برخلاف بارون شدیدی که داشت میبارید قدم های لرزونی روی پشت بوم گذاشت و وقتی به لبه رسید نفس عمیقی کشید و دست هاش رو باز کرد.
وضعیتش برای خودش حال بهم زن و در عین حال خنده دار بود!
دوباره همون وضعیت.. روی لبه پشت بوم ایستاده بود و داشت به پرت کردن خودش فکر میکرد.
چه زندگی تکراری و بی مفهومی!
-اینبار دیگه همه چی تمومه هان جیسونگ..
این رو گفت و اینبار بدون هیچ تردیدی خودش رو ول کرد.
قطرات بارون بی رحمانه روی صورتش کوبیده میشدن و با سرعت عجیبی داشت به سمت زمین هجوم میبرد.
-------
با دیدن صحنهی روبه روش قدم هاش ناگهان ایستاد و سرجاش خشک شد.
اون پسری که از روی پشت بوم ول شده بود جیسونگ نبود؟
همون جیسونگی که مینهو قسم خورده بود دیگه نذاره به خودکشی فکر کنه؟
میخواست سمتش بدوعه و بگیرتش اما پاهاش اجازه حرکت نمیدادن.
مغزش قفل کرده بود و تک تک سلول های بدنش انگار خشک شده بودن..
انگار که مجسمه به درد نخوری باشه فقط باچشم های اشکی به صحنه روبه روش نگاه میکرد.
فقط چند سانت مونده بود تا اون پسر روی زمین کوبیده بشه که بالاخره تونست تکون بخوره و به سمتش بره اما قبل از اینکه دستش به جیسونگ برسه فرد دیگه ای با سرعت زیادی پسرک رو روی هوا گرفت و بخاطر سرعت زیادش هر دو روی زمین پرتاب شدن.
پسر بزرگتر به سرعت دست هاش رو کاور صورت جیسونگ کرد تا اسیبی بهش نرسه.
بعد از چند دقیقه بالاخره از سرجاش بلند شد و بدن خسته و خیسِ جیسونگ رو هم بلند کرد.
-هیونجین!
جیسونگ با دیدن پسر مو بلوندی که زیر بارون حسابی خیس شده بود بهت زده گفت و چشم های لرزونش رو بهش دوخت.
-دیوونه شدی جیسونگ؟!
هیونجین با صدای بلندی داد کشید و بعد از بلند شدنش جیسونگ رو هم بلند کرد.
پسر کوچیکتر از روی ناراحتی و یا شاید از روی شرمندگی سرش رو به پایین انداخت که همین هیونجین رو عصبی تر کرد.
-ازت سوال پرسیدم، دیوونه شدی؟ عقلتو از دست دادی؟ فکر کردی با این کار میتونی به ارامش برسی؟
جیسونگ همچنان چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت.
هیونجین انگار که صبرش تموم شده باشه لگد محکمی روی شکم جیسونگ زد که باعث شد پسرک به عقب پرت بشه و روی زمین کوبیده بشه.
-وقتی ازت سوال میپرسن باید جواب بدی جیسونگ!
جیسونگ از روی درد داخل خودش جمع شد و همین بالاخره به پاهای مینهو حرکت داد.
اما اینبار هم موفق نشد و به جیسونگ برسه چون شاهزاده جهنم در حالی که دست هاش رو توی جیبش فرو برده بود درست روبه روش ایستاده بود.
-لی مینهو؟! چطور تونستی برگردی اینجا؟ پیش جیسونگ؟
این رو گفت و مشت اول رو به فرشته مقابلش زد.
مینهو هیچی نگفت و فقط دستش رو روی صورتش گذاشت.
-ازت سوال پرسیدم! فکر کردی لیاقت اینو داری که دوباره برگردی پیش جیسونگ؟
و مشت دوم!
-تو یه احمق حال بهم زنی که لیاقت هیچی رو نداره مینهو، تو کسی هستی که توی سخت ترین روز زندگی جیسونگ اون رو روی کاشی های سرد خونه هادس ول کردی! لابد ادعا هم داری که عاشقشی!
و مشت سوم هم روی صورت داغونِ مینهو کوبیده شد که بالاخره بدن مینهو رو به زمین کوبوند.
مینهو بدون اینکه هیچ حرفی بگه دستش رو بالا اورد و خونی که از دماغش سرازیر شده بود رو پاک کرد اما هیونجین زیاد فرصت نداد و لگدی به صورت زخمی فرشته مرگ کوبید.
-میدونی چطوری پیداش کردم؟ وقتی که بین خون داشت غلت میزد! وقتی که حتی کف پاهاشم زخمی بود. تو تمام مدت کجا بودی؟ توی بغل مامانت گریه میکردی مینهو؟! چطور تونستی برگردی پیش مادرت درحالی که میدونستی جیسونگ هیچ پناهگاهی نداره؟
و لگد دومی که روی صورت خونین مینهو کوبیده شد.
اینبار پسر کوچیکتر اخی گفت و سعی کرد از سر جاش بلند بشه اما هیونجین از یقش گرفت و اون رو جلوتر سمت جیسونگ پرت کرد.
