Part20

495 125 13
                                    

+تا اخرش ما این پایین میمونیم و وضعیت رو برسی میکنیم.
خدای مرگ روبه پسری که لقبش اکو بود گفت و به پنجره هایی که بیرون رو نشون میدادن اشاره کرده.
سان درحالی که یکی از چشم هاش رو پوشونده بود به اطراف نگاه کرد،ایده موندن زیر زمین و برسی کردن موقعیت از پنجره هایی که از قبل ایجاد شده بود نقشه زیرکانه ای  بود که فقط به ذهن هادس خطور میکرد.
+و راجب فلیکس ؟..
خدای مرگ درحالی که دستاش رو روی کمرش زده بود و نور آفتاب روی زنجیر های روی صورتش میفتاد و اون هارو درخشان تر میکرد گفت و اکو شونه ای بالا انداخت.
-به همه چند نفر سپردم اخر سر به همراه فرشته مرگ برشگردونن.
بیخیال گفت و روی یکی از تخته سنگ های بزرگی که اونجا وجود داشت نشست،هیچ چیز این اتفاقات براش جالب نبود.
خدای مرگ زیر چشمی بر اندازش کرد و یکی از ابروهاش رو بالا داد: +تو گفتی دلت میخواد همه بمیرن،ولی الان انقدرام خوشحال به نظر نمیرسی.
با این حرف پسری که کمی اونطرف تر چتری هاش روی صورتش ریخته بودن سرش رو بالا اورد.
-هروقت که قرار باشه همه بمیرن خوشحال میشم.ولی الان که قرار نیست همه بمیرن!فقط یه عده بد شانس در اثر خرابی میمیرن،من نمیخوام تصمیماتتون رو زیر سوال ببرم ولی وقتی این کارتون هیچ چیز جز یه نمایش ساده نیست ازم انتظار نداشته باشید خوشحال باشم.
خدای مرگ با تحسین سرش رو تکون داد،یادش نمیومد این چیزا رو به سان گفته باشه،و این یعنی اون خودش دربارشون فهمیده بود!
آستین های لباس سیاه رنگ ابریشمیش رو مرتب کرد و چند قدم به پسر کوچیکتر نزدیک تر شد.
+ظاهرا تو خوب یاد گرفتی،چطوری ساکت باشی و خوب گوش بدی! درسته این یه نمایش سادس.ولی فقط احمقا بدون نقشه پیش میرن،پس منتظر باش و ببین قراره چیکار بکنم.
----
هنوز کامل به زمین نرسیده بودن که جونگین خودش رو از بغل پسر شیطان پرت کرد بیرون و به شدت روی زمین کوبیده شد.
از روی زمین بلند شد و دستای زخمیش رو که بخاطر کوبیده شدن روی زمین بود روی لباسش کشید تا خاک چسبیده بهشون پاک بشه.
هیونجین نفسش رو با کلافگی به بیرون فوت کرد،جونگین همه چیز رو فقط براش سخت تر میکرد.
+آسیب دیدی؟
با صدای خش داری زمزمه کرد و خواست دست جونگین رو بگیره که پس زده شد.
پسر کوچیکتر حالا جوری بهش خیره شده بود که هیونجین رو کمی میترسوند.
نگاه جونگین بیشتر از هرکسی مبهم بود،اینکه تو این شرایط انقدر آروم بهش زل زده بود و چیزی نمیگفت حتی بدتر از قبل شوکش میکرد.
بعد از اینکه چند دقیقه فقط به چشم های دو رنگ هیونجین زل زده بود نگاهش رو ازش گرفت و قدم های بلندی سمت در برداشت،رمز در رو با خونسردی وارد کرد و خودش جلوتر از پسر بزرگتر وارد شد.
جیسونگ با دیدن دوستش که مدتی بود ندیده بودش به سرعت از روی کاناپه بلند شد و سمتش دوید.
بدون هدر دادن وقت خودش رو داخل اون پسر آلبالویی انداخت و دستاش رو دورش حلقه کرد.
-چرا منو ول کردی؟
درحالی که سرش رو روی شونه جونگین گذاشته بود پرسید و باعث شد جونگین ناخوداگاه لبخندی بزنه که البته سریع محو شد.
