part47

585 152 92
                                    

با خونسردی دکمه های پیرهن سفید رنگش رو بست و یکی مونده به اخری رو باز گذاشت.
امروز،جهنم به طرز عجیبی ساکت بود! انگار که همه میدونستن چخبره و چه اتفاقی قراره بیفته.
روبه روی آینه ایستاد و موهای بلوندش رو پشت گوشش فرستاد.
امروز شاید اخرین روزی میشد که میتونست این چهره رو روی آینه ببینه.
مهم نبود چه اتفاقی بیفته، بره و برای همیشه محو بشه؟ یا اونجا زندانی بشه؟ میدونست که جونگین لایق این از خودگذشتگی هست.
تا وقتی که جونگین داشت از سمت اون آسیب میدید... نمیتونست آروم بشینه.
-هی.. بیا بیرون.
روبه اتاقی که میدونست پدرش داخلشه داد کشید و وقتی دید خبری نیست شعله‌ی آتیش نسبتا بزرگی بین دستاش ایجاد کرد و اون رو سمت در اتاق پرت کرد که باعث شد اونجا با صدای بلندی بترکه و شعله های اتیش اطرافش پخش بشن.
-عوضیِ بدردنخور.
زیر لب زمزمه کرد و با قدم های بلندی خودش رو به اتاقی که الان به لطف اون دری نداشت رسوند.
بدون اینکه تردید کنه وارد اتاق شد و با دیدن پدرش که با پوزخندی روی صندلیش نشسته بود تابی به چشم هاش داد.
-تو واقعا رو اعصابمی میدونستی؟
حتی یک لحظه رو هم برای حمله به اون مرد صبر به خرج نداد.
پسری که لباس های سیاه رنگی به تن داشت قبل از اینکه به همراه صندلیش بترکه و تیکه هاش اینطرف اونطرف بیفتن از سرجاش بلند شد و اینبار جایی نزدیکِ هیونجین ایستاد.
-این یعنی اعلام جنگ، خوب میدونی.
هیونجین با این حرف انگار که بیشتر از قبل حرصی شده باشه ناگهان به سمت پدرش حمله ور شد و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد.
-اعلام جنگ؟ من برای جنگ نیومدم.
توی یه حرکت شیطان رو به دیوار کوبید و خواست حرکت دیگه ای بزنه که توسط نیروی قدرتمندی به عقب پرت شد.
-درست میگی، یادم رفته بود، تو عرضه جنگیدن نداری.
مردی که شیطان خطاب میشد گفت و اینبار نوبت اون رسیده بود که هیونجین رو به دیوار بکوبه.
با کوبیده شدن هیونجین به دیوار قسمتی از اون به کلی فرو ریخت و روی بدن دردمند پسرک ریخت.
پسر کوچیکتر از روی درد چشم هاش رو روی هم فشرد و سعی کرد سنگ هایی که روی پاهاش ریخته بودن رو کنار بزنه اما قبل از اونکار پدرش از یقش گرفت و اون رو بیرون کشید، هنوز به خودش نیومده بود که شی تیزی یه جایی درست روی گردنش فرود اومد و باعث شد پاهای اسیب دیده‌ی هیونجین سست بشن و روی زمین بیفته.
اون چاقو توی حساس ترین نقطه ای که یه نیمه شیطان میتونست داشته باشه فرو رفته بود و همین چشم های پسرک رو برای چند ثانیه تار کرد.
-خیلی بی رحمیه که از اختراع خودت علیه خودت استفاده کنم؟
هیونجین هنوز نتونسته بود به سرگیجش غلبه کنه که چاقو از داخل گردنش بیرون کشیده شد و اینبار و توی قفسه سینش فرو رفت که باعث شد حجم زیادی از خون به سمت دهن هیونجین حمله ور بشند.
ناپدید شدن؟ زندانی شدن؟ اینا زیادی خوشبینانه بودن! پدرش داشت به قصد کشت اون رو میزد!
چاقو بار دیگه بالا اومد تا دوباره توی یه قسمت دیگه ای از بدن هیونجین فرو بره اما اینبار توسط دست های هیونجین گرفته شد.
-صبر کن صبر کن.
به سختی چاقو رو بین دست هاش گرفت و سعی کرد به این که رسما داره توی خون غلت میزنه توجه نکنه.
بدنش بخاطر ضربه های قدرتمند پدرش خیلی ضعیف تر از چیزی بود که دوباره بلند شه و مبارزه کنه.
-چیشد به همین زودی کم آوری؟ ازت بعیده هوانگ. پسری که من میشناسم به همین زودیا کم نمیاره. همونطور که وقتی عاشقِ یه پسر بچه شد هیچوقت عقب نکشید!
سعی کرد چاقو رو از دست هیونجین بیرون بکشه تا ضربه دیگه ای بهش وارد کنه اما هیونجین با قدرت بیشتری اون رو کشید و بعد از در اوردنش از دست شیطان اون رو به گوشه اتاق پرت کرد.
بدنش بخاطر سمی که از طریق چاقو واردش شده بود میلرزید و چشم هاش حتی درست نمیدیدن.
