سال 2019:
خمیازه ای بخاطر خستگی کشید شیفت اخر بود و بقیه کل محوطه رو ترک کرده بودن، و الان اونجا شبیه یه لوله فلزی باریک سیاه رنگ به نظر میومد.
با بیحالی رمز در زندان پسری که دو ماهی بود اونجا حضور داشت رو وارد کرد.
کل این دوماه رو، پسری که اسمش لی فلیکس بود
بدون اینکه حتی از سرجاش تکون بخوره یا دهنش رو برای حرفی باز کنه گوشه زندان کز کرده بود و حتی یه بارم حرکتی ازش دیده نشده بود.
هیچ تقلایی درون اون نیمه شیطان دیده نمیشد و همین برای همه عجیب بود.
بیشتر به نظر میومد یه مجسمه اورده باشن و گوشه زندان بندازنش.
در رو باز کرد و بعد از اینکه وارد سلول انفرادیی که گوشه اون پسر مو نقره ایی به چشم میخورد شد، درش رو بست.
فلیکس سرش رو پایین انداخته بود و دستای خون آلودش رو روی پاهاش گذاشته بود، نفس نمیکشید تکون نمیخورد و پلکاش روی هم افتاده بودن.
پسری که نگهبان سلول فلیکس بود جلوتر رفت و دستش رو روی شونه فلیکس گذاشت و به شدت تکونش داد ولی هیچ پاسخ یا عکس العملی از پسری که روی زانو هاش افتاده بود دریافت نکرد.
-مرده؟ نکنه انقدر منتظر اون پسره هوانگ هیونجین مونده که تهش نا امید شده خودکشی کرده؟
پسر با گیجی پیش خودش زمزمه کرد و به بدن بی جون فلیکس نگاه کرد.
خون ریزی بین دستاش خیلی زیاد بود و احتمال میداد بخاطر خون ریزی زیاد بیهوش شده باشه یا حتی شاید مرده باشه؟!
دوباره با تردید دستش رو دراز کرد و اون رو تکون داد ولی مثل بار اول هیچ جوابی نصیبش نشد.
-واقعا خودکشی کرده؟
به صورت رنگ پریده فلیکس خیره شد که بی حرکت به پایین افتاده بود.
دستش رو زیر چونش گذاشت و سرش رو بالا اورد.
"به عنوان یه شیطان زیادی خوشگل نیست ؟ " از خودش پرسید و به لبای سرخ رنگ فلیکس که حتی تو این شرایط هم میدرخشیدن خیره شد.
طولی نکشید که گوشه لب های فلیکس با حالت ترسناکی کش اومد و لبخندی که بیشتر شبیه نیشخند بود رو به تصویر کشیدن.
پسرک حتی نفهمید کی با وحشت دستش رو عقب کشید و به چشمای سیاه رنگ فلیکس که بیشتر شبیه یه سیاه چاله عمیق بودن خیره شد.
-عجب احمقی، بیخود نیست که هیون همش بهتون تیکه مینداخت!
سرخوش لب زد و بدون اینکه حتی ذره ای وقت رو هدر بده دستاش رو مشت کرد و با تمام قدرت بین پاهای پسری که بالای سرش ایستاده بود کوبید.
پسر با درد شدیدی که به بین پاهاش وارد شد و بعدش داخل کل بدنش پخش شد زانو هاش سست شد و روی زمین افتاد.
فلیکس با لذت به این صحنه نگاه کرد و از سرجاش بلند شد.
دور دستاش سوزش وحشتناکی حس میکرد،حس میکرد اون تیغ ها دارن به استخونش میرسن و حتی میتونست بخوبی احساس کنه استخون های ظریف دستش دارن توسط اون تیغ ها ساییده میشن، ولی کارای مهم تری از اهمیت دادن به درد دور دستاش داشت.
با نیم بوت های سیاه رنگش لگدی به صورت پسر زد که باعث شد پسر روی زمین پرت شه و از درد به خودش بپیچه.
انگار که صحنه روبه روش واسش خوشایند باشه لبخند زد و روی شکم پسری که توی این دوماه مراقب سلولش بود نشست و دستاش رو قاب صورت دردمندش که از شدت درد الان کبود شده بود از گوشه بینیش خون میچکید کرد:
-منو میبینی؟
با نیشخندی که از گوشه لبش محو نمیشد پرسید و دستای خونیش رو بیشتر روی صورت پسر فشار داد.
وقتی جوابی نشنید اینبار داد کشید:
-منو میبینی یا نه؟
پسری که حالا وحشت کرده بود با ترس به معنی مثبت سر تکون داد.
فلیکس قهقه ای زد و دستای خونیش رو روی چشمای پسر زیرش گذاشت وفشار نچندان ارومی به چشماش وارد کرد.
تیغ های طنابی که دور دستش بسته شده بود باعث میشد با هر حرکت خون ریزی کنه و خون تیره رنگش روی صورت پسرک میریخت.
-تو که نمیخوای همینجا جوری چشمات رو از حدقه در بیارم که چهره من اخرین چهره ای باشه که میبینی هوم؟البته اگه اینطوری بشه هم چیزی از دست ندادی،حدقل اخرین صحنه زندگیت زیبا بوده.
پسر کوچیکتر که عرق سرد کل بدنش رو خیس کرده بود سرش رو با وحشت به چپو راست تکون داد و به دستای فلیکس چنگ زد، انقدری ترسیده بود که حتی نمیتونست به درستی حرف بزنه.
-خوبه، پس همین الان به هر قیمتی که شده این سیمای کوفتی رو از دور دستای من باز کن و من رو ببر زمین بچه جون تا اون چشمای قشنگت رو کور نکردم.
سر پسر ترسیده رو ول کرد و از روش کنار رفت، پسر با استرس آب دهنش رو قورت داد و اشکایی که صورتش رو خیس کرده بودن رو پاک کرد... روی پاهای لرزونش بلند شد و بعد از اینکه با اضطراب سیم دور دستای فلیکس رو باز کرد سمت در رفت و اون رو هم باز کرد.
به فلیکس که دستای زخمیش رو با خونسردی توی جیبش فرو کرده بود جوری که انگار نه انگار زخم عمیقی دارن اشاره کرد که از زندان خارج شه.
فلیکس جوری که انگار داره به سرگرمی جدیدش نگاه میکنه سمتش قدم برداشت و دستای خونیش رو روی گردنش گذاشت.
-بیا باهم بریم که هیچکس جرعت زرنگ بازی در اوردن نداشته باشه،نظرت چیه؟
پسر که وحشت سر تا پاش رو گرفته بود به سرعت سر تکون داد.
پسر مقابلش با چشمای سیاه رنگش جوری بهش نگاه میکرد که حتی فکر پیچوندنش هم به سرش نمیزد.
----------
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...