-جونگین بسه دیگه! کمتر گوشت بخور برو یه نگاه بنداز ببین اون پسره حالش خوبه یا نه.
جونگین با کلافگی چنگال رو توی بشقاب کوبید و نگاه چپی به مادرش انداخت،دوست نداشت چیزی بگه که قلب زن روبه روش رو بشکنه ولی مادرش داشت واقعا از حد خارج میشد.
-مامان بیخیال باشه؟ همین الان دیدی که اون بابای کله گندش باهامون چطور رفتار کرد،وقتی پدرش ولش کرد بمیره ما چرا بریم دخالت کنیم؟!
با لحنی که سعی داشت کنترل شده نگهش داره شمرده شمرده گفت و مادرش سری به نشانه تاسف تکون داد:
-اون نیاز به کمک داشت جونگین!جیسونگ فقط یه پسربچه کوچیکه.
جونگین تک خندی زد و بشقاب گوشت رو کنار زد :
-واقعا اهمیتی نمیدم که به کمک احتیاج داره، وقتی بچه بودم همیشه من رو آزار میداد و چیشده که من حالا باید برم کمکش کنم؟ اصلا مگه اون تا به حال به من کمک کرده؟
مادرش به بچگی پسرش خندید ، اون پسر حتی ذره ای هم شبیه خودش نبود.
جلوتر رفت و دستشو روی دستای ظریف جونگین گذاشت:
-اون فقط یه بچس جونگین،حتی اگه آزارت داده هم از روی بچگیش بوده،وقتی به صورتش نگاه میکنی نمیتونی متوجه شی که اون چقدر با تو فرق داره؟تونمیتونی منتظر بمونی تا همیشه طرف مقابلت بهت کمک کنه،اگه همه با این قانون پیش بریم که هیچکس به هیچکس کمک نمیکنه!
جونگین با حالت تخسی لباشو جمع کرد و سرشو به چپو راست تکون داد.
-به من هیچ ربطی نداره که بابای اون پسر عوضیه!
خانم یانگ لبخندی زد و دست جونگین رو بیشتر بین دستاش فشرد ،پسرش فقط شانزده سالش بود ولی جوری رفتار میکرد انگار از کل آدمای شهر زخم خورده.
-تو خوشحال میشدی اگه منم مثل بابای اون باهات بد رفتاری میکردم و همه میگفتن که به اونا ربطی نداره؟اون پسر بچه مادر نداره و رفتار پدرش هم درست نیست،مهم نیست توی گذشته چه اتفاقی افتاده تو فراموشش کن و آدم خوب داستان باش.
خانم یانگ با ارامش گفت و جونگین مدتی توی افکار خودش فرو رفت ، از اون پسر خوشش نمیومد ولی اگه میخواست صادق باشه دلش براش میسوخت.
از سرجاش با حالت لجبازی بلند شد و سمت در رفت.
-باشه،اینبار تو موفق شدی،ولی من حالم از آدم خوبای داستانا بهم میخوره.
اینو گفت و با اکراه درو بهم کوبید که باعث شد خنده های مادرش پشت در خفه شه.
از خونه خارج شد و نگاهش رو دور تا دور اطرافش گردوند تا شاید بتونه اون پسر رو پیدا کنه.
بالاخره با پیدا کردن جیسونگ که حالا کمی اونطرف تر به درختی تکیه داده بود و توی خودش جمع شده بود سمتش قدم برداشت .
-حالت خوبه؟
جونگین با بی تفاوتی گفت و پسرکی که روی صورتش زخمای واضحی دیده میشد بدون اینکه هیچ حرفی بزنه با ترس از جونگین فاصله گرفت و حتی بیشتر از قبل توی خودش جمع شد.
-چته؟
جونگین که از رفتارای جیسونگ هیچ سر در نمیاورد با لحن نسبتا تندی گفت و باعث شد چشمای جیسونگ دوباره خیس بشن.
جونگین به چشماش تابی داد و کنار پسرک نشست.
دستش رو توی جیبش فرو برد و آبنبات چوبی کوچیکی رو در اورد،بدون اینکه به پسر کناریش حتی نگاه بکنه آبنبات رو سمتش گرفت.
-بیا بگیرش.
جیسونگ با چشمای اشکی به آبنباتی که جونگین با اکراه سمتش گرفته بود نگاه کرد.
-من نباید از غریبه ها چیزی بگیرم.
پسرک کوچیکتر با بغض گفت و جونگین انگار که کنترلش رو از دست داده باشه به زور آبنبات رو توی دهن جیسونگ چپوند.
-خفه شو بابا توهم،همین چند دقیقه پیش برنج مامانمو قاشق قاشق کردی تو دهنت.
