-دلم برات تنگ شده بود لی مینهو!
فلیکس با لبخند گفت و از سرجاش با بیخیالی بلند شد.
مینهو که با شنیدن اسمش وارد سوپر مارکت شده بود دست هاش رو مشت کرد.
اونجا دیگه چطور جهنمی بود؟ چراغ ها شکسته بودن و از دیوار اویزون مونده بودن، تاریک بود و بوی جنازه ای که اونطرف تر قرار داشت، داشت خفش میکرد!
فلیکس جلوتر اومد و دستای خونیش رو روی صورت وویونگ که ساکت گوشه ای ایستاده بود کشید:
-این یکی جدیده! با خودت ارتش آوردی دنبال من مینهو؟
وویونگ با اینکار انگار که چندشش شده باشه کمی صورتشو جمع کرد و چند قدمی عقب تر رفت.
مینهو حالا واقعا شبیه بچه گربه های گم شده به نظر میرسید، ذهنش از کار افتاده بود و عرق سرد کل بدنش رو فرا گرفته بود"اروم باش اروم باش لعنت بهت اروم باش"
پیش خود زمزمه کرد و با بیچارگی به صورت مادرش خیره شد تا شاید کمکش کنه.
از بین اینهمه نیمه شیطان چرا فلیکس؟ چرا باید فلیکس رو مجبور میکرد برگرده پیش خدای مرگ تا ماجرای جیسونگ لو نره؟
چرا باید با همچین موجود مرموزی دوباره رو در رو قرار میگرفت؟
-با ما برگرد پیش هادس.
ناگهان روبه فلیکس گفت و باعث شد یکی از ابرو های فلیکس بالا بره.
پسری که چتری های نقره ای رنگش روی پیشونیش ریخته بودن با خونسردی یکی از بسته های چیپس رو برداشت و روی میز نشست.
با حوصله اون رو باز کرد و تکه ای ازش رو توی دهنش فرو برد:
-کارت پیش اون خدا گیره مگه نه مینهو؟ مطمئنم دست گذاشته روی نقطه ضعفت تا ازت استفاده کنه!
مینهو با شنیدن این حرفا از روی حرص خنده ای کرد، مگه یه نیمه شیطان چقدر میتونست باهوش باشه؟
چرا نمیشد چیزی رو ازش پنهون کرد؟ چرا همش ازش شکست میخورد؟
شاید چون مینهو زیادی عصبی و اون زیادی اروم بود؟
-درسته.
با صدایی که عصبانی به نظر میرسید گفت و باعث شد فلیکس سری تکون بده.
-باشه باهات میام، ولی چی گیر من میاد؟
و این دقیقا بخش سختش بود!
-اون داره به ما به چشم تفریحش نگاه میکنه.
مادر مینهو با ناباوری گفت و از روی تاسف سرش رو تکون داد، حالا داشت میفهمید مینهو چرا زمانی که درگیر فلیکس بود اشفته تر و عصبی تر از همیشه بود! هرچند خودشم میدونست، کسی که بتونه از زندان اونها فرار کنه هرکسی نیست.
-چی میخوای؟
یجی بی توجه به حرف سویون گفت و به چشم های براق فلیکس خیره شد.
چیزی داخل اون چشم ها عوض شده بود و یجی نمیفهمید دقیقا چی!
-هوانگ یجی؟ تو هم اینجا بودی والا حضرت؟ مینهو درباره من اغراق کرده! لازم نبود شما خودتون شخصاً تشریف بیارید!
با خنده گفت و آشکارا یجی رو به مسخره گرفت اما دختری که ست سفیدی توی تنش میدرخشید اهمیتی نداد.
-فقط بگو چی میخوای.
فلیکس سری تکون داد و با دستش به کوهی که اونطرف تر مشخص بود اشاره کرد.
-بالای اون کوه!
با گفتن این حرف همه جدی شدن و منتظر موندن فلیکس ادامه حرفش رو بگه اما فلیکس فقط ریز ریز میخندید.
-این قیافه های جدی چی میگه؟!
فلیکس این رو گفت و باعث شد مینهو نفس عمیقی بکشه و سعی کنه اروم باشه.
-فقط بگو بالای اون کوه چی؟
فلیکس سری به نشانه تایید تکون داد و کمی سرجاش جا به جا شد.
-خب باشه باشه، ببینید اون کوه رو اگه بالا برید یه اتفاقی میفته!
-چه اتفاقی؟
اینبار وویونگ پرسید و باعث شد فلیکس یکم مکث کنه.
-میرسید به یه جایی.
با لحن مشتاقی گفت و به چشم های مینهو که خیس به نظر میرسیدن خیره شد،اون پسر نزدیک بود گریه کنه؟
-خب به کجا میرسیم؟!
وویونگ دوباره پرسید و فلیکس بلند زد زیر خنده.
-معلومه خب، میرسید به آخرِ کوه.
با این حرف چهره هر چهار نفر پوکر شد و بالاخره قطره اشکی روی گونه مینهو چکید.
این ماجرا بازی کردن با کل زندگی مینهو بود، این ماجرا درباره جیسونگ بود! کسی که برای مینهو فوق العاده ارزشمند بود، اونوقت فلیکس اون رو به مسخره گرفته بود!