-هیونجین تمومش کن..
جیسونگ با بغض گفت و از دست های استخونی برادر بزرگترش گرفت اما هیونجین عصبی تر از این حرف ها به نظر میرسید چون به شدت دستش رو پس زد.
از طرفی دلش نمیخواست کسی که با تمام وجود دوستش داشت انقدر بی رحمانه از هیونجین ضربه بخوره اما از طرفی نیاز داشت غرور شکستش رو ترمیم کنه، غروری که مینهو زیر پاهاش له کرده بود، مینهو اون رو با طعم تکیه گاه داشتن اشنا کرده بود و بعدش ولش کرده بود!
و جیسونگ از این متنفر بود، از اینکه وقتی مینهو رفت احساس کرد همه چیز براش تموم شده و دیگه هیچکس قرار نیست دنبالش بگرده! و از اینکه مینهو هم میدونست چقدر بی کَسه و با این حال ولش کرده بود از درون روحش رو میخورد.
شاید هم برای همین کاری نمیکرد، جلوی هیونجین رو نمیگرفت تا مینهو بفهمه انقدرام بهش نیاز نداره، شاید اینطوری غرور تکه تکه شدش ترمیم میشد!هیونجین یکی از پاهاش رو روی کمر مینهو گذاشت و اون رو به جلو خم کرد:
-زانو بزن و معذرت خواهی کن، همین.. الان!
مینهو توی سکوت فقط سرش رو پایین انداخت، چی میتونست بگه؟ خودش بهتر از همه میدونست اشتباه کرده و بدتر از اینا حقشه.
هیونجین انگار که سکوت مینهو عصبیش کرده باشه پوزخند صدا داری زد.
-نمیکنی؟!
با لحن ترسناکی که حتی موهای مینهو رو هم به تنش سیخ کرد گفت و با چشم هایی که نزدیک بود اتیش بگیرن به مینهو زل زد.
-معذرت میخوام..
فرشته نگهبان ناچارن روبه جیسونگی که مثل مجسمه ای سرجاش خشک شده بود گفت و هیچ واکنشی دریافت نکرد.
-میدونی حالا که دارم فکر میکنم معذرت خواهی برای اوناییه که لیاقت بخشش رو دارن! تو چرا باید معذرت خواهی کنی؟ توئه آشغال چرا باید معذرت خواهی کنی؟
هیونجین انگار که تمام اون ظلم ها نسبت به خودش صورت گرفته باشه و نه جیسونگ داد کشید و اینبار از موهای قهوه ای رنگ مینهو گرفت.
اون رو با قدرت زیادی بلند کرد و به سمت دیواری که اونطرف تر بود پرتش کرد.
مینهو با این اتفاق اول روی دیوار و بعدش روی زمین کوبیده شد و بلافاصله خونی که توی دهنش بود رو به بیرون فرستاد.
اما هیونجین انگار که اروم نشده باشه جلوتر رفت و با نهایت قدرت لگدش رو روی شکم مینهو فرود اورد.
و دومی، و حتی سومی!
-بسه هیونجین داری میکشیش!
بی توجه به حرف جیسونگ از یقه مینهو گرفت و بدن بی جونش رو بلند کرد و مجبورش کرد به چشم هاش زل بزنه.
-جرئت کن و دوباره بیا اینجا لی مینهو! اونوقته که ارزو میکنی کاش هیچوقت از بغل مامانت بیرون نمیومدی.
این رو گفت و نگاه وحشتناکی به جیسونگ انداخت:
-حرف از کشتن شد!
-من که بهت گفتم خودم مراقبت میمونم، من که بهت گفتم بهت قول میدم زندگی بهتری برات بسازم، من به تک تک حرف هات گوش دادم و در اخر گفتم که متعلق به منی! من به خاطرت حتی با جونگین دعوا کردم، اونوقت تو چی؟! تو چطور داشتی جواب منو میدادی؟ با کشتن خودت! اگه انقدر وجود من بی ارزشه پس دیگه لازم نیست من رو کنارت داشته باشی هان جیسونگ! میتونی به همون احمقی که تنهات میذاره و فرار میکنه تکیه کنی.
این رو گفت و از کنار جیسونگ رد شد.
و احتمالا هیچوقت قرار نبود برگرده!
----------
جیسونگ منتظر موند هیونجین اون جارو ترک کنه و بعدش سمت مینهویی که روی زمین افتاده بود رفت.
از بدن خیسش گرفت و سعی کرد اون رو بلند کنه اما متاسفانه زورش کافی نبود.
-خودم.. خودم میتونم..
مینهو با صدای گرفته ای گفت اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه بیهوش شد و روی جیسونگ افتاد.
----های گایز
بچه ها ببخشید کم شده این پارت، میدونید فصل امتحانات نزدیکه و از یه طرفی هم داریم به اخرای داستان نزدیک میشیم برای همین یکم روندش کنده:)
بعد از امتحانات حجمش زیاد تر میشه عای پرامیس.
ممنون ازتون.
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...