یانگ جونگین یانگ جونگین! حواسش انقدر پرت اون پسر شده بود که اون چاقوی لعنتی رو پیش پدرش جا گذاشته بود و حالا داشت توسط چیزی که خودش درست کرده بود شکنجه میشد.
-صبر کن، بیا باهم توافق کنیم خب؟
این رو گفت و وقتی دید توجه پدرش رو جلب کرده شروع به ساختن سیاهچاله ای درست پشت سر شیطان کرد.
چشم هاش مدام سیاهی میرفتن و بدنش به قدری ضعیف شده بود که حتی به زور وزن خودش رو تحمل میکرد و لعنت بهش چطور توی همچین شرایطی هم به فکر جونگینی بود که وقتی نبود همچین دردی بهش تحمیل شده بود؟
چطور گذاشته بود دردی که اینطور خودش رو از پا درمیاره رو جونگین هم تحمل کنه؟
ناخوداگاه اشک داغی از کنار چشمش سر خورد و روی زمین افتاد، زمینی که قطعا داغ تر از اون قطره بود.
-من پسرتم، میدونم که بهم نیاز داری.
با این حرف یکی از ابرو های مرد روبه روش بالا رفت.
-به تو؟ به توعه احمق که خودت رو وقف یه آدمیزاد کردی؟
هیونجین نفس عمیقی کشید و زیر چشمی به سیاهچاله ای که پشت سر پدرش هر لحظه عمیق تر میشد نگاه کرد، ظاهرا قدرت کلماتش از قدرت بدنیش بیشتر بودن.
-ولش میکنم، از جونگین دست میکشم، به جاش توهم باید تنهاش بذاری و به عنوان یه انسان انقدر عذابش ندی.
شیطان سری به نشانه تایید تکون داد و چاقوی توی دستش رو بالا اورد و به تصویر خودش توی اون خنجر خیره شد.
-شنیدن این حرفا خیلی خوبه، اما میدونی چیه؟ دیگه خیلی دیره‌.
هیونجین با این حرف بالاخره نگاهش رو از سیاهچاله پشتش گرفت و به چاقوی توی دست پدرش داد.
با دیدن رگه های سیاه رنگ توی بخش فلزی چاقو ناگهان جا خورد.
ظاهرا فقط اون نبود که از این مکالمه داشت استفاده میکرد و روی چیزی کار میکرد.
طلسمی که روی اون چاقو بود به شدت قوی بود طوری که مطمئن بود اگه بهش برخورد کنه قطعا میکشتش!
و چقدر برای فهمیدن و تحلیل کردن این چیزا دیر بود چون چاقو دیگه سمتش پرت شده بود و با توجه به طلسمی که داشت میدونست حتی اگه کنار هم بکشه اون طلسم دنبالش میاد.
شاید این هم سرنوشت اون بود؟
اینکه وقتی که رابطش با پسری که سالها آرزوش بود درست شد اینطور به دست پدرش از بین بره.
چشم هاش رو بست و نفسش رو به بیرون فوت کرد.
"چرا از جونگین خداحافظی نکردم؟"
توی اون لحظه فقط نمیخواست اون موجود عزیز رو بترسونه اما حالا؟ کاش فقط انجامش داده بود.
با صدای برخورد چاقو ناگهان سرجاش لرزید.
اون صدای برخوردش رو به طور واضحی شنیده بود اما چرا هیچ دردی احساس نمیکرد؟ شاید انقدری درد داشت که اون بینشون گم شده بود؟
اما نه..
بلافاصله چشم هاش رو باز کرد و با دیدن پسر آشنایی که بیهوش روی زمین افتاده بود احساس کرد دیگه نمیتونه سر پا بایسته.
-فلیکس؟..
با گیجی زمزمه کرد و به بدن بیجونی که روبه روش روی زمین افتاده بود خیره شد.
حتی نمیفهمید چه اتفاقی افتاده. شاید هم میفهمید اما نمیخواست این رو که فلیکس به جای اون به این وضع افتاده رو قبول کنه.
با شنیدن صدای درگیری سرش رو بالا اورد و وقتی مینهو رو دید که زنجیر های سردی رو دور گلوی پدرش پیچیده بود و داشت اون رو به سمت سیاهچاله ای که هیونجین درست میکرد میکشید.
ناگهان از سرجاش بلند شد و توی یه حرکت به مینهو کمک کرد و اون شیطان رو توی سیاهچاله پرت کرد.
شیطان بزرگی که ناگهانی توسط نیروی قدرتمند مینهو و همکاری هیونجین غافلگیر شده بود داخل سیاهچاله پرت شد و برای همیشه ناپدید شد!
سیاهچاله به سرعت بسته و ناپدید شد اما هیونجین به هیچ وجه خوشحال به نظر نمیرسید.
مینهو بی درنگ سمت فلیکس دوید اما هیونجین حتی جرئت برگشتن بهچ سمتش رو هم نداشت!
شاید چون از طلسمی که به فلیکس برخورد کرده بود خبر داشت.
-چیکار کنیم هیونجین؟
مینهو درحالی که با دستش جلوی خون ریزی رو گرفته بود و جسم بی جون فلیکس رو برسی میکرد با بیچارگی پرسید اما هیچ جوابی از هیونجین نگرفت.
-هیونجین؟ هیونجین چیکار کنم؟
مینهو اشفته و در عین حال گیج به نظر میرسید و هیونجین فقط شرایط رو بدتر میکرد.

YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now