فلیکس با دیدن قطره اشکی که روی گونه مینهو برق میزد اخمی کرد.
کمی جلوتر رفت و اون اشک رو پاک کرد.
-این چیزا بهت نمیاد!
-بریم.
خونسرد گفت و باعث شد افراد اونجا متعجب بهش نگاه کنن، به همین زودی راضی شده بود؟
-بریم دیگه!
-کجا بریم؟
مینهو با گیجی پرسید و به چهره فلیکس نگاه کرد تا هرگونه شوخی ای درونش پیدا کنه.
-کجا بریم؟ خونهی خدای مرگ دیگه!
هر چهار نفر با ناباوری به پسری که داشت با موهای نقره ای رنگش ور میرفت خیره شدن، به همین زودی؟
-باشه بریم بریم.
یجی سریع گفت و از دست فلیکس گرفت و اون رو از سوپر مارکت بیرون برد.
اما مینهو همچنان پشت سرش میخکوب شده بود، این کار براش سخت ترین کار دنیا به نظر میرسید و احتمال موفقیتش رو "صفر درصد" گذاشته بود اما فلیکس حالا خیلی راحت داشت میگفت برند؟
نمیتونست به این موقعیت شک نکنه و به راضی شدن فلیکس دلخوش کنه، معلوم نبود باز چه بلایی میخواد سرشون بیاره.
-بیاید تا پشیمون نشده.
وویونگ اروم گفت و از سوپر مارکت بیرون رفت.
-------
-پیش جیسونگ بودی؟!
جونگین با لحن تندی گفت و نگاهش رو از هیونجین گرفت.
-آره..
هیونجین جوری که انگار داره به مادرش جواب پس میده سرش رو تکون داد و باعث شد جونگین تابی به چشم هاش بده.
-گفتم پیش من بمونی.
تلخ گفت و هیونجین رو پیش خودش، کنار تخت کشید.
همیشه تظاهر کرده بود با اینکه هیچکس بهش اهمیت نمیده نداره همیشه تظاهر کرده بود از هیچ چیز نمیترسه، تظاهر کرده بود تنهایی رو ترجیح میده اما انگار دیگه کافی بود!
هیونجین فرد مناسبی برای تخلیه عقده هاش به نظر میرسید.
هیونجین روی تخت نشست و همین کافی بود تا جونگین بلند شه و روی پاهای پسر بزرگتر بشینه.
-اینکارا برای چیه جونگین؟
جونگین با چشمای سوالی به هیونجین خیره شد.
-منظورت چیه که اینکارا چیه؟ نمیتونم توی بغلت بشینم؟
پسر بزرگتر با این حرف سرش رو به معنای منفی به چپو راست تکون داد.
-از اینکه من رو دوست نداری مطمئنم جونگین، پس اینکارات فقط از روی حسودیه؟
جونگین کلافه نگاهش رو از روی هیونجین گرفت و از سر جاش بلند شد.
-احمق.
زیر لب زمزمه کرد و از اتاق بیرون رفت.
-میخوام برم مامانمو ببینم.
------------
با احساس بوی اشنایی کتاب توی دستش رو بست و به سرعت از سرجاش بلند شد، پله هارو یکی در میون رد کرد و وارد هال شد.
-فلیکس؟
پسر مورد علاقش رو صدا زد و چشم هاش رو گردوند تا شاید دوباره بتونه اون موجود رو ببینه.
با دیدن فلیکس که دستاش داشت توسط تیونگ بسته میشد و مینهو از دور جوری میپاییدش که انگار یه حیوون وحشی گرفته بدون هیچ حرفی سمتشون دوید.
-هی داری چیکار میکنی؟!
روبه تیونگ گفت و با عجله زنجیر های دور دست فلیکس رو باز کرد و بدون از دست دادن حتی یک ثانیه اون پسر رو توی آغوشش کشید.
فلیکس بدون هیچ حرفی توی سکوت عجیبی خودش رو داخل بغل خدای مرگ قایم کرد که باعث تعجب پسر بزرگتر شد.
هادس بدن فلیکس رو از خودش فاصله داد و نگاهی به صورت بهم ریخته فلیکس انداخت،آروم به نظر میرسید، چتری هایی که روی صورتش ریخته بودن و چشم هایی که به طرز عجیبی گاردشون رو پایین اورده بودن!
این چشم های لی فلیکس نبود!
چشم های فلیکسی که همه میشناختن تیز تر از تیغ بود، با یک نگاه زخمیت میکرد!
اما این چشم ها انگار شمشیرشون رو قلاف کرده بودن..
-جیسونگ کجاست؟
با سوال مینهو به خودش اومد، انقدری از دیدن فلیکس خوشحال بود که حضور مینهو رو فراموش کرده بود.
-جیسونگ رو هیونجین برد، چک کردم قبلا..حالش خوبه،البته منظورم از حالش خوبه اینه که سالمه.
مینهو با شنیدن این حرف به سرعت سمت در دوید و خودش رو از اون جهنم به بیرون پرت کرد.
پاهاش داشتن اون رو به سمت جیسونگ میبردند اما قلب و مغزش هردو مخلاف این قضیه بودن!
چطور قرار بود با جیسونگ مواجه بشه؟؟..
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...