-من ولت نمیکنم.
هیونجین بی توجه به مکالمه اون دوتا از کنارشون رد شد و نگاهش رو اطراف خونه گردوند تا شاید مینهو رو پیدا کنه.
+هی لی مینهو.
با کلافگی داد کشید و دستش رو بخاطر سرگیجه ای که دوباره به سراغش اومده روی پیشونیش گذاشت.
وقتی با سکوت مواجه شد رو کرد سمت جیسونگ : +فرشته نگهبانت کجاست؟
جیسونگ با این حرف برگشت و با خونسردی به کاناپه اشاره کرد.
-همونجا روی صندلیه که.
با این حرف هیونجین انگار که کل خون بدنش به سرش هجوم برده باشن با تمام وجودش داد کشید : +الان وقت این کارا نیست،بیرونو دیدی؟
مینهو با داد هیونجین یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت و بعد از بستن بالهاش طلسمش رو برداشت و به حالت انسانیش در اومد.
+انقدر داد نکش،جیسونگ خوشش نمیاد.
با خونسردی گفت و از سر جاش بلند شد. جونگین که هیچ ایده ای نداشت اونجا داره چه اتفاقی میفته اخمی به پیشونیش داد و رو کرد سمت جیسونگ. با حالتی که انگار داشت میپرسید"اینجا چه خبره؟" بهش خیره شد.
-شاید الان غیر قابل باور باشه،بهت توضیح میدم.
جیسونگ به آرومی گفت و جونگین همچنان با گیجی به اطراف نگاه میکرد.
مینهو روبه روی پسری که موهای سیاه رنگش روی صورتش پخش شده بود.
+میدونم اون بیرون چه خبره،کل فرشته های نگهبان تو راه زمینن،چرا فقط صبر نمیکنی؟!
هیونجین چنگی به موهاش زد و خواست جواب مینهو رو بده که با شنیدن صدای انفجار بلندی که کل خونرو لرزوند حرفش رو خورد.
شیشه پنجره های خونه که بخاطر صدای بلند انفجار ترک خورده بودن،با صدای انفجار بعدی که زمین لرزه شدید تری رو ایجاد کرد به کل ترکیدن و توی فضای خونه پخش شدن.
+باید بریم بیرون،همین الان.
مینهو با جدیت گفت و از دست جیسونگ گرفت و اون رو از خونه بیرون کشید.
-مینهو مینهو وایسا! جونگین..
پسری که هودی گشاد همیشگیش رو به تن داشت داخل بغل فرشته نگهبانش به شدت شروع به تقلا کردن کرد تا بالاخره خودش رو از بغلش بیرون انداخت.
با قدمای پریشون سمت دوستش که بیرون خونه توی خودش جمع شده بود نشست و دستش رو روی شونه هاش گذاشت.
-جونگین؟ چیشده؟
با نگرانی پرسید و باعث شد جونگین دستاش رو از روی شکمش برداره که شیشه فرو رفته داخل اون قسمت مشخص شد.
هیونجین با دیدن این صحنه چشماش رو روی هم فشرد،فقط همین یدونه صحنه کافی بود که قلبش به درد بیاد،ولی الان وقت این حرف ها نبود و سنگ بزرگی که داشت سمتشون میومد هم داشت اینو ثابت میکرد.
+یه دیوار دفاعی بین این دوتا بساز.
پسری که مادر خودش پشت همه این قضایا بود به آرومی گفت و به جیسونگ و جونگین اشاره کرد.
مینهو با این حرف به سرعت برگشت سمت جیسونگ و فقط چند تا حرکت کافی بود که حباب نعنایی رنگی دور اونارو بپوشونه.
هیونجین با دیدن دیوار های دفاعی لبخندی از روی رضایت زد و بالاهاش رو باز کرد اونارو با خودش بالا کشید،هرطوری که بود باید از اون دو نفر محافظت میکردن.حتی اگه به قیمت جونشون تموم میشد.
طولی نکشید که سنگ بزرگی که داشت سمتشون میومد با زمین برخورد کنه و به طور کامل اون منطقه رو با خاک یکسان کنه.
