با صدای آروم گریه ای که از پشت سرش میومد سرش رو برگردوند و با جونگینی مواجه شد که حتی نمیدونست کی بیدار شده و شروع به گریه کرده.
سریعا از سرجاش بلند شد و سمت پسر مو قرمزی که توی گوشه اتاق داخل خودش جمع شده بود رفت.
-جونگین چیزی شده؟
دستش رو جلو برد تا اشک های پسرک رو پاک کنه اما دستش به شدت پس زده شد.
با تعجب به جونگین خیره شد و اخمی کرد،گونه های پسر به قرمزی میزدن و دونه های عرق روی همه جاش دیده میشد.
-جونگین تب داری؟
اینبار برخلاف خواسته جونگین دستش رو جلو برد و هرطوری که شده بود پیشونی اون پسر رو لمس کرد.
اون داغ تر از چیزی بود که هیونجین حتی فکرش رو میکرد.
-جونگین چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
با کلافگی پرسید و سعی کرد پیشونی خیس عرق جونگین رو پاک کنه اما پسرک ناگهان فریاد بلندی کشید و با قدرتی که ازش بعید بود هیونجین رو به عقب پرت کرد.
هیونجین چشم هاش رو ریز کرد و نگاهش رو اطراف اتاق گردوند.
یه چیزی اونجا عجیب به نظر میرسید.
انرژی منفی شدیدی احساس میکرد و حالت های جونگین طبیعی نبودن.
-بلند شو از اینجا بریم.
سریع گفت و از دست جونگین گرفت و کشیدش تا شاید از سرجاش بلند شه و دنبالش بیاد اما پسر کوچیکتر حتی یک اینچ هم از سرجاش تکون نخورد و بیشتر توی خودش جمع شد.
هیونجین دست هاش رو قاب صورت جونگین کرد و اون رو وادار کرد بهش خیره بشه.
-صدامو میشنوی؟ میدونی من کیم؟
جونگین پا پریشونی سرشو به چپو راست تکون داد و با دستای داغِ لرزونش سعی کرد هیونجین رو از خودش جدا کنه.
بدنش داشت شروع به لرزیدن میکرد و هیونجین توی اون لحظه بیچاره ترین به نظر میرسید.
با دیدن سایه ای پشت در به سرعت از سرجاش بلند شد و بالهاش رو باز کرد.
کمی جلوتر رفت و با احساس شخص آشنایی ناگهان درو باز کرد.
-فلیکس؟
با اخم زمزمه کرد و باعث شد پسرک دستی براش تکون بده.
خواست داخل بشه که با برخورد انگشت اشاره هیونجین روی قفسه سینش سرجاش متوقف شد.
-چرا اینجایی؟
با نگاه مشکوکی پرسید و باعث شد فلیکس شونه ای بالا بندازه.
-نمیدونم، شاید اومدم معذرت خواهی کنم؟ شاید هم دلم برات تنگ شده بود؟
هیونجین با کلافگی پلک زد، حقیقتا از شنیدن این حرفا بدش نمیومد اما الان حتی نمیتونست افکارش رو مرتب کنه.
-بیا یه روز دیگه حرف بزنیم.
این رو گفت و خواست در رو ببنده که فلیکس مانع شد.
-چیزی شده؟ صورتت به نظر گیج میاد.
هیونجین سرش رو به چپو راست تکون داد.
-نه نشده حالا برو.
دوباره به در فشار وارد کرد که برای دومین بار از طرف فلیکس خنثی شد.
-بذار کمکت کنم، مشخصه یه چیزی شده.
-فلیکس گفتم یه روز-
هنوز حرفش کامل تموم نشده بود که توسط فلیکس هل داده شد و بالاخره راه برای پسر کوچیکتر باز شد.
نگاهش رو اطرافش گردوند و با دیدن جونگین که گوشه اتاق به خودش میلرزیو سریعا سمتش دوید و کنارش نشست.
-چه بلایی داره سرش میاد؟ هیونجین این داره میسوزه!
فلیکس با بهت روبه پوست دست جونگین که داشت میسوخت اشاره کرد و باعث شد هیونجین با استرس سمتش بیاد و به پوست قرمز شدهی جونگین خیره بشه.
-کار پدرمه،میتونم انرژیشو این اطراف احساس کنم اما نمیفهمم از کجا میاد.
فلیکس نگاه تیزشو اطراف گردوند اما وضعیت اونم درست مثل هیونجین بود.
-هی، به نظرت اگه بندازیمش توی آب بهتر میشه؟ اگه تحت تاثیر یه نیروی شیطانی باشه توی آب کمتر میشه.
هیونجین با نگرانی پرسید و فلیکس چند لحظه توی فکر فرو رفت.