جیسونگ شوکه آبنبات توی دهنش رو جابه جا کرد و از طعم ترشی که زیر لبش احساس میکرد باعث شد لبخند نامحسوسی بزنه.
-مرسی هیونگ.
با صدای ضعیفی که همچنان تهش بغض رو میشد حس کرد گفت و جونگین مشت ضعیفی به بازویه پسر کوبید.
-من هیونگت نیستم! اگه اینجام بخاطر مادرمه که اگه نمیومدم احتمالا تا سال ها نصیحتم میکرد.
جونگین خواست از سر جاش بلند شه تا برگرده خونه که دستای سرد جیسونگ دور مچش پیچید.
-میشه نری هیونگ؟ تنهایی میترسم.
جونگین با تعجب به صورت اشکی جیسونگ نگاه کرد که چطور با چشمای لرزون دستش رو چسبیده بود."کاش فقط اون ابنبات رو میگرفتی و خفه میشدی"
با کلافگی برگشت سرجاش و به درخت تکیه داد، از ادمایی که مثل کنه فقط مچیسبیدن بهش متنفر بود ولی پسر روبه روش غمگین و ترسیده بود و همین شرایط رو متفاوت میکرد.
-از چی میترسی؟
پسر بزرگتر پرسید و جیسونگ خودش رو به جونگین نزدیک تر کرد و دست پسری که نهایتاً چند ماه ازش بزرگتر بود رو بغل کرد.
اون لحظه براش هیچی مهم نبود فقط دوست داشت کسی رو کنار خودش داشته باشه.
-درد داره،از پدرم میترسم چون هرکاری که میکنه درد داره، هم بدنم درد میکشه و هم قلبم.
جونگین توی سکوت چند دقیقه ای به پسری که مثل بچه کوچیکی بهش چسبیده بود خیره شد.
روحش مثل یه بچه کوچیک دو ساله بود ولی دردی که میکشید فراتر از این حرف ها بود.
-خیلی خب آبنباتتو بخور.
با درموندگی گفت و با دستش موهاش رو بهم ریخت چرا وقتی کسی رو ناراحت میدید نمیدونست چیکار کنه؟! مادرش که توی این کار خیلی خوب بود چرا اون همش گند میزد؟
جیسونگ سری تکون داد و آبنبات رو توی دهنش چپوند "چرا همه یکیو دارن که کنارشون باشه مواظبشون باشه ولی من هیچکسو ندارم؟" با درموندگی از خودش پرسید و برای بار هزارم چشماش اشکی شد،دنیای بزرگ و بی رحمی بود و اون خیلی بچه تر از این حرفا بود،اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و سعی کرد دیگه گریه نکنه. نگاهش رو به پسر بیخیال کنارش داد..
نمیدونست چرا ولی جونگین از بچگی همیشه یه آبنبات کنار خودش داشت.
-چرا همیشه آبنبات همراهت داری؟
با صدای ارومی سوالش رو مطرح کرد و منتظر به چشمای جونگین زل زد.
-آبنبات ترش باعث میشه احساس ارامش بکنم ، برای همین همیشه یکی رو نگه میدارم تا اگه ناراحت شدم بخورمش.
جونگین تند تند توضیح داد و جیسونگ با توضیحش اخماش رو توی هم کشید.
-پس برای همین وقتی بچه بودی همش آبنبات توی دهنت بود؟ چون ناراحت بودی؟
پسر کوچیکتر مظلوم پرسید و باعث شد جونگین به سرعت از سرجاش بلند شه.
-خب دیگه من میرم.
حتی به جیسونگ فرصت نداد حرف دیگه ای بزنه و سریعا اون مکان رو ترک کرد.
----------------
+یا لی فلیکس.
هیونجین با تمام توانی که داشت داد زد و باعث شد خدمتکار های جلوی در اتاقش با ترس اونجارو ترک کنن.
با شدت در اتاق رو باز کرد و با فلیکسی مواجه شد که با ارامش روی صندلی لم داده بود و کتاب زیر دستش رو ورق میزد.
جلوتر رفت و کتاب رو به سرعت از دست فلیکس بیرون کشید.
+به وسایل اتاق من دست نزن باشه؟ دست نزن دست نزن دست نزن!متوجه میشی دیگه چی میگم؟دست نزن.
بلند بلند با حالت عصبی داد میزد و صداش توی کل محوطه اکو میشد.
هرکس دیگه ای به جز فلیکس بود احتمالا شلوارش رو هم خیس کرده بود ولی پسر ریز میزه ای که با اون چشمای براقش مظلوم به نظر میرسید انقدرا هم ساده نبود.