جونگین و جیسونگ حالا که از بالا داشتن شهر درحال سوختن رو نگاه میکردن انگار که تازه چیزی رو به یاد اورده باشن وحشت زده شروع به داد کشیدن و کوبیدن به دیواره های حبابی شدن که مینهو واسشون ساخته بود:
-هیونجین! مامانم!منو باید ببری پیش مامانم.
-مینهو!خانم یانگ،منو باید ببری پیش خانم یانگ. اون توی خونه تنهاست.
هر دوتاشون یه حرف مشترک رو تکرار میکردن و وحشت زده به شهری که هر قسمت ازش یکی یکی داشت منفجر میشد و میسوخت نگاه میکردن.
اون موجودات سیاه رنگ همه جارو گرفته بودن و نیمه شیطان هایی که داشتن بالای شهر پرواز میکردن و به نوبت تک تک ساختمون هارو تخریب میکردن به وضوح دیده میشدن.
با انفجار بلند که رخ داد هر چهارتای اونا مسافت بلندیو به عقب پرت شدن و همین باعث شد صدای جونگین واضح به گوش هیونجین نرسه.
پسری که موهای آلبالویی رنگ داشت خیلی ناگهانی شروع به اشک ریختن کرد،شیشه ای که توی شکمش فرو رفته بود و وضعیتی که داشت میدید به اندازه کافی براش دردناک بود ولی به یاد اوردن مادرش که توی خونه تنها بود بدتر از همه وحشت زدش میکرد.
-هیونجین من باید برم پیش مادرم.
اینبار بلند تر داد کشید که باعث شد خون بیشتر از دست بده.
جیسونگ با دیدن اینکه دوستش چطوری داشت خون ریزی میکرد خودش رو جلو کشید و دستاش رو محکم روی زخمش فشرد تا شاید جلوی خون ریزی رو بگیره،ولی جونگین انگار که زخمش اخرین چیزی باشه که بهش فکر میکنه اینبار حتی بلند تر از قبل داد کشید.
-هوانگ هیونجین!
پسری که مشغول حرف زدن با مینهو بود انگار که بالاخره صداش رو شنیده باشه برگشت سمتش و نزدیک تر رفت تا شاید صداش رو بشنوه.
+خیلی درد داری؟ فقط یکم تحم..
-منو ببر پیش مامانم،مامانم تنهاست.
جونگین حرف پسر بزرگتر رو قطع کرد و میون هق هق هاش درخواستش رو با درد بیان کرد.
پسری که حالا بخاطر تابیدن نور خورشید اکلیل های روی چشمش بیشتر میدرخشید با دو دلی کمی سرجاش وایساد ولی بعدش بالاتر رفت تا ببینه مادر جونگین دقیقا توی کدوم منطقه قرار داره.
چشمای تیزش رو دور تا دور شهری که حالا زیر پاهاش قرار داشت گردوند و با دیدن آشوبی که توی محله مادر جونگین برپا بود و نیمه شیطان هایی که دورش جمع شده بودن با نا امیدی سرش رو تکون داد و برگشت پایین.
+نمیشه بریم اونجا،یکم صبر کن تا فرشته های نگهبان برسن،کسیو میشناسم که کمکمون میکنه.
هیونجین آروم گفت و جونگین و جیسونگ با شنیدن این حرف با وحشت سرشون رو به چپو راست تکون دادن،توی اون لحظه آروم موندن چیزی بود که حتی فردی مثل جونگین هم از پسش برنمیومد.
-خواهش میکنم،خواهش میکنم برو مادرمو نجات بده.
پسر کوچیکتر درحالی که دستاش رو روی دیواره های شیشه ای طوری که مینهو ایجاد کرده بود گذاشته بود داد کشید و با چشم های اشکی به موجودی که روبه روش درحال بال زدن بود خیره شد.
با هر اشکی که از چشم های جونگین چکه میکرد قلب هیونجین هم بیشتر از قبل فشرده میشد.
صدای آژیر پلیس و آمبولانس که از همه جا شنیده میشد بیشتر و بیشتر از قبل جونگین و جیسونگ رو که مشغول فشار دادن زخم جونگین بود رو مضطرب میکردن ولی هیونجین چاره ای نداشت! نمیتونست اونارو اونجا ول کنه.
