6

1.4K 101 9
                                    

یه چند روزی از بد شدن حال روکسانا میگذره و حالش تعریفی نداره استرس شدیدی پیدا کرده طوری که همه ناخن هاشو خورده به خدی که خون افتاده و بازم مثل قبل نه دارو هاشو میخوره نه به کسی توجه میکنه توی اتاقم مشغول پرونده چندتا از مریض ها بودم که یکی از خدمه ها در زد

_بفرمایید

&آقای دکتر مریض اتاق 14 باهاتون کار داره

اوه خدای من گوش هام داشت درست میشنید روکسانا کارم داره با سرعت به سمت اتاق رفتم و در اتاق رو باز کردم بازم مثل همیشه پشت به من از پنجره به بیرون خیره شده بود

_سلام‌ خانم کوچولو کاری باهام داشتی

با صدایی گرفته که مشخص بود مدت ها بود حرف نزده اروم گفت
+میشه واسم دفتر نقاشی و مداد بخری؟!!!

_البته که میشه تا نیم ساعت دیگه برات میخرم و میارم

اروم سرش رو‌تکون داد و روشو ازم برگردوند

چندتا مداد و پاک کن و تراش و از این جور چیزا خریدم و برگشتم سمت اتاق روکسانا خوابیده بود کنارش وایسادم وسایلو گذاشتم رو میز بغل دستش و بهش خیره شدم مظلوم ترین چهره ای بود که دیده بودم تا به حال اروم مو های پخش شده توی صورتش رو کنار زدم و پشت گوش هاش انداختم باید هر جور شده راز این دختر رو بفهمم و کمکش کنم پتو رو بالا تر کشیدم و از اتاقش اومدم بیرون شیفتم تموم شده بود

بعد از پوشیدن لباس هام قبل از خارج شدن به پرستار ها گفتم که با مسئولیت خودم واسه روکسانا وسایل نقاشی خریدم و اونا هم چیزی نگفتن

وارده خونه شدم و خودمو انداختم روی مبل سرمو عقب انداختم و چشمامو بستم چقدر بدنم خسته بود اخخخ گردنم درد می‌کنه لباس هامو عوض کردم و خودمو انداختم روی تخت و بع به یه خواب طولانی رفتم......

ووت فراموش نشه سویتی‌ها 😍🥰🫂

Psycho girlWhere stories live. Discover now