Part34

502 137 43
                                    

نیمه شب بود و بارون نم نم روی موهای ابریشمی هوانگ هیونجین چکه میکرد.
بعد از اینکه مطمئن شده بود جونگین خوابش برده بالاخره از اون پسر دل کنده بود و راهی خونه جیسونگ شده بود.
توی یک قدمی در خونه بززگ روبه روش ایستاد و زنگ در رو چندین بار به صدا در آورد.
قطعا که جوابی نگرفت!
کلافه سری تکون داد و دستش رو روی دسته در گذاشت و اون رو به راحتی باز کرد.
اخمی روی پیشونیش نشست، انرژی منفی که اون محل رو احاطه کرده بود حتی داشت اون رو هم تحت تاثیر قرار میداد.
در ابتدا چیزی جز سیاهی ندید ولی چند قدمی که جلوتر رفت تونست خونه ای که حالا بیشتر شبیه خرابه بود رو ببینه.
و در مرکز اون ها بدن بی جون پسری که روی زمین افتاده بود و خونی که از دست هاش و پاهاش جاری میشد دورش رو به کثافت کشیده بودن‌.
تمامی وسایل خونه همه بدون استثنا خورد شده بودن و پسرک روی انبوهی از شیشه دراز کشیده بود و داشت خون ریزی میکرد.
هیونجین نمیخواست این صحنه رو ببینه! نمیخواست به این فکر کنه که همه اینا تقصیر اونه که بازم جونگین رو اولویت خودش قرار داده!
چشم هاش رو از روی کلافگی روی هم فشرد، این چه احساسی بود که بهش دست داده بود؟
نه میتونست جلوتر بره و به اون موجودی که توی خون خودش غرق شده بود کمک کنه و نه میتونست همونجا بایسته.
بالاخره بعد از چند دقیقه تونست تکون بخوره و سمت جیسونگ بره.
بدن سبکش رو از بین اون شلوغی بیرون کشید و سمت طبقه بالا راهی شد تا شاید جای ارومی پیدا کنه و جیسونگ رو اونجا بذاره.
در سفید رنگی که به محض ورود به طبقه دوم دید رو باز کرد و جیسونگ رو روی یکی از تخت ها گذاشت.
به زخم های عمیقی که همه جای بدنش دیده میشدن خیره شد و مردد دستش رو بالا اورد.
حالا که فهمیده بود اون یه نیمه شیطانه بهتر میتونست بهش کمک کنه و کنترل بیشتری روی بدنش داشت.
دوتا از انگشت هاش رو روی نقطه به نقطه ای که زخمی شده بود کشید و باعث شد زخم های رفته رفته کمرنگ و بعدش کاملا محو بشند.
با از بین رفتن زخم های جیسونگ انگار که تغیری احساس کرده باشه بین خواب و بیداری اخمی کرد و چیزی زیر لب زمزمه کرد که هیونجین متوجهش نشر.
پسر شیطان کنار برادرش نشست و با دست مشغول نوازش موهای اون موجود کوچولو شد.
-جیسونگ؟
به ارومی اسمش رو زمزمه کرد و به صورت وا رفته و رنگ پریدش خیره شد، همه اینا تقصیر اون بود یا این فقط تقدیر جیسونگ بود که انقدر درد بکشه؟
جیسونگ بالاخره چشم هاش رو باز کرد و با دیدن اون چهره اشنا لبخند ملایمی زد.
-تو همیشه میای مگه نه؟ هیچوقت نمیذاری کسی چشم به راه بمونه!
هیونجین سری تکون داد و دستش رو بین موهای سیاه رنگ جیسونگ کشید.
لازم نبود چیزی از جیسونگ بپرسه یا چیزی بگه، جواب همه چیو خودش میدونست.
جیسونگ بدن دردمندش رو بالا کشید و به تخت تکیه داد، سرش گیج میرفت و حال درستی نداشت.
دستش رو ناخوداگاه روی پیشونیش گذاشت که توجه هیونجین رو جلب کرد.
-این برای اینه که خون زیادی از دست دادی، ولی خوب تحمل کردی، نسبت به خونی که از دست دادی و بدن ضعیفت باید خیلی وقت پیش میمردی!
