اما حالا که داشت بهشون فکر میکرد انقدرام غیر منطقی به نظر نمیرسیدن‌‌‌.
چرا اون تنها کسی بود که اسیب ندیده بود؟ چرا هرچقدر به شب قبل حمله فکر میکرد چیزی یادش نمیومد؟
-هی مینهو وایسا.
ناگهانی گفت و دنبال مینهو دوید.
-وایسا وایسا وایسا.
دوباره داد زد و از لباس مینهو گرفت تا اون رو سرجاش ثابت نگه داره.
-جونگ وویونگ! فقط دست از سر من بردار!
این رو گفت و با حرص دست وویونگ رو از روی شونش کنار زد.
-یه دیقه گوش بده بهم. احساس میکنم یه مشکلی درباره حافظم وجود داره.
پسر بزرگتر با چشم های به خون نشسته برگشت سمت وویونگ و درست روبه روش ایستاد.
-حالا فراموشی هم گرفتی؟
-فقط خاطرات شب قبل حمله به بهشت رو میخوام، میدونی که خودم نمیتونم به خاطرات پاک شده خودم برسم، فقط همین رو بده خب؟
مینهو با این حرف چند لحظه با تردید سر جاش ایستاد اما بعدش سرش رو نشانه تایید تکون داد.
-باشه ولی یه شرط داره.
-چه شرطی؟
وویونگ با چشم های منتظر پرسید و نگاهش رو به چشم های سرد مینهو دوخت.
-منم باید اون خاطره رو ببینم.
با این حرف،وویونگ انگار که پشیمون شده باشه سکوت کرد.
"اگه چیزی باشه که فکر میکنم چی؟"
پیش خودش زمزمه کرد و با استرس با ناخون هاش به کف دستش چنگ زد.
-چیزی هست که دربارش مطمئن نیستی؟
وویونگ نمیتونست هیچ حرفی بگه، دهنش قفل کرده بود و ذهنش حتی نمیدونست باید کدوم موقعیت رو تحلیل کنه.
به هیچ وجه به مینهو اعتماد نداشت اما از بین تمام کسایی که اونجا بودن بعد مینهو مناسب ترین فرد بود.
در هر صورت باید مطمئن میشد که خاطره ای از ذهنش پاک نشده باشه و الان چاره ای به جز اعتماد کردن به مینهو نداشت.
-باشه.
با تردید زمزمه کرد و مینهو با شنیدن جوابش دستش رو رو روی سر وویونگ گذاشت و چشم هاش رو بست.
-چشم هات رو ببند.
با این حرف وویونگ هم چشم هاش رو بست و منتظر موند تا مینهو کارش رو انجام بده.
هنوز زیاد نگذشته بود که مینهو گلوله درخشان آبی رنگی رو از ذهن وویونگ بیرون کشید و اون رو کف دستش نگه داشت.
نگاه مشکوکی به پسر روبه روش انداخت و بعدش اون رو سمت وویونگ گرفت.
-شاید ازت متنفر باشم، اما حریم شخصیت برای خودته، پس میتونی اول خودت ببینیش.
فرشته نگهبان سری تکون داد و اون رو از دست مینهو گرفت.

YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now