کتابو با بی حوصلگی ول کرد و دست هیونجین رو چسبید:
-اخه چرا نباید بهشون دست بزنم؟حوصلم سر رفته.
فلیکس درحالی که حالا از هیونجین اویزون بود گفت و سعی کرد لحنش مظلوم به نظر برسه.
ولی ظاهرا ذره ای احساسات درون هوانگ هیونجین باقی نمونده بود چون به شدت دستش رو پس زد و خودش رو از فلیکس جدا کرد.
+منو ببین بچه جون ، یه بار دیگه توی اتاقم ببینمت خانوادت باید از گوشه کنارای جهنم خاکسترتو جمع کنن، متوجهی؟!
هیونجین با حالت سردی گفت و دستش رو بالا آورد و دور گردن فلیکس قرار داد.
لحن سرد هیونجین و حرفاش باعث شده بودن اون اطراف اگه کسی هست پا به فرار بزاره و برای همین اون محوطه بیشتر از قبل ساکت و خلوت به نظر میرسید.
فلیکس با لبخند دستش رو روی دست هیونجین گذاشت و اون رو پایین اورد:
-میدونی داشتم فکر میکردم اگه همینطوری حرصو جوش بخوری یهو میبینی که "بنگ" تبدیل به یه موجود زشت سیاه شدی،میدونی که؟فشار عصبی چیز خوبی نیست.
فلیکس با خنده گفت و هیونجین احساس کرد الانه که منفجر بشه.
+از اتاق من، گمشو، بیرون!همین..الان.
اروم و بخش بخش گفت چشمای دو رنگش رو به فلیکس دوخت.
پسر کوچیکتر که دید ظاهرا همه چیز روی اعصاب هیونجینه از روی تخت بلند شد و اتاق رو ترک کرد. در رو پشت سرش بست و با دیدن مادر هیونجین لیلیث تعظیم مختصری کرد.
-پسرتون چشه!؟
لیلیث با این حرف سری به چپو راست تکون داد و دستش رو روی شونه فلیکس گذاشت و اون رو سمت سالن خودش هدایت کرد.
به افرادی که توی سالن حضور داشتن اشاره کرد که اونجارو ترک کنن و خودش روی صندلی نشست.
به فلیکس هم با دستش اشاره کرد که بشینه.
فلیکس که حالا کنجکاو شده بود که بدونه لیلیث با اون چیکار داره روی صندلی نشست.
-تو خیلی نترسی مگه نه لی فلیکس؟
لیلیث درحالی که لبه های لباس سیاه رنگش رو مرتب میکرد پرسید و فلیکس فقط به زن روبه روش خیره شد.
- سوال مضخرفی پرسیدم! از اینکه انقدر راحت به چشمای من زل زدی و به ارومی سر جات نشستی، و یا از اینکه انقدر راحت دورو بر پسر من میپلکی واضحه که ترس در این باره نداری!
فلیکس بدون اینکه حرفی بگه فقط در سکوت به لیلیث نگاه کرد حس میکرد توی دردسر افتاده. -ازت یه درخواستی دارم،هوانگ باهات رفتار خوبی نداره مگه نه؟
فلیکس به آرومی برای تایید سر تکون داد.
-همینطوری سعی کن بهش نزدیک شی،کاری کن اون آدمیزاد رو فراموش کنه! فکر میکنی بتونی پسر منو عاشق خودت کنی؟!
لیلث درحالی که ناخون های سیاه رنگش رو نگاه میکرد با خونسردی گفت و باعث شد فلیکس جا بخوره.
-ولی اگه درست نگاه کنیم منو اون برادر ناتنی همدیگه محسوب میشیم.
کوتاه توضیح داد و در جوابش زن روبه روش قهقه بلندی زد.
-بیخیال پسر کی به این چیزا اهمیت میده؟اینکه هردوتاتونم از یه پدرین دلیل نمیشه!تو همین الانشم از هوانگ خوشت اومده.
فلیکس چشماش رو روی هم فشرد،انتظاری که به اصطلاح ملکه جهنم ازش داشت از توانش خارج بود.
واقعا چطوری یه نیمه شیطانی مثل اون رو میخواست با هوانگ هیونجین در بندازه؟!
از بچگی فقط بهش یاد داده بودن " به هوانگ هیونجین احترام بزار، هر حرفی که گفت روی حرفش حرف نیار بهش تعظیم کن و جلوش سر خم کن اون ارباب توعه"
به خوبی این حرفای مادرش رو یادش بود ولی واقعا همچین آدمی نبود که بخواد جلوی اون پسر یا زن روبه روش کم بیاره.
میدونست لیلیث وقتی یه درخواستی رو مطرح میکنه باید انجام شه پس با تردید سری تکون داد.
-تلاشمو میکنم.