هیونجین جمله اخرش رو رک گفت و باعث شد جیسونگ ریز ریز بخنده.
-بدن من هزاران فرصت برای مردن داشته، نمیدونم توی این دنیا چه چیز زیبایی رو میبینه که حاضر نیست بمیره!
جیسونگ با بی حالی گفت و چشم هاش رو روی هم فشرد، احساس میکرد سرش داره از شدت درد از هم میپاشه!
-این حرف ها رو نزن.
هیونجین این رو گفت و خودش رو به جیسونگ نزدیک کرد و به پسر کوچیکتر اجازه داد سرش رو روی شونه هاش بذاره.
-جونگین چیشد؟
-خوابه..
مختصر جواب داد و باعث شد جیسونگ سری به نشانه تایید تکون بده.
-بخاطر هیچ چیزی سر جونگین داد نکش، جونگین وقتی سرش داد بکشی خیلی میترسه، خودش رو از جنس یه فلز لعنتی نشون میده اما فقط بچه ایه که نیاز به محبت و توجه داره، اون تحمل بد رفتاری و بی توجهی رو نداره، چون جونگین رو دوست داری اینارو بهت میگم.
هیونجین چند لحظه سکوت کرد، پس در باره این ساید جونگین اشتباه نمیکرد، اینکه دور خودش دیوار کشیده بود تا فقط قوی به نظر بیاد!
-حالا که تو اینجا پیش خودمی حالم خیلی بهتره هان جیسونگ‌.
جیسونگ سری به نشانه تایید تکون داد و کمی سرش رو روی شونه هیونجین جا به جا کرد، پس برادر داشتن همچین حسی داشت؟
خانواده داشتن چی؟ اونم همینقدر خوب بود؟
-میدونی اگه تو از اول پیش خودم بودی همه چیز خیلی فرق میکرد، هیچوقت انقدر.. انقدر...
-انقدر خسته و داغون نبودم؟
جیسونگ حرف هیونجین رو کامل کرد و نفسش رو به بیرون فوت کرد.
-میدونی...زندگی انسانا بی رحمانس،نمیدونم چقدر از مال تو بی رحمانه تره، یا شاید هم شدتش کمتر باشه.
ولی میدونم خیلی بی رحمانس.
هر روز بیدار میشی،حتی اولین پلکت رو هم نزدی که باید یه روز دیگه رو شروع کنی،یه روز..درست مثل دیروز.
هر روز بیشتر از دیروز قلبت ترک برمیداره و درکمال تعجب..
تو هنوز میتونی لبخند بزنی،کارهای روزمرت رو انجام بدی و "زندگی کنی"!
وقتی که نیاز به آغوش کسی داری وقتی که میخوای کسی دستت رو بگیره فقط میشینی توی اتاقت و با خودت فکر میکنی چرا من همچنان این انتظارات و درخواست هارو دارم؟
من میدونم کسی قرار نیست دستم رو بگیره پس چرا منتظرش میمونم؟
مثل سگی که بارها از طرف رهگذرا لگد میخوره ولی برای فرد بعدی هم دمش رو تکون میده!
میدونی هزاران بار دست به خودکشی زدم،هزاران بار به این فکر کردم که من واقعا کی هستم و چی میخوام؟
ولی ...
ولی وقتی اخرین بار دیگه تصمیم رو گرفته بودم،همه ترس هام رو کنار گذاشته بودم،مطمئن شده بودم که قرار نیست پشیمون بشم و برگردم ....رفتم و روی پشت بوم ایستادم..
قبل از اینکه خودم بخوام کاری بکنم،مینهو از پشت من رو هل داد!
ته قلبم خالی شد،دهنم انگار قفل شده بود،بین زمین و اسمون معلق شده بودم، پیش خودم داشتم فکر میکردم یعنی چقدر دیگه کل بدنم قراره از هم بپاشه؟ ده ثانیه؟ شایدم پانزده؟ در هر صورت و فاصله زیادی با کوبیده شدن به زمین و تموم شدن همه چیز نداشتم،ولی مگه همین رو نمیخواستم؟ فقط کارم راحت تر شده بود..ولی من نمیخواستم بیفتم.