دستاش رو مشت کرد و سعی کرد به اشک های پسر روبه روش بی توجهی کنه.
+بهت که گفتم نمیشه،از اول شهر شروع کردن و به زودی به اینجام میرسن.نمیتونم همینجا ولت کنم.
جیسونگ با شنیدن این حرف برگشت سمت مینهو که کمی اونطرف تر ایستاده بود و باد لباس سفید ابریشمیش رو بهم میریخت.
-مینهو ؟ مینهو خواهش میکنم،خواهش میکنم برو پیش خانم یانگ هوم؟تو میری مگه نه؟
مینهو بدون اینکه حتی سمت پسری که با امیدی التماسش میکرد برگرده ابرویی بالا انداخت.
+اونوقت دیوار دفاعیتون چی میشه؟ فکر کردی وقتی به این قسمت برسن هیونجین میتونه تنهایی نجاتتون بده؟ اگه ساکت نشید دیواره هارو عایق صدا میکنم.
فرشته نگهبان با بی رحمی تمام گفت و تیر اخر رو به دوتا پسری که داخل حباب کوچیکی گیر افتاده بودن زد.
طولی نکشید که پیش بینی هیونجین درست از آب در اومد چند دسته از نیمه شیطان ها خودشون رو به مینهو کوبیدن و اون رو با خودشون روی زمین کشوندن.
مینهو با اینکه با سرعت و قدرت زیادی به زمین کوبیده شده بود ولی همچنان دیوار دفاعی دور جیسونگ و جونگین رو حفظ کرده بود و این تا حدودی خیال هیونجینی که نمیتونست به کمکش بره رو راحت میکرد.
فرشته نگهبان که مجبور بود کل قدرتش رو روی محافظت از پسری که مسئولیتش با اون بود بذاره به شدت روی زمین کشیده میشد و آسفالت تقریبا داشت پوستش رو از بین میبرد ولی تا وقتی که مطمئن بود حفاظ هایی که برای اون دوتا پسر ایجاد کرده غیر قابل نفوذن مشکلی نداشت.
دختری که از پاهای مینهو گرفته بود تک خندی زد.
-تو لی مینهو نیستی؟ کی فکرش رو میکرد یه روزی بین دستای من اینطوری روی زمین کشیده بشی؟
مینهو انگار که طاقتش تموم شده باشه با قدرت پاهاش رو از بین نیمه شیطان روبه روش در اورد و طولی نکشید که بلند بشه و مشت محکمی روی صورتش بکوبه.
نمیتونست از قدرت هاش استفاده کنه ولی حدقل میتونست فیزیکی حمله کنه.
سرش رو برگردوند و با دیدن حبابی که همچنان سرجاش بود نفس راحتی کشید و سعی کرد سوزش روی دست و صورتش رو نادیده بگیره.
با نزدیک شدن چند نفر دیگه بهش خنجرش رو از جیبش در اورد ،تعدادشون هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و انقدر این کار ادامه پیدا کرد که مینهو کاملا محاصره شد.
تابی به چشماش داد و خنجر توی دستش رو با حرص فشرد.چرا توی همچین شرایطی هوانگ یجی همش طولش میداد و نمیرسید؟
خواست قدمی به عقب برداره که با نیمه شیطان پشت سرش برخورد کرد.
-فکر کردی کجا داری میری؟
پسر پشت سرش با پوزخند کنار گوشش زمزمه کرد و مینهو نفس عمیقی کشید،واقعا جای شکر داشت که تا الان کنترلش رو از دست نداده بود.
دختری که روبه روش ایستاده بود و بالهای سیاه رنگش کنارش افتاده بودن دستش رو بالا اورد روی زخم بالای چشم مینهو که نشان از مجازات شدنش بود گذاشت.
فرشته نگهبان با این کار درد وحشتناکی رو بالای چشمش احساس کرد ولی با همون صورت بی حس به دختر روبه روش خیره شد.
-عجب آشغال به درد نخوری،بکشیدش.
نیمه شیطان با خونسردی گفت و به پسر کنارش اشاره کرد.
