Part 12_13

574 144 18
                                    

با دقت چشماش رو اطراف محوطه میگردوند، اون پسر کجا میتونست بره؟
یک روز کامل بود که دنبال هان جیسونگ بود ولی حتی کوچیک ترین اثری ازش دیده نمیشد. میتونست بگه بیشتر از نصف شهر بزرگی مثل سئول رو زیرو رو کرده بود ولی انگار هان جیسونگ اب شده بود رفته بود توی زمین‌.
-نیروی کمکی خبر میکنم، اینطوری به هیچ جا نمیرسیم.
یجی با خستگی گفت و به دیوار پشت سرش تکیه کرد.
مینهو هم متقابلا با خستگی گوشه ای نشست، میتونست هیونجین رو هم ببینه که دست خالی داره سمتشون میاد.
-گم شده داریم، شهر سئول-هان جیسونگ؛ 168 سانتی متر و 54 کیلو. تصویرش رو هم به زودی برای همتون ارسال میکنم.
یجی این رو داخل کریستال براقی که توی دستش میدرخشید گفت و برگشت سمت مینهو که روی زمین نشسته بود.
-واضح ترین تصویری که توی ذهنت از هان جیسونگ داری رو تصور کن.
یجی این رو گفت و به سرعت کریستال رو روی پیشونی مینهو؛میون ابروهاش گذاشت و فشارش داد تا تصویری که توی ذهن مینهو بود وارد کریستال بشه.
بعد از چند دقیقه و کریستال رو از روی پیشونی مینهو برداشت و منتظر موند تا تصویر بالا بیاد.
تو همین بین هیونجین هم بهشون رسید و با کلافگی شونه ای بالا انداخت، حتی نیاز نبود چیزی بگه.. همشون میدونستن که اونم نتونسته بود جیسونگ رو پیدا کنه.
-لی فلیکس کجاست؟
مینهو درحالی که صورتشو رو جمع کرده بود انگار که تیکه انداخته باشه پرسید و هیونجین دوباره شونه بالا انداخت، میتونست اعتراف کنه خسته شده! بدنش درد نمیکرد، انرژیش تموم نشده بود ولی از لحاظ روحی احساس خستگی عمیقی داشت.
-داری میگی لی فلیکس! من از کجا بدونم.

مینهو چشماش رو روی هم فشار داد و خواست اینبار تیکه دیگه ای حواله هیونجین بکنه که با سوال یجی چشماش رو بهت زده باز کرد:
-این عکس... این پسر چرا انقدر بهت نزدیکه مینهو؟ حتی میتونم ریز ترین جزئیات صورتش رو هم ببینم.

یجی با گیجی زمزمه کرد و عکس رو سمت هیونجین و مینهو گرفت.
مینهو با دیدن عکس ناگهان احساس کرد چیزی ته دلش فرو ریخت، دلتنگی ؟ بعید میدونست این باشه!
-این اخرین باریه که دیدمش.
مینهو توضیح داد و هیونجین یکی از دستاش رو از جیبش در اورد و به عکس داخل کریستال اشاره کرد.
-اون توی بغلته مینهو؟
هیونجین با ناباوری پرسید و با چشمایی که بیشتر از این باز نمیشدن رو کرد سمت مینهو، یجی هم حالا به اندازه هیونجین متعجب بود و با چشمایی که تبدیل به علامت سوال شده بودن به مینهو خیره شده بود.

مینهو شونه ای بالا انداخت ، به هرحال احساس بدی راجع به این کار نداشت :
-اون بچه خیلی احساساتی بود.
با طلبکاری پرسید و به یجی و هیونجین اشاره کرد.
-تو مثل اینکه یادت رفته لی مینهویی! باورم نمیشه.
یجی درحالی که انگار داشت راجب غیر ممکن ترین مسئله روی زمین حرف میزد گفت و هیونجین برای تایید با خنده سر تکون داد :
-حتی نمیتونم تصورش کنم، تا همین چند دقیقه پیش فک میکردم حتی نمیدونی بغل کردن چی هست!

YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now