ته دلم امید داشتم،ته دلم ..میخواستم اول این غم بزرگی که برام سنگینی میکرد رو از بین ببرم.
من کل زندگیم رو توی یه گوی بزرگ لبریز از غم و سیاهی زندگی کرده بودم،اینکه قرار بود بمیرم مشکلی نداشت،فقط ..
فقط من نمیخواستم انقدر غمگین و پر از درد بمیرم!
میخواستم همه چی تموم بشه،میخواستم فرار کنم و قایم بشم،میخواستم چشم هام رو ازم بگیرن تا دیگه نتونم ببینم،میخواستم گوش هام شروع به خون ریزی بکنن تا دیگه توی این دنیا نتونم چیزی بشنوم...
ولی نمیخواستم اینطوری هم تموم بشه،من ترسیده بودم،ترسیده بودم که این روح خاکستری رنگ رو با خودم ببرم،میترسیدم از اینکه تمام این زخمها که بدون ترمیم کردنشون از کنارشون گذشتم دوباره شروع به خونریزی بکنن.
و وقتی توی بغل همون پسری که هلم داده بود افتادم،متوجه شدم اونقدرا هم برای پانسمان کردن زخم هام،دیر نشده!
فکر میکردم همه چیز درست میشه، فکر میکردم کم کم میتونم درد هام رو التیام ببخشم، اما خیلی خوش خیال بودم مگه نه؟
هیونجین در برابر حرف های سنگین جیسونگ سکوت کرده بود، چه چیزی میتونست بگه؟
اون پسر دردمند تر از اینی بود که هیونجین بتونه حتی دلداریش بده.
کم کم داشت بخاطر جو معذب و در عین حال غمگین میشد که جیسونگ دوباره به حرف اومد.
-مشکلی نیست اگه سکوت کنی، جونگین هم مثل تو همیشه در برابر من سکوت کرده، حتی خود من هم در برابر خودم سکوت کردم.
هیونجین سری تکون داد، جیسونگ رو با تک تک وجودش درک میکرد، دوست داشت از اطرافیانش دست بکشه اما نمیتونست این کار رو بکنه..
امیدی که ته دلش داشت هر روز نا امید میشد اما اون باز هم اون امید رو ایجاد میکرد!
-تو هم دقیقا مثل منی..هان جیسونگ!
-چطور؟
جیسونگ با چشمای بی حسی پرسید و به چهره بی نقص برادرش زل زد، هیونجین در نظرش موجود بی نقصی بود که انقدری قدرتمند هست که بتونه به همه کمک کنه، موجود بی نقصی که غمگین به نظر میرسید، جیسونگ چه شباهتی میتونست با شاهزاده جهنم داشته باشه؟
-یه مدت که توی جهنم بودم، هر روز میرفتم جلوی آینه، سعی میکردم لبخند بزنم، با موهام ور میرفتم و خودم رو مشغول میکردم،لبخند میزدم و چهره ام به خاطر بالا رفتن قدرتم زیبا تر از همیشه بود، اما چیزی همیشه من رو آزار میداد، من میتونستم ببینم که چهرم غمگینه و این غیرقابل تحمل بود! اون چهره انگار که چیزی برای از دست دادن نداشته باشه به آینه زل میزد و چشم هاش مرده به نظر میرسیدن، و در این بین لبخند روی لب هام بیشتر مسخره کردن خودم به نظر میرسید، برای همین بود که آرزو میکردم هیچوقت چهره ام رو نبینم، چون بازتاب قلبم روی صورتم بود و انگار میخواست وجود دردمندش رو اعلام کنه!
جیسونگ سکوت کرد، هرچقدر که بیشتر میگذشت، بیشتر میتونست هوانگ هیونجینی رو که برادرش بود رو بفهمه، زندگی اون دو انگار که نفرین شده بود، انگار که زیبایی هیچوقت قسمت اون دو برادر نبود.
-تو یه جورایی از خودت متنفر بودی...منم بودم..البته هستم! نمیدونم دلیلش خودمم یا اطرافیانم، تا به حال این احساس رو داشتی؟این احساس که وقتی تنها نیستی فکر میکنی همه بهت زل زدن؟
وقتی بیرون از خونه‌ای،احساس میکنی توی یه تاریکی عمیق فرو رفتی و تنها چیزی که دورت هست هزاران چشمه که بهت خیره شدن.