پسری که لباس های سیاه رنگی به تن داشت جلو اومد دستش رو که شعله آتیشی ازش درحال گسترش یافتن بود روبه روی مینهو گرفت.
پسری که زخم عمیقی بالای چشمش داشت دوباره برگشت عقب و با دیدن  هیونجین که اونم درگیر شده بود انگار ته دلش چیزی فرو ریخت،و تنها بخش مثبت قضیه این بود که تونسته بود دیوار های دفاعی رو نگه داره.
اتیشی که داخل دست نیمه شیطان روبه روش بود بهش نزدیک تر شد و بخشی از فکش رو سوزوند.
اینکار باعث شد چند لحظه چشماش رو روی هم فشار بده و آخ کوچیکی از روی درد بگه.
شعله های اتیش هر لحظه بیشتر از قبل بهش نزدیک میشدن و توی اون لحظه..مینهو هیچ ایده ای نداشت!
شعله ها نزدیک تر شدن و بخش دیگه ای از پوست گردن و فکش رو سوزوندن،اینبار ناخوداگاه دادی از روی درد کشید و دست هاش رو مشت کرد،نباید تمرکزش رو از دست میداد"فقط روی جیسونگ تمرکز کن،فقط روی جیسونگ تمرکز کن" با خودش زمزمه کرد و آماده بود که قسمت دیگه ای پوستش بسوزه که با برخورد قدرت شدیدی همه نیمه شیطان های دورش به دیوار کوبیده شدن.
مینهو از این فرصت استفاده کرد و به سرعت پاهاش رو از روی زمین فاصله داد.
-شما کثافتای عوضی دردسر ساز،تا دیروز اسم لی مینهو میومد از ترس میلرزیدین.حالا که اسم خدای مرگ اومده یادتون رفته چه آشغالای به درد نخوری بودید؟!
فلیکس درحالی که چند قسمت از لباس چرمی سیاه رنگش پاره شده بود و موهای نقره ای رنگش برعکس همیشه با بی نظمی روی صورتش پخش شده بودن داد کشید و ضربه محکمی به بین پاهای نیمه شیطانی که صورت مینهو رو سوزونده بود زد که پسر بیچاره از درد فریاد بلندی کشید.
-حالمو بهم زدید.
اینبار با اکراه هم نوعان خودش رو مخاطب قرار داد که باعث شد چند قدمی عقب برن.
مینهو کمی با گیجی سرش رو کج کرد و چینی به پیشونیش داد،لی فلیکس الان داشت ازش دفاع میکرد؟
از اون عجیب تر، نیمه شیطان هایی که کمی قبل نزدیک بود به اتیشش بکشن چرا اونطور مطیع به فلیکس نگاه میکردن؟
-برید جای دیگه عقده هاتونو خالی کنید.
فلیکس اینبار دستوری گفت و دوباره لگدی به پسری که صورت مینهو رو سوزونده بود زد.
بعد از اینکه مطمئن شد اونجارو ترک کردن برگشت و دستی برای مینهو تکون داد.
-درست به موقع بود مگه نه؟
با سرخوشی گفت و با بازکردن بالهاش خودش رو به مینهو که بی حس نگاهش میکرد رسوند.
-اینطور که متوجه شدم خدای مرگ بهشون دستور داده با من کاری نداشته باشن.ظاهرا به من به چشم برده‌ای نگاه میکنه که هنوز رامش نشده،هر وقت برگردم احتمالا مجازات بزرگی در انتظارمه ولی خب چیکار کنم؟ قلب صافم اجازه نمیده آدم های بیگناه اینجا رو توی این شرایط ول کنم برم.
فلیکس درحالی که دستش رو روی قلبش گذاشته بود و حالت احساساتی به خودش گرفته بود جواب سوال توی ذهن مینهو رو داد.
+یکی نشناستت فکر میکنه این کارو برای چیزی جز سرگرمی انجام میدی.
مینهو با بی حسی زمزمه کرد و در آخر با دستش خونی که از گوشه لب نیمه شیطان روبه روش چکه میکرد رو پاک کرد و پیش جیسونگ برگشت.
-این رو تشکر در نظر میگیرم.
