part40

569 147 50
                                    

با عجله خودش رو به خونه جیسونگ رسوند و چندین بار زنگ در رو پشت سر هم فشار داد اما وقتی دید کسی جواب نمیده لگد محکمی به در زد و درست مثل همیشه در خونه‌ی جیسونگ رو وسط هال پرت کرد.
هنوز از لگد اولش چیزی نگذشته بود که لگد دوم رو هم به مینهو زد که باعث شد پسرک به عقب پرت بشه.
-بکش کنار.. لی مینهو!
از بین دندون های چفت شدش گفت و بالای سر یجی نشست.
دستش رو روی پیشونی دختری که بدنش به شدت میلرزید و خون ریزی شدیدی داشت گذاشت.
-خب اون تقریبا مرده.
با این حرف چشم های براق مینهو درشت شدن.
-یه کاری بکن..
هیونجین نیشخندی زد و چند بار سرش رو به نشانه تاسف تکون داد.
-پای کل قدرتم وسطه! اگه بمیره کل قدرت منم باهاش از بین میره.
-اگه قدرتت رو از دست دادی میتونی مال من رو داشته باشی.
مینهو با استرس گفت و به وضعیت یجی که هر لحظه داشت بدتر از قبل میشد نگاه کرد.
-و چرا فکر کردی من قدرت تورو میخوام؟
هیونجین این رو گفت و بعدش بدون اینکه وقت رو از دست بده دستش رو روی زخم عمیقی که زیر قفسه سینش درحال خون ریزی بود گذاشت.
چشم هاش رو بست و اولش فقط نیمی از انرژیش رو وارد بدن اون دختر کرد.
چند دقیقه گذشته بود و هنوز اتفاقی نیفتاده بود و این مینهو رو نگران تر از قبل میکرد.
-هیونجین!
با چشم های ملتمس سر شیطان روبه روش داد زد و باعث شد هیونجین چشم های قرمز رنگش رو بهش بده.
-من سر کل قدرتم ریسک نمیکنم مینهو.
مهم نبود که دقیقا چه حرف هایی رو به مینهو گفت، چون دقیقا بعد اون حرف انرژی کل بدنش رو به یجی متصل کرد.
مهم نبود اگه اون یه غریبه بود، مهم نبود اگه خودش بهتر از همه میدونست که انتقال کل انرژیش به اون فرشته نگهبان درست نیست.
در اخر اون نمیتونست چشم های نا امید کسیو تحمل کنه، چشم های نا امیدی که از اون کمک خواسته بودن.

خون ریزی یجی کم کم داشت قطع میشد و سر زخمش درحال بسته شدن بود که ناگهان انگار که ضربه ای به سقف خونه وارد شده باشه قسمتی از اون روی سر هیونجین فرو ریخت.
انگار که کسی متوجه شده بود دارن یجی رو نجات میدن و خواسته بود مانع این کار بشه.
-هیونجین؟
جیسونگ و مینهو هردو نگران گفتن و سمت سنگ و خاک هایی که روی سر اون ریخته بود دویدن و مشغول کنار زدنشون شدن.
مینهو سریعا چند تا تکه سنگی رو که روی پاهای هیونجین افتاده بودن رو برداشت و درست لحظه ای که مطمئن شده بود یجی رو از دست داده چشمش به دست هیونجین افتاد که حتی توی اون شرایط هم از روی زخم یجی برداشته نشده بود.
-تو ولش نکردی.. فقط میتونستی ولش کنی اما ولش نکردی!
مینهو درحالی که بیشتر از هر وقتی شوکه به نظر میرسید زمزمه کرد و به پسر روبه روش خیره شد، دست هیونجین بخاطر برخورد سنگی شکسته بود و از شدت درد میلرزید اما ارتباطش رو با یجی قطع نمیکرد.
-خفه شو! داره جواب میده.
هیونجین این رو گفت و خون سیاه رنگی از گوشه لب هاش جاری شد.
بعد از چند دقیقه بالاخره چشم های یجی باز شدن و همین باعث شد هیونجین دستش رو از روی زخمش برداره با بیحالی همونجا کنار کاناپه از حال بره.
