شخص سوم
حال روکسان اینقدر بد بود که به پشت در خونه نامجون رسید و تا زنگ زد از حال رفت نامجون وقتی در رو باز میکنه و روکسان رو میبینه سریع توی بغل میگیرتش و میبرتش توی خونه واسش عجیب بود این موقع روز اون با این حال دم در خونه اش چیکار میکرد
سریع به دوستش که پزشکه زنگ میزنه و بعد از زدن یه سرم و نوشتن چندتا دارو خونه رو ترک میکنهروکسان
اروم چشمامو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم خونه نامجون بود توی جام میشینم که در اتاق باز میشه و نامجون با یه سینی سوپ میاد و کنارم میشنه
&حالت چطوره خیلی ترسوندیم
+ببخشید نمیدونستم چم شد یهو
&خیلی نگرانم سریع بگو چی شده با این وضع اینجایی
با یاداوری اتفاق ها اشک توی چشمام جمع میشه و بغض گلوم رو میگیره
+کوک بچه داره یه دختر یکساله
با چشمای گرد داد میزنه :چییییی بچهههه اونم یکساله امکان نداره
+چرا داره تازه مادر بچه هم کنارش بود و بهم گفت بچه کوک هست حتی(شروع میکنم به گریه کردن)وقتی بهش گفتم حقیقت داره یا نه جوابی بهم نداد و سرش رو برگردوند
نامجون توی اتاق شروع میکنه راه رفتن مشخص بود عصبانی شده و جوابی هم نداره خودمم همین طور
+نامجون من نمیتونم کره بمونم
&یعنی چی نمیتونی کجا می خوای بری یه دختر تنها
+ت..تو گفتی شرکتت یه شعبه دیگه داره توی کالیفرنیا منو بفرست اونجا هم کار میکنم هم زندگی
چند ثانیه بهم خیره شد معلوم بود داره به حرفم فکر میکنه
&باشه واسه ات بیلیط میگیرم یه میسپارم همین الا یه خونه نزدیک شرکت واست بگیرن+مرسی نامجون میشه لطفاً
&خیالت راحت هیچ کی نمیفهمه که تو اصلا اینجا اومدی و قرار کجا بری واست شناسنامه میگیرم یه هویت جدید
+تو خیلی خوبی ممنون بابت لطفت
سرش رو تکون داد و از اتاق رفت بیرون حالت تحوع بدی گرفته بودم احتمالا حمله عصبی بهم دست داده دست داراز کردم و یه تیکه نون توی سینی سوپ رو برداشتم و گذاشتم توی دهنم یکم بهتر شد سرم رو روی بالشت گذاشتم و بغضمو ازاد کردم تا خوابم برد
مدارک جدیدم رو دستم گرفته بودم و منتظر بودم تا پروازم رو اعلام کنن به کارت شناساییم خیره شدم میا رابینسون تازه داشتم عشق رو به چشم میدیدم که...
&روکسان بیا پروازت رو اعلام کردن با نامجون تا کنار گیت اومدیم بغلش کردم
+ممنون نامجون خیلی کمکم کردی
&خواهش میکنم عزیزم کاری نکردم توهم خواهرمی فقط وقتی رسیدی یکی اونجا یه کاغذ دستش که اسم جدیدت روش نوشته باهاش برو خونه جدیدت رو بهت نشون میده
+چشم ممنون فعلا خدانگهدار
بعد از چندین ساعت پرواز حوصله سر بر هواپیما نشست و توی سالن دنبال کسی که اسمم دستش باشه میگشتم اها اوناهاش+سلام تو باید هیلی بیکر باشی درسته
٪اره عزیزم و توهم میا
سرمو تکون دادم کمکم چمدون هارو برداشت و به سمت پارکینگ رفت چمدونم رو توی ماشین گذاشت
٪اینجا شهر خیلی بزرگیه و بزار از الا بهت بگم به هیچچچ مردی یا حتی زنی البته بجز من اعتماد نکن هرچی خواستی به خودم بگو مطمئنم دوستای عالی میشیمبا لبخند سرمو تکون دادم و به بیرون خیره شدم به شهری که هیچ اثری از کوک نبود و الا اونا میتونستن بدون دردسر دخترشون رو بزرگ کنن
٪هی هی میا چرا گریه میکنی بیا این دستمالو بگیر
+ممنون
و یکی برداشتم و اشک هامو پاک کردم هیلی خونه رو و نشونم داد و گفت خودش چندتا خونه اونطرف تره و یه گوشی بهم داد که شماره خودش شرکت و نامجون سیو شده بود توشوسایل هامو گذاشتم تو اتاق و خودمو پرت کردم روی تخت....
YOU ARE READING
Psycho girl
Actionهمه چی از روزی شروع شد که جونگ کوک وارد تیمارستان میشه.... کامل شده