از روی درد وحشتناکی که کل وجودش رو گرفته بود برای بار هزارم داد کشید و داخل خودش جمع شد.
وقتی اون شیطان بهش گفته بود که سم داخل اون چاقو کاری میکنه که حاضر میشی بمیری اما انقدر درد نکشی شوخی نمیکرد!
انگار کل عضلاتش داشتن کشیده میشدن و استخون هاش داشتن دونه دونه پودر میشدن اما در واقع هیچ اتفاقی نمی افتاد!
-ولم کن برم.
با عجز نالید و اشک هاش یکی بعد از دیگری روی صورت دردمندش ریختن.
نمیتونست این حقیقت رو که هیونجین هنوز دنبالش نیومده رو باور کنه!
از روی درد وحشتناکی که این بار روی قفسه سینش احساس کرد داد بلند دیگه ای کشید و به هق هق افتاد.
-خواهش میکنم بذار برم.
پسری که روی صندلی سیاه رنگش با خونسردی نشسته بود با دیدن این صحنه نیشخندی زد.
به دلایلی داشت از دیدن عذاب کشیدن یانگ جونگین لذت میبرد و داد هایی که میکشید انگار لالایی روحش بودن.
جونگین داد دیگه ای کشید و سعی کرد از سرجاش بلند بشه، دردش به قدری بود که حالا به سختی میتونست حتی روبه روش رو ببینه.
-چرا داری با من اینکارو میکنی؟! پسر تو بود که عاشق من شد، اون بود که دنبال من افتاد، من حتی ازش خوشمم نمیاد، نمیفهمم این قضیه چه ربطی به من داره؟!
با صدای بلندی سرِ شیطان روبه روش غر غر کرد اما قبل از اینکه اون بتونه جوابش رو بده نامه ای روی دستش ظاهر شد و مشغول خوندنش شد.
بعد از تموم شدنش قهقه ای زد و کاغذ توی دستش رو مچاله کرد.
-هی حدس بزن چی شده!
با خنده گفت و قهقه هاش رو ادامه داد، خنده هایی که هر کدوم تبدیل به یه درد بزرگ تر میشدن و توی جسم و روح جونگین فرو میرفتن.
-هیونجین گفته برنمیگرده جهنم، حتی اگه سرتو براش بفرستم!
جونگین با شنیدن این حرف ترسش چندین برابر شد" این اصلا شبیه حرفِ هیونجین نیست"
توی همین مدتِ کم تونسته بود تفاوت هیونجین رو با بقیه متوجه بشه.
نه تنها فقط بین نیمه شیطان ها، بلکه بین تمامی آدمایی که جونگین ملاقات کرده بود..
هیونجین کسی بود که به جونگین این اطمینان رو داده بود که اون رو بیشتر از هر موجود زنده ای توی این دنیا دوست داره.
جونگین کاملا مطمئن بود دوست داشتن هیونجین خیلی بیشتر از دوست داشتن مادرشه.
اما حالا چی؟ حالا اون فقط گفته بود که برای نجاتش نمیاد حتی اگه سرش رو براش بفرستن!
هیونجین همچین کاری نمیکرد و جونگین از این مطمئن بود اما حالا انگار وضعیت تغیر کرده بود و این جونگین رو وحشت زده میکرد.
"شاید اخرین بار زیادی تند رفتم؟"
پیش خودش زمزمه کرد اما با نشستن همون خنجر جهنمی روی گلوش به خودش اومد و از روی ترس چند قدمی عقب پرید.
-تمومش کن، اون گفت در هر صورت دنبالم نمیاد چرا تمومش نمیکنی؟
با لحن لرزونی زمزمه کرد و بعدش به گریه افتاد، این قطعا خجالت اور ترین لحظه عمرش بود!
هیونجین تصمیم گرفته بود بهش اهمیت نده و حالا اون اینجا داشت به پدر اون پسر التماس میکرد که اذیتش نکنه.
-اشکات بیشتر مشتاقم میکنن تا بکشمت میدونستی؟ خیلی وقته دست هام خون یه انسان رو ندیدن.
بدن جونگین داشت میلرزید، هم از ترس و هم از درد، کل اتاق داشت دور سرش میگردید و حرف های شیطان همه چیز رو بدتر میکردن.