مینهو به سمت یجی و جیسونگ به سمت برادرش دوید و هردو سعی کردن بدن های بی جونی که روی زمین افتاده بودن رو بلند کنن.
-هی دختر خوبی؟
یجی با چشمهایی که هنوز ترسیده به نظر میرسیدن از سرجاش بلند شد.
-ما باید بریم مینهو. توی.. توی بهشت..
بدن دخترک هنوز سست بود و سرش بخاطر خونی که از دست داده بود گیج میرفت اما ترسی که توی کل وجودش بود نمیذاشت روی این چیزا تمرکز کنه.
-الان باید استراحت کنی یجی.
یجی با شنیدن این حرف سرش رو به شدت تکون داد و سعی کرد از سرجاش بلند بشه.
-یه نفر به بهشت حمله کرده مینهو، یه نفر... منظورم یه نفر نیست منظورم یه ارتش بزرگه، اونجا به کمکت نیاز دارن.
مینهو با شنیدن این حرف، انقدرا هم مخالف رفتن نبود اما جیسونگ مانعش میشد.
نیم نگاهی به جیسونگ که مشغول تمیز کردن خونِ دور لب های هیونجین بود انداخت.
-نیازی نیست مراقب من باشی، من دیگه اون پسر کوچولویی که میشناختی نیستم.
همین حرف کافی بود تا مینهو از سرجاش بلند بشه و رو کنه سمت یجی.
-پس من میرم، تو میمونی!
-نه!
-آره!
این رو گفت و زنجیر هایی دور دست و پاهای زخمی یجی ظاهر شدن که بهش اجازه حرکت نمیدادن.
---------
-چان!
خدای مرگ با شنیدن اسمش برگشت و با دیدن پسری که دوباره یکی از هودی هاش رو پوشیده بود و پاهای لخت سفید رنگش بیرون بودن احساس کرد اخرین دیوار های دفاعیش هم نسبت به فلیکس پایین ریخت.
دلش برای اون صحنه تنگ شده بود. دلش برای پسرک لجبازی که با پاهای لختش توی خونه میدوید و سرو صدا میکرد تنگ شده بود.
کسی که زندان سیاه رنگ اون رو رنگارنگ کرده بود درست همونجا روبه روش بود.
-چی شده؟ فلیکس؟
فلیکس لبخند کج و کوله ای زد و از پشت سرش فنجون قهوه ای در اورد و اون رو سمت چان گرفت.
-خب راستش، سعی کردم قهوه ای که دوست داری رو درست کنم.
قلب بنگ چان تند میزد، تند تر از هر لحظه دیگه ای توی زندگیش،چرا اون پسر ناگهان تصمیم گرفته بود باهاش مهربون باشه و یه وجهه جدید از لی فلیکس رو بهش نشون بده؟ چون مطمئن بود قلبش قرار نیست بتونه این رو تحمل کنه.
روی تخت سیاه رنگش نشست و با دست به روی پاهاش اشاره کرد:
-بیا بشین اینجا فلیکس.
فلیکس چیزی نگفت و فقط لیوان قهوه رو روی میز گذاشت و سمت خدای مرگ رفت.
خواست روی پاهای مرد روبه روش بشینه که با حرف بنگ چان متوقف شد.
-چرا قهوه ام رو با خودت نیاوردی؟
فلیکس با این حرف گیج شده برگشت و به قهوه ای که روی میز گذاشته بود خیره شد.
-فکر کردم.. فکر کردم نمی‌خوایش!
چان یکی از ابرو هاش رو بالا داد.
-منظورت چیه که نخوامش؟ "تو" برای من درستش کردی.
فلیکس سری تکون داد و دوباره دوید تا قهوه رو برای هادس بیاره.
دو دستی اون رو به سمت پسر بزرگتر گرفت: -بیا
چان خنده ای کرد و قهوه رو از دست فلیکس گرفت.
چند لحظه به فنجون قهوه توی دستش خیره شد که باعث شد فلیکس اخم هاش رو درهم بکشه.
-نترس! چیزی توش نریختم.
خدای مرگ با این حرف دستش رو جلو برد و موهای نقره ای رنگ پسرکش رو نوازش کرد.
