38

678 49 5
                                    

شخص سوم

حال روکسان اینقدر بد بود که به پشت در خونه نامجون رسید و تا زنگ زد از حال رفت نامجون وقتی در رو باز میکنه و روکسان رو میبینه سریع توی بغل میگیرتش و میبرتش توی خونه واسش عجیب بود این موقع روز اون با این حال دم در خونه اش چیکار میکرد
سریع به دوستش که پزشکه زنگ میزنه و بعد از زدن یه سرم و نوشتن چندتا دارو خونه رو ترک میکنه

روکسان

اروم چشمامو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم خونه نامجون بود توی جام میشینم که در اتاق باز میشه و نامجون با یه سینی سوپ میاد و کنارم میشنه

&حالت چطوره خیلی ترسوندیم

+ببخشید نمیدونستم چم شد یهو

&خیلی نگرانم سریع بگو چی شده با این وضع اینجایی

با یاداوری اتفاق ها اشک توی چشمام جمع میشه و بغض گلوم رو میگیره

+کوک بچه داره یه دختر یکساله

با چشمای گرد داد میزنه :چییییی بچهههه اونم یکساله امکان نداره

+چرا داره تازه مادر بچه هم کنارش بود و بهم گفت بچه کوک هست حتی(شروع میکنم به گریه کردن)وقتی بهش گفتم حقیقت داره یا نه جوابی بهم نداد و سرش رو برگردوند

نامجون توی اتاق شروع میکنه راه رفتن مشخص بود عصبانی شده و جوابی هم نداره خودمم همین طور

+نامجون من نمیتونم کره بمونم

&یعنی چی نمیتونی کجا می خوای بری یه دختر تنها

+ت‍..تو گفتی شرکتت یه شعبه دیگه داره توی کالیفرنیا منو بفرست اونجا هم کار میکنم هم زندگی

چند ثانیه بهم خیره شد معلوم بود داره به حرفم فکر میکنه
&باشه واسه ات بیلیط میگیرم یه میسپارم همین الا یه خونه نزدیک شرکت واست بگیرن

+مرسی نامجون میشه لطفاً

&خیالت راحت هیچ کی نمیفهمه که تو اصلا اینجا اومدی و قرار کجا بری واست شناسنامه میگیرم یه هویت جدید

+تو خیلی خوبی ممنون بابت لطفت

سرش رو تکون داد و از اتاق رفت بیرون حالت تحوع بدی گرفته بودم احتمالا حمله عصبی بهم دست داده دست داراز کردم و یه تیکه نون توی سینی سوپ رو برداشتم و گذاشتم توی دهنم یکم بهتر شد سرم رو روی بالشت گذاشتم و بغضمو ازاد کردم تا خوابم برد

مدارک جدیدم رو دستم گرفته بودم و منتظر بودم تا پروازم رو اعلام کنن به کارت شناساییم خیره شدم میا رابینسون تازه داشتم عشق رو به چشم میدیدم که...

&روکسان بیا پروازت رو اعلام کردن با نامجون تا کنار گیت اومدیم بغلش کردم

+ممنون نامجون خیلی کمکم کردی

&خواهش میکنم عزیزم کاری نکردم توهم خواهرمی فقط وقتی رسیدی یکی اونجا یه کاغذ دستش که اسم جدیدت روش نوشته باهاش برو خونه جدیدت رو بهت نشون میده

+چشم ممنون فعلا خدانگهدار
بعد از چندین ساعت پرواز حوصله سر بر هواپیما نشست و توی سالن دنبال کسی که اسمم دستش باشه میگشتم اها اوناهاش

+سلام تو باید هیلی بیکر باشی درسته

٪اره عزیزم و توهم میا

سرمو تکون دادم کمکم چمدون هارو برداشت و به سمت پارکینگ رفت چمدونم رو توی ماشین گذاشت
٪اینجا شهر خیلی بزرگیه و بزار از الا بهت بگم به هیچچچ مردی یا حتی زنی البته بجز من اعتماد نکن هرچی خواستی به خودم بگو مطمئنم دوستای عالی میشیم

با لبخند سرمو تکون دادم و به بیرون خیره شدم به شهری که هیچ اثری از کوک نبود و الا اونا میتونستن بدون دردسر دخترشون رو بزرگ کنن

٪هی هی میا چرا گریه میکنی بیا این دستمالو بگیر

+ممنون
و یکی برداشتم و اشک هامو پاک کردم هیلی خونه رو و نشونم داد و گفت خودش چندتا خونه اونطرف تره و یه گوشی بهم داد که شماره خودش شرکت و نامجون سیو شده بود توش

وسایل هامو گذاشتم تو اتاق و خودمو پرت کردم روی تخت....

Psycho girlWhere stories live. Discover now