فلیکس با سرخوشی گفت و با دیدن چانگبین که به سمتش میومد لبخند زد.
-تقریبا میشه گفت خودتو داغون کردی لی فلیکس.
چانگبین درحالی که سرش رو با تاسف به چپو راست تکون میداد گفت و دستش رو روی صورت زخمی فلیکس گذاشت.
-نگرانم بودی مگه نه؟
با شیطنت گفت و خودش رو به فرشته مرگ نزدیک تر کرد.
-آره.. بودم.
فرشته مرگ صادقانه اعتراف کرد که باعث شد فلیکس حتی بیشتر از قبل بهش نزدیک بشه.
-میدونی اگه فقط یکم بیشتر به دلم نشسته بودی،همینجا می‌بوسیدمت.
بی رحمانه حقیقت رو توی صورت فرشته مرگ کوبید که باعث شد چانگبین ازش فاصله بگیره.
به خوبی از احساسات اون فرشته آگاه بود ،در واقع دستش واسش رو شده بود،پس به خوبی میدونست این حرف چه تاثیری روش ایجاد میکنه،فلیکس قصد نداشت اون رو از خودش برونه،بلکه قصد داشت اون رو تشنه خودش بکنه.
-بهتره برگردی پیش دوستت،ظاهرا توی شرایط خوبی نیست.
چانگبین به آرومی زمزمه کرد و به هیونجین که سعی داشت زخم روی شکم جونگین رو پانسمان کنه اشاره کرد.
-درست میگی.
نیمه شیطان با بیخیالی گفت و راهش رو سمت هیونجین کج کرد.
-------------
پاهاش رو روی زمین گذاشت و پشت سر اولین فرشته نگهبان یعنی هوانگ یجی درحال راه رفتن توی خیابونی بود که حالا تبدیل به یه خرابه شده  بود،باورش نمیشد همون لحظه که از بهشت خارج شده بودن بین دیواره های فلزیی گیر افتاده بودن که باعث شده بود چند ساعتی تاخیر داشته باشن و همین تاخیر کوچیک داشت شهر رو به طور کل پودر میکرد.
صدای بلندی که ناشی از انفجار و صدای آژیر و داد مردم بود دائم توی گوشش میپیچید.
ساختمان های بلندی که حالا آتیش گرفته بودن از وسط نصف میشدن و روی سر مردم بی گناهی میریختن که هیچ جا برای رفتن نداشتن.
قدم هاش هرلحظه بیشتر از قبل تند تر میشد و میتونست صدای یجی رو بشنوه که چطور به تنهایی کل تیم هارو رهبری میکرد.
با احساس کردن بوی آشنایی که زیر بینیش میپیچید انگار که پاهاش دیگه از مغزش فرمان نگیرن سرجاش خشکش زد.. اون بو رو هیچوقت فراموش نمیکرد..بوی خاص وانیلی که با شکلات ذوب شده ترکیب شده بود.درست مثل موهای اون پسر..
سرش رو با پریشونی دور کل محوطه گردوند ولی هیچکس اونجا نبود،میتونست خیلق واضح بو رو بشنوه،ببینه و احساس کنه ولی منشعش رو پیدا نمیکرد.
ناخوداگاه با کلافگی اشک هاش شروع به خیس کردن صورتش کردن،دست هاش از شدت احساساتی شدن قلبش میلرزیدن.
سال ها بود که داشت تلاش میکرد،داشت تلاش میکرد و ذهنش رو مرتب میکرد،ولی حالا؟..حالا فقط با یه عطر آشنا کل زحماتش پودر شده بودن،انگار که برگشته بود به چند سال قبل.
-هی جونگ وویونگ‌..وویونگ شی؟ وویونگ با توعم زودباش بیا اینطرف.
ساختمون بزرگی درس کنارش منفجر شده بود و درحال تخریب شدن بود ولی وویونگ حتی ذره ای هم متوجهش نبود،چشم هاش ،گوش هاش و کل وجودش با عطر آشنایی که بعد از سالها میتونست احساسش کنه پر شده بود و نه داد های یجی رو میشنید و نه متوجه تخریب شدن ساختمون کنارش بود.

YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now