-میدونم، فقط این انقدر قشنگه که بین خوردنش دو دلم. اگه این رو بخورم و دیگه خبری از قهوه ای که فلیکس درست کرده نباشه چی؟
فلیکس سرش رو به چپ و راست به نشانه منفی تکون داد.
-هر روز میتونم واست بیارم.
چان با این حرف از ته دل لبخندی زد که از چشم فلیکس دور نموند.
اروم اروم قهوه توی دستش رو مزه کرد و برخلاف انتظارش اون قهوه فوق العاده بود!
چندین برابر بهتر از قهوه هایی که خودش یا سونگمین درست میکردن.
حتی به یک ثانیه نرسید که فنجون توی دستش رو خالی کرد و اون رو روی میز کنار تختش گذاشت.
-چطور بود؟
فلیکس پرسید و چان اون رو توی بغلش کشید.
-چی میتونم بگم، توی هرچیزی کارت خوبه!
این رو گفت و بوسه سطحی روی لب های فلیکس گذاشت و خواست ازش جدا بشه اما فلیکس دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد و بهش اجازه جدا شدن نداد.
با ولع میبوسید و به پسر بزرگتر اجازه نفس کشیدن نمیداد.
انگار خدای مرگ تنها کسی نبود که دلتنگ بود.
-هی هی فلیکس یواش تر.
چان بالاخره تونست از پسر کوچیکتر جدا بشه تا نفسی بگیره اما فلیکس فرصت زیادی بهش نداد و دوباره لب هاشون رو بهم وصل کرد.
-فلیکس؟
ما بین بوسه گفت و با دست هاش از زیر هودی کمر فلیکس رو نوازش کرد..بنگ چان این فلیکس رو بهتر از هرکسی میشناخت.
-هوم؟
پسر کوچیکتر درحالی که سرش رو به پیشونی خدای مرگ تکیه داده بود و از نوازش هاش لذت میبرد زیر لب گفت و باعث شد چان لبخند محسوسی بزنه.
-چیزی میخوای؟
فلیکس آروم با دکمه های لباس چان بازی کرد و چیزی نگفت، اینطور نبود که خجالت بکشه، فقط دوست نداشت چیزی بگه‌.
-میدونی که چقدر دوست دارم مگه نه؟
هادس ناگهانی گفت و با این حرف بالاخره اولین دکمه اش توسط فلیکس باز شد.
-چرا همش اینو میگی؟ قبلا نمی‌گفتیش.
دومین دکمه هم توسط انگشت های استخونی فلیکس باز شد و چان فقط با شیفتگی بهش خیره شده بود.
-قبلا؟ قبلا خیلی راحت بود که احساساتم رو کنترل کنم، اما از وقتی که از این خونه رفتی کنترل احساساتم کاملا از دستم خارج شده.
چان این ها رو گفت و در اخر بوسه ای زیر چشم چپ فلیکس گذاشت.
-و اینکه تو خیلی خواستنی شدی فلیکس، خیلی بیشتر از قبل.
این رو گفت و دوباره لب هاشون رو بهم وصل کرد.
هنوز خیلی نگذشته بود که لب پایینش توسط فلیکس گاز گرفته شد و طعم خون توی دهن هردوتاشون پیچید.
-راستش..درد داشت.
چان با لبخند بین بوسشون گفت باعث شد فلیکس هم به خنده بیفته.
دست های خدای مرگ زیر هودی فلیکس میگشتن و نقطه به نقطه بدنش رو لمس میکردن.
و وقتی به نوک سینه هاش رسیدن برای تلافی حرکت چند لحظه پیش فلیکس اون هارو محکم بین دوتا انگشتش گرفت و پیچوند که باعث شد پسر کوچیکتر ناله ضعیفی از بین لب هاش بیرون بپره.
-جواب سوالم رو ندادی.
چان گفت و فلیکس با کلافگی لباس چان رو از تنش بیرون کشید و اون رو به گوشه ای پرت کرد، خودش رو جلو کشید و کنار صورت چان زمزمه کرد:
-فکر نمیکنی من خودم جواب سوالت باشم؟

YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now