این فقط یه احساس نیست،درواقع همه بهت زل میزنن،هرطوری که بخوان قضاوتت میکنن،دربارت هرطور که بخوان فکر میکنن.
و تورو حساس میکنن،مهم نیست چقدر باهاشون بجنگی،در آخر...اون وسواسی که نباید ایجاد بشه درونت شکوفه میزنه و تو دیگه نمیتونی جلوی افکارت رو بگیری!"چیزی روی صورتمه؟کار اشتباهی انجام دادم؟خیلی لاغر به نظر میرسم؟نباید اینجا باشم؟ لباسم مناسب نیست؟نکنه حرف اشتباهی بزنم؟..."
همه و همه بهت حمله میکنن و باعث میشن بخوای فقط فرار کنی.
فرار کنی برگردی توی تنهایی خودت قایم بشی تا شاید افکارت بهت رحم کنند.
هیونجین مطمئن بود اگه جیسونگ چند کلمه دیگه ادامه بده بغضی که به گلوش فشار میاورد میشکنه و بالاخره اشک هاش روی صورتش میریزند، اما خوشبختانه جیسونگ سکوت کرد و هیونجین فقط بدن لاغرش رو بیشتر به خود فشرد.
-تو نباید انقدر خودت رو سرزنش کنی، تو هیچ مشکلی نداری.
-کسی تا به حال اینو به خودت گفته؟
جیسونگ ناگهانی پرسید و باعث شد هیونجین سوالی بهش نگاه کنه.
-اینکه هیچ مشکلی نداری.
-نه نگفته..
به ارومی زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت، چرا باید به اون میگفتن که هیچ مشکلی نداره؟ کسی که عاشقش بود یه جورایی ازش متنفر بود و فقط از روی حسودی میبوسیدش، بهترین دوستش میگفت فقط برای سو استفاده کردن ازش پیشش بوده و مادرش فقط به دنبال قدرتش بود، چه تراژدی مسخره و کلیشه ایی! با این فکر ها مثل بچه هایی به نظر میرسید که فکر میکردن هیچکس دوسشون نداره اما متاسفانه حقیقت همین بود.
هیونجین اون بچه مظلومی بود که بی منت محبت میکرد و برای دریافت ذره ای توجه به دست هاشون خیره میشد و اطرافیانش کسایی بودند که دست اون رو پس میزدن!
-مطمئنم خیلی خوشحال میشدی اگه از جونگین میشنیدیش اما از نظر من تو مشکلی نداری، وقتی با دقت بهت فکر میکنم میبینم قلبت درد های زیادیو متحمل شده و در عین حال خودش رو مهربون نگه داشته! میدونی... وقتی پیش خدای مرگ بودم پیش خودم گفتم مگه هوانگ هیونجین برادرم نیست؟ چی میشه اگه اونم مثل بقیه تنهام نذاره و بیاد پیشم؟ چی میشه اگه همین یه بار رو کسی رو داشته باشم که تنهام نگذاشته و قرار نیست فراموشم کنه؟ چی میشه اگه یک بار هم کسی دستش رو برای کمک به سمتم دراز کنه؟
و تو واقعا تنهام نگذاشتی، چند دقیقه بعد اون فکر ها از راه رسیدی و کمکم کردی، باعث شدی برای لحظه ای درد هام رو فراموش کنم پس تو هم... خودت رو سرزنش نکن.
------------
*سه هفته بعد*

-تو این شرایط واقعا میخوای منو سرزنش کنی؟!
مینهو از ته دل دادی روبه مادرش که معلوم نبود چطور قضیه به گوشش رسیده و به اونجا اومده کشید و تمامی وسایل گرون قیمتی رو که روی میز بود رو با لگدش تخریب کرد.
این اولین و احتمالا اخرین باری بود که سر مادرش داد میکشید.
مادرش با دیدن وضعیت پیش اومده متوجه شد که اگه پسرش ذره ای اعصاب و تحمل داشت حالا از دستش داده و هر حرفی هم که بگه شرایط رو بدتر میکنه.