انگار میخواست بالا بیاره اما فکر میکرد اگه این کار رو بکنه قفسه سینش سوراخ میشه.
-تمومش کن خواهش میکنم.
با گریه داد کشید و با دست های لرزونش به شلوار سیاه رنگه پسر روبه روش چنگ انداخت.
-تمومش کن تمومش کن تمومش کن.
ناگهان بلند تر از سری های پیش داد کشید و با دستش به صورت خیس اشکش چنگ انداخت.
همه چیز غیر قابل تحمل میرسید و اون نیشخندی که مرد بالای سرش داشت هم همه چیز رو بدتر میکرد.
-هی پسر اروم بگیر، فکر نکنم هیونجین دلش بخواد تورو اینطوری ببینه!
شیطان با خنده گفت و مقداری از چاقو رو داخل گردن پسرک بیچاره زیرش فرو برد که جونگین رو وادار به داد کشیدن برای بار هزارم کرد.
قطره های خونی که داشتن روی گلوش میریختن انگار که تبدیل به آب جوشی شده بودن و داشتن پوستشو میسوزوندن، همه چی داشت دور سرش میگردید و پوستش به شدت میسوخت.
-چند لحظه بیاید اینجا ارباب.
با شنیدن صدای نا اشنایی از بیرون اتاقش یکی از ابروهاش رو بالا داد و سمت در اتاقش رفت.
جونگین سرش رو برگردوند و وقتی دید اون شیطان بالاخره اونجارو ترک کرده روی زمین افتاد و چشم هاش رو بست.
سعی کرد نفس هاش رو اروم کنه اما ضربان قلب بالایی که داشت تنها مشکلی نبود که میبایست روش تمرکز میکرد.
با احساس باز شدن در احساس کرد بدنش دوباره از روی ترس به لرزیدن افتاده اما با کشیده شدن توی بغل آشنایی ناگهان کل وجودش آروم گرفت.
-میتونی بلند بشی؟
لحن اون پسر سرد بود اما جونگین اهمیتی نمیداد! الان تنها چیزی که براش مهم بود این بود که اون صدا و اون آغوش اشنا کل دردش رو اروم کرده بودن.
-نه..
با صدای ضعیفی گفت و جوابی از طرف پسری که پشت سرش نشسته بود دریافت نکرد.
در عوضش به طور کامل توی بغلش فرو رفت و بعدش پاهاش روی هوا معلق شدن.
هنوز یک نفس راحت هم نکشیده بود که با شنیدن صدایی که حالا تبدیل شده بود به ترسناک ترین صدای زندگیش، احساس کرد کل وجودش فرو ریخت.
-هیونجین!
شیطان که حالا قیافش جدی تر از همیشه به نظر میرسید انگشت اشارش رو سمت پسرش گرفت و پوزخند عصبی زد.
-اوه!.. هی، ددی؟
این رو با لحن تمسخر امیزی گفت و قبل از اینکه پدرش حتی متوجه بشه غیب شد و شیطان رو توی اتاق با خودش تنها گذاشت.
.
.
-تموم شد.
هیونجین جدی گفت و جونگین با احساس روشن شدن فضای دورش متوجه شد از اون جهنم خارج شدن و لبخندی زد.
سرش رو روی قفسه سینه مردی که توی بغلش بود گذاشت و سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه.
تا به حال انقدر از دیدن هیونجین خوشحال نشده بود!
نگاهش رو به چشم های دو رنگ هیونجین داد که به هیچ وجه بهش نگاه نمیکردن، چشم های هیونجین همیشه همینقدر زیبا بودن؟ یا اون فقط زیادی احساساتی شده بود؟
-هیونجین؟
با صدای ضعیف و لرزونی زمزمه کرد و باعث شد بالاخره هیونجین بهش نگاه کنه.
بهتر از همه این نقطه ضعف رو میدونست، این رو که هیونجین اگه اسمش رو از لب های جونگین بشنوه هرکاری براش میکنه.
-تو خیلی قشنگی!
این رو با صدای ضعیفی گفت و بالاخره پلک های خستش روی هم افتادن و داخل بغل هیونجین به خواب فرو رفت.
-و تو خیلی بی رحمی یانگ جونگین..
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...