19

768 53 12
                                    

چند ماهی از سرکار رفتنم میگذشت و اونجا کاملا مستقل شده بودم و هنوز به کوک نگفته بودم که میرم سر کار و هر بار که سوال میکرد یه چیزی میگفتم و عذاب وجدان ولم نمیکرد پس خودمو راضی کردم که به کوک بگم میرم سرکار روی مبل نشسته بودم و جمله هایی که می خواستم بگم رو مرور میکردم که صدای رمز در خونه اومد و کوک با سر و روی شلخته اومد داخل خیلی عصبانی بود و این منو نگران میکرد

+کوک چی شده

_هیچی یکم خستم باید فکر کنم

بعدم رفت توی اتاقش چرا اینجوری رفتار کرد باهام چقدر سرد یکم دلخور شدم میز ناهار رو چیدم و صدای کوک زدم اما نیومد منم چیزی نخوردم و غذا رو ریختم دور واسه شام هم اومد و یه لقمه خورد و بلند شد
نشسته بودم روی تختم و الکی یه کتاب رو ورق میزدم که در اتاق زده شد

+بیا تو

کوک اومد داخل چهرش از موقعی که اومده بود خیلی خسته تر بود کنارم رو تخت نشست

_می خوام یه چیزی بهت بگم ولی توروخدا فکر بد دربارم نکن

+باشه حتما بگو

_یکی از دوستام پلیسه مخفیه و اون ازمن و بقیه پسرا کمک خواست برای یکی از پرونده هاش و ما قبول کردیم

+چه پرونده ای؟؟

_یه باند مافیا هست که قاچاق دختر و اعضای بدن انجام میدن
با ترس دستمو گذاشتم جلو دهنم و هین بلندی کشیدم

_امروز رئیس یونگی بهمون زنگ زد و گفت برم تنها پیشش رفتم و اون گفت خبره داره یه دختر تو خونه‌ام زندگی میکنه و مجبورم کرد....(با کلافگی دست کشید به صورتش و موهاشو داد عقب)
+چی کوک تورو مجبور به چه کاری کرد

_گفت باید با اون دختر موقتا ازدواج کنم و.....

+چیییی کوک چی میگی

_باور کن خودمم پریدم بهش و باهاش بحثم شد اون گفت اون ادم بد ها از وجود روکسان خبرن دارن و واسه محافظت از تو باید این کارو انجام دادم

+باشه فقط جزییات بیشتر می خوام بهم بگی

_باشه الا همه اش رو بهت میگم (خمیازه کشید )

+می خوای واست به قهوه بیارم؟

_اره خیلی بهش احتیاج دارم

رفتم توی اشپزخونه خونه و قهوه ساز رو روشن کردم یعنی باید الا با کوک ازدواج کنم هوفففف مغزم داره منفجر میشه

قهوه رو برداشتم و رفتم سمت اتاقم در رو باز کردم اومدم کوک رو صدا بزنم که چشمم خورد به کوک که روی تختم خوابش برده بود اینقدر ناز خوابیده بود که واسه چند لحظه محوش شدم قهوه رو گذاشتم توی آشپزخونه و برگشتم یه گوشه تخت خوابیدم و پتو رو روی خودم و کوک کشیدم و به منشی رئیس کیم گفتم که فردا نمیام و یک هفته مرخصی گرفتم و با کلی فکر و خیال خوابم برد....

کوک

صبح با سنگینی روی دستم چشمامو باز کردم سرمو چرخوندم که با یه جسم کوچولو که توی بغلم پنهون شده بود روبه رو شدم من چطور میتونستم این دختر رو از دست بدم اصلا طاقت از دست دادنشو نداشتم بهت قول میدم روکسانم واسه داشتنت به هر دری میزنم و تا آخرین نفسم میجنگم اروم پیشونیش رو بوسیدم و سرشو گذاشتم روی بالشو و پتو رو کشیدم روش و از اتاق رفتم بیرون امروز رو مرخصی گرفتم تا برای روکسان قضیه رو توضیح بدم.....

سمت گوشیم رفتم تا چکش کنم یه پیام از یونگی داشتم


ک

اوووه! هذه الصورة لا تتبع إرشادات المحتوى الخاصة بنا. لمتابعة النشر، يرجى إزالتها أو تحميل صورة أخرى.


ک

لافه دستی بین موهام کشیدم و به سمت حمام رفتم تا یکم فکرم آروم شه....

Psycho girlحيث تعيش القصص. اكتشف الآن