11

1.3K 88 3
                                    

شوگا خودشو بهم رسوند

هی پسر خوبی چهرشو دیدی شناختیش؟

_نه نشناختم تو برو حساب این رییس رو برس من رکسانا رو میبرم توی اورژانس

به سمتش رفتم بلندش کردم چرا باید پدرم بیاد که حافظه اونو پاک کنه مگه چی بین اونا گذشته که اونو گذاشتم روی تخت و یه گوشه وایسادم تا کار هاشون رو بکنن
گوشیم زنگ خورد جیمین بود از اتاق اومدم بیرون

_بله جیمین

&پسر‌چی شد ما منتظریم

_خطر گذشت حالا سر فرصت همه چیو براتون تعریف میکنم اول باید برای خودم مشخص شه یه سری چیزا

&باشه ما وسایلتو گذاشتیم خونه تهیونگ چون رمز در رو مثل اینکه عوض کردی و ما نمیدونستیم رمز جدید رو

_باشه ممنون ببخشید تغریحتون رو خراب کردم

&فرصت بسیار فعلا پسر

برگشتم توی اتاق دیدم چشماشو باز کرده به طرف دکتر رفتم که داشت فشارش رو چک‌میکرد

_دکتر مشکلی پیش اومده

&نه همه چیز نرماله حافظه رو هم از دست نداده

دکتر رفت و من به رکسانا نگاه کردم اونم بهم خیره شده بود

_باید یه سری چیزا رو واسم توضیح بدی روکسانا

+میدونم کوک میدونم ما‌خانواده مرفهی نداشتیم و مادرم با کارگری و پدرم با باغبانی خرج من و خواهر

بزرگ ترم رو در میاوردن رابطه من با خواهرم خیلی قابل تعریف نبود و اون درگیر دوست پسراش بود منم با

مادرم میرفتم سرکارش اون موقع 10 سالم بود و تو 17 سالت من با یکی از دخترای خدمتکار ها که 13 سالش

بود دوست شده بودم و هر روز اضافی غذا هارو میبردیم به گربه های اخر باغ میدادیم (کوک با تعجب به

حرف های روکسانا گوش میداد و کم کم همه چیز داشت براش واضح میشد)پدرت یه مریض جنسی بود یه روز

که مامانم رفت دارو های قلبشو بگیره پدرت مارو برد توی انبار تا مثلا بهمون بچه گربه های بیشتر نشون بده

اونجا بود که پدرت به دوستم تجاوز کرد و اون مرد باورت میشه (روکسانا شروع کرد به گریه کردن)پدرت

وقتی دید اون مرده و من شاهد همه چیز بودم حتی دیدم که توهم داشتی میدیدی و بعدش فرار کردی پدرت

مارو به زور سوار ماشین ‌کرد و به یه ویلا برد اونجا پدرت هق هق هق نزدیک به 10 ساعت جلوی چشمای

من مشغول به تیکه تیکه کردن اون شد حتی مجبورم‌کرد وسط حیاط اونجا چاله بکنم که اونو چال کنه کوک من

مریض نبودم من روانی نبودم هیچ کی حرفمو باور نکرد پدرت وقتی خواست من رو بکشه معجزه شد و پلیس

اومد ولی قبلش تحدیدم کرد تحدیدی که تا الا دهنم رو
بسته نگهه داشته بود حتی اون من رو انداخت اینجا و خودش رضایت‌نامه رو امضا کرد

داشتم دیونه میشدم حرفایی که روکسانا داشت میگفت داشت داغونم میکرد باید یه کاری میکردم که دیگه اون مرد روانی سراغ روکسانا نیاد نیاز به فکر کردن داشتم بدون هیچ حرفی از اتاق رفتم بیرون

Psycho girlWhere stories live. Discover now