-بیا بشین مینهو..
یجی درحالی که به کمک وویونگ (که مینهو بازم نمیدونست این قضیه از کجا به گوش وویونگ رسیده) از دست های مینهو گرفته بودند و سعی داشتن سمت صندلی ببرنش و ارومش کنن.
-بهم بگو باید چیکار میکردم؟ چرا همیشه فکر میکنی مقصر همه چیز منم؟ چرا همیشه از من شاکیی؟ چرا یه بار به جای مضخرف گفتن دلداریم ندادی؟ نمیتونی ببینی قلبم چقدر درد داره؟! چرا بدترش میکنی؟
مینهو همه حرف هاش رو با داد روی صورت مادرش کوبید و اشک هاش بی وقفه صورتش رو خیس کرد، چرا باید اینطور میشد؟
-بیا بشین مینهو خواهش میکنم.
یجی با بیچارگی گفت و از دست های مینهو گرفت و اینبار محکم تر از سری پیش کشید که بخاطر قدرتی که داشت بالاخره مینهو رو روی صندلی نشوند.
-خاله، میخوای بری بیرون؟
یجی روبه مادر مینهو گفت اما زنی که خاله خطاب شده بود جوابی نداد.
یجی از بچگی به همراه سویون و مینهو بزرگ شده بود پس اینکه به اشراف زاده بزرگی مثل لی سویون خاله بگه عجیب نبود.
-دارم بهت میگم اینکه جیسونگ رو تنها گذاشتی گند زده به همه چیز، اون هیچوقت بخاطر این کارت نمی‌بخشتت مینهو.
مینهو انگار که با این حرف دیگه به سیم اخر رسیده باشه بی پروا دست هاش رو روی سرش گذاشت و شروع به داد زدن کرد، چرا مادرش فقط خفه نمیشد؟
-چرا فقط نمیتونی کنارم بمونی و ارومم کنی؟
-چون باید برگردی مینهو، چون نباید بشینی همینجا و زانوی غم بغل بگیری، برو یه کاری بکن، چمیدونم، فقط برو برای پسری که میگی دوسش داری تلاش کن! این کارت مثل اینه که ببینی کسی داره جلوی چشمات میمیره و با تو کمک تو میتونه که نَمیره اما از کنارش رد میشی! پسری که من بزرگ کرده باشم انقدر غیرمنطقی رفتار نمیکنه.
----------
روبه روی سوپر مارکتی که رد فلیکس داخلش ردیابی شده بود ایستاد و با استرس به صورت یجی خیره شد، راضی کردن لی فلیکس اصلا راحت به نظر نمیرسید، انقدری سخت به نظر میرسید که مادرش، یجی و حتی وویونگ رو هم با خودش کشیده بود اورده بود تا اگه راضی نشد به زور متوصل بشند.
-آروم بگیر مینهو.
یجی زمزمه کرد ولی نمیدونست که همین حرفش هم استرس مینهو رو دو چندان کرد.
-من اول میرم.
وویونگ گفت و بعدش در سوپر مارکت رو باز کرد.
با بوی تعفن شدیدی که زیر بینیش پیچید به سرعت دستش رو کاور بینیش کرد و چینی به پیشونیش داد.
اون سوپر مارکت تاریک بود، کل قفسه ها بهم ریخته بودن انگار کسی مثل وحشی ها به دیوار ها چنگ انداخته بود.
با دیدن جنازه ای که احتمالا صاحب مغازه بود از روی شوک چند قدمی به عقب برداشت، جسد کاملا سیاه شده بود و از روی بویی که میومد مشخص میشد که اون مرد بیچاره چند هفتس که مرده!
جلوتر رفت و حالا میتونست پسری رو که بین حجم عظیمی از چیپس دراز کشیده بود رو ببینه، خب! حدقل لی فلیکس رو پیدا کرده بودن.
فلیکس با احساس قدم هایی اطرافش از سرجاش بلند شد و نشست که صورت و دستاش که خون خشک شده ای روشون خودنمایی میکرد مشخص شد.
-دلم واست تنگ شده بود..لی مینهو!

YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now