مختصر گفت ولی به حرفی که گفته بود خودش حتی ذره ای هم باور نداشت.
-خوبه،برو بیرون.
لیلیث تکیش رو به صندلیش داد، پسری که روبه روش بود پررو ترین نیمه شیطانی بود که تا به حال دیده بود و میتونست بگه در واقع روی همینش حساب باز کرده بود،به در اشاره کرد تا تنهاش بزاره.
فلیکس از سر جاش بلند شد و بعد از تعظیم کوتاهی که کرد از سالن خارج شد.
در واقع اگه میخواست رو راست باشه همیشه از هیونجین خوشش میومد ولی هیچوقت حتی به ذهنش خطور هم نکرده بود اون رو عاشق خودش کنه.
به ارومی سمت اتاق هیونجین راه افتاد و وقتی با در قفل شده مواجه شد فحشی زیر لب داد.
-خب،قراره خوش بگزره!
-----------------------
هیونجین :
به ارومی فقط به در تکیه داده بود و بدون اینکه حتی پلک بزنه به دیوار روبه روش خیره شده بود.
دو سال گذشته بود ولی اون انگار قرار نبود هیچوقت به نبودن کنار جونگین عادت کنه.
دلش برای اون پسر کوچیک تنگ شده بود ولی هیچکاری از دستش برنمیومد.
تا الان حتما کلی فرق کرده بود و بزرگ شده بود و هیونجین تنها چیزی که میخواست این بود که بتونه دوباره ببینتش.
با خستگی تیکه کاغذی در اورد و شروع به نوشتن چیزی روی کاغذ کرد.
"میدونی من آرزو های کوچیکی دارم ولی نمیتونم داشته باشمشون،دوست داشتم هر شب کنارت بشینم و بهت شب بخیر بگم،تا صبح بالای سرت بشینم،زمستونا حواسم باشه تا نکنه لحاف از روت کنار بره و سردت بشه و تابستونا تا صبح حواسم باشه توی خواب گرما اذیتت نکنه.
دوست داشتم هر دقیقه بهت بگم که چقدر دوست دارم و میتونم کل زندگیم رو صرف نگاه کردن بهت بکنم،دوست داشتم همیشه پشت سرت راه برم و مواظبت باشم ولی اخرش مجبور شدم تنهات بزارم ، شاید بتونم یه روزی برگردم ، هرجایی که هستی همیشه بخند و مواظب خودت باش باشه؟ "
کلمه اخرش رو هم نوشت و خودکار از روی کاغذ برداشت.
هیچ ایده ای نداشت که چرا این کارو انجام میده، انگار فقط دنبال راهی بود که بتونه آتیش درونش رو اروم کنه.
کاغذ توی دستش اروم اروم ناپدید شد و هیونجین بی حس فقط بهش زل زد..
+یادم رفت بهش بگم زیاد آبنبات نخوره دندوناش خراب میشن.
با صدای گرفته ای پیش خودش زمزمه کرد سرش رو با تاسف تکون داد.
تقه کوتاهی که به در خورد انگار باعث شد کل سلولای بدنش سمت سرش هجوم ببرن،درک نمیکرد این روزا چرا انقدر عصبی بود.
+گمشو فلیکس.
به هرحال به خوبی میدونست که کسی جز فلیکس سمتش نمیاد.
-خیلی وقته اون تویی نمیخوای بیای بیرون ؟
صدای کلافه فلیکس از پشت در کاملا واضح بود و این هیونجین رو حتی عصبی تر میکرد.
مشتش رو عصبی روی در کوبید که باعث شد در با شدت از جاش کنده شه و با صورت فلیکس برخورد کنه.
+بهت گفتم گمشو.
فلیکس در فلزیی رو که هیونجین سمتش پرتاب کرده بود رو با خونسردی کنار زد و دستش رو روی دماغش که حالا خونریزی میکرد گذاشت.
-فکر میکردم از تنهایی متنفری.
هیونجین نفس عمیقی کشید و سعی کرد اروم باشه به هرحال اون پسر این وسط هیچ گناهی نداشت.
+اشتباه متوجه شدی،من از اینجا و هرکسی که اینجا حضور داره متنفرم.
به سردی زمزمه کرد بعدش برای بار دوم کنار در سرخورد و روی زمین نشست. این وضعیت داشت نابودش میکرد.
فلیکس شونه ای بالا انداخت و راهشو سمت محوطه ای که مخصوص خانواده خودش بود کشید.
-شاید بهتر بود همون کتاب هاش رو تیکه تیکه میکردم! اره همین کارو میکنم،وایسا تا ببینی هوانگ هیونجین کل اون اتاق رو به اتیش میکشم.
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...