ظاهرا این تنها چاره ای بود که داشتن پس از پاهای جونگین گرفت و به هیونجین هم اشاره کرد که از بالا تنه بلندش کنه.
پسری رو که داشت از شدت گرما میسوخت رو همونطور داخل دریاچه کنار خونه هیونجین انداختن و جونگین داد وحشتناکی از روی سرد شدن ناگهانی بدنش کشید.
-برو بیرون رو چک کن.
دستوری روبه فلیکس گفت و بعدش خودش هم داخل اب رفت و بدن لرزون جونگین رو توی بغلش کشید.
-چیزی نیست، چیزی نیست جونگینی خوب میشی.
پسرک بین دست هاش همچنان داشت میلرزید و هیونجین هیچ کاری از دستش برنمیومد.
-ترسیدی مگه نه؟
درحالی که موهای خیس جونگین رو نوازش میکرد پرسید و به چهره رنگ پریدش خیره شد.
-من خیلی بیشتر ترسیدم.. اما مجبورم حواسم رو جمع کنم.
یکی از دست هاش رو روی اب دریاچه گذاشت و سعی کرد دماش رو پایین بیاره.
به قدری دما رو پایین اورد که بتونه تب جونگین رو پایین بیاره و بالاخره دمای بدن جونگین داشت کم میشد.
از شدت سرمایی که داشت به تک تک وجودش نفوذ میکرد آهی کشید و سعی کرد برخورد دندوناش بهم رو کنترل کنه.
بدنش به عنوان یه شیطان به اون دما حساس بود و احساس میکرد کل بدنش داره منجمد میشه اما حاضر نمیشد جونگین رو تنها بذاره و از اب بیرون بره.
طولی نکشید که فلیکس درحالی که داشت دختری رو پشت سرش میکشید وارد اتاق شد و اون رو وسط محوطه پرت کرد.
-کار اینه.
با نگاه بدی گفت و باعث شد دخترک تک خندی بزنه.
هیونجین با دیدن این صحنه از اب بیرون رفت و جونگین رو هم بیرون کشید.
ظاهرا پدرش قرار نبود دست از سرش برداره!
-تو از انرژی پدرم استفاده میکنی، و برای همین فکر کردی انقدری قوی هستی که بیای اینجا و مزاحمت ایجاد کنی؟
با حرص گفت و از بال های سیاه رنگ دخترک گرفت و اون رو سمت خودش کشید.
-از پاهاش بگیر.
روبه فلیکس گفت و خنجری از داخل جیبش در اورد.
با خونسردی اون رو روی بال دخترک کشید و ناگهان اون رو توی درست جایی که بالهاش شروع شده بودن فرو کرد.
بخاطر خون پاشیده شده روی صورتش چشم هاش رو بست و با حرص خنجر رو تا اخر کشید و صدای داد وحشتناک نیمه شیطان زیرش رو در اورد.
-لطفا بهم رحم کن.
دخترک با لحن ملتمسی گفت و هیونجین بی توجه اولین بالش رو قطع کرد و بی توجه به گوشه ای پرتش کرد.
اشک های دخترک بی وقفه روی صورتش میریختن و بدنش از درد میلرزید اما هیونجین ذره ای اهمیت نمیداد.
-این برای اینکه فراموش کردی اربابت کیه.
بعد از گفتن این خنجر رو توی بال دومش فرو برد و دوباره همون کار رو تا اخر تکرار کرد که صدای نیمه شیطان توی کل محوطه اکو شد.
-اینم برای اینکه جرات کردی و کسی رو اذیت کردی که مال منه.
لگدی روی کمر دخترک زد و اون رو داخل سیاهچاله ای که درست کرده بود پرت کرد.بعد از محو شدن اون دختر به سرعت برگشت سمت جونگین که حالا اروم تر به نظر میرسید.
-خوبی؟
پسر کوچیکتر درحالی که خیس اب بود سرش رو با گیجی تکون داد و خودش رو جلو کشید و توی بغل هیونجین انداخت.
-من خیلی ترسیدم.
هیونجین هم متقابلا اون رو توی بغلش فشرد و نفس عمیقی کشید.
-اینطوری نمیشه، باید با پدرم حرف بزنم.
فلیکس با این حرف ابرو هاش رو توی هم کشید، خوب میدونست منظور هیونجین از حرف زدن چیه!
-تو که جدی نیستی؟
با بهت زمزمه کرد و باعث شد هیونجین نگاهش رو برگردونده.
-این وضعیت میتونه برام شوخی باشه فلیکس؟
________________________________________های گایز(بای لیدیز) 😂
عنی وی پارت کوتاهه اما پارت دومشم به زودی اپ میکنم چون نیاز بود که همین شکلی اپ بشه^-^
حمایت و کامنت و.. یادتون نره مرسی مرسی بای
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...