شاممون رو سفارش دادیم روکسی با خوشحالی به اطرافش نگاه میکرد
پیتزا هامون رو اوردن و شروع کردیم کلی مسخره بازی در میاوردیم و به این واقعیت پی بردم که خنده هاش فوقالعاده زیباست
_خوب روکسانا رشته تحصیلی ات چیه؟
+من مدرک مترجم دارم به 5زبان زنده دنیا
_اوه افرین این عالیه تو دختر با استعدادی هستی
+ممنون کوک تو لطف داری
_نمیدونی چقدر پسرا دلشون می خواد تورو ببینن
+پسرا؟؟
_ ما یه اکیپ7 هستیم نامجون ،جین،شوگا،جیهوپ،جیمین و تهیونگ چندین سال با همیم و واقعا بچه های بی نقصی هستن مطمئن هستم خوشت میاد ازشون
+چقدر خوبه دوستات یه دوست عالی مثل تو دارن چند ثانیه بهم خیره شدیم واسه عوض شدن جو از جام بلند شدم که برم حساب کنم
تو راه خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد و دوتامون ساکت بودیم اتاق مهمون رو اماده کرده بودم و چند دست لباس هم واسش گذاشتم و وارد اتاق خودم شد
روکسانا
دو سه روزی میشد اینجا هستم و اینکه سربار کوک باشم اذیتم میکرد امروز لب تاب کوک رو قرض کردم و بعد از پیدا کردن ادرس چندتا شرکت تجاری که نیاز به مترجم دارن هستوری سرچ هامو پاک کردم
لباس هام رو پوشیدم اول باید میرفتم خونه تا مدارک و سری چیزا بردارم بعد برم واسه مصاحبه کار
وارد خونه شدم خالی بود باور اینکه خانواده ای ندارم واقعا واسم سخت بود وقتی انداختنم توی بیمارستان روانی فکر میکردم خدا من و فراموش کرده اما اومدن کوک یه معجزه از سمت خدا بود تا ثابت کنه که هوامو داره
توی اتاق ها میگشتم کمد اتاق مادرم رو باز کردم هنوز لباس های زیبا و فوق العاده اش توی کاور بودن مادرم از یه خانواده پولدار بود که با پسر خدمتکارشون ازدواج کرد خانواده مادرم راضی نبودن و مادرم رو طرد کردن اما مادر مادرم واسه مادرم و خواهرم هم پول میفرستاد هم لباس های زیبا و مجلسی که مادرم لباس عای دوتاشون رو دست نپوشیده بر میداشت از زیر تخت یه چمدون برداشتم و همه لباس هارو ریختم توی چمدون و مدارک هام و همراه با چندتا خرت و پرت دیگه برداشتم سوار تاکسی شدم چمدون رو گذاشتم توی اتاق و یکی از لباس خایی که کوک واسم خریده بود رو پوشیدم و به سمت آدرس رفتم
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
وارد شرکت شدم و وقتی اسممو صدا زدن رفتم داخل و بهد از چندین تا سوال گفتن بهم خبر میدن و معلوم بود که قبول نکردن اونم چون همه کار کن های خانم باید لباس های کوتاه و باز بپوشن بیشعورا اصلا شما قبول میکردین من میگفتم نه یه مصاحبه دیگه هم رفتم که اونم قابل تعریف نبود
رسیدم خونه و خودمو انداختم روی مبل کوک امروز کلا نبود خداکنه شب خونه بیاد وگرنه از ترس میمیرم....