25

850 71 12
                                    

صبح با صدای داد کوک از خواب پریدم دیدم داره با تلفن حرف میزنه

+کوک چی شده

تلفنش رو پرت کرد رو کاناپه و خودش افتاد روی کاناپه

_پوفففف پدرم بود

یهو استرس دنیا ریخت تو وجودم
+خوب؟!

_از ازدواج ما با خبر دار شده و داره با برادر کوچیکم میان اینجا

+وایییی کوک حالا چیکار‌کنم وای خدا استرس داره

_هی هی روکسان آروم باش هیچی نشده فقط تو همون سو چوآ هستی

یه چند لحظه آروم شدم ولی بعدش یادم اومد

+وایییی کوک هه سو

_هه سو چی؟!!!

+اون به من میگه روکسان

بهم خیره شد و بعد رفت سمت بالاکن از ترس دونه دونه های اشکم راه خودشون رو پیدا کرده بودن توی تخت زانوم رو بغل کرده بودم و به روبه رو خیره شده بودم دیوار سفید روبه روم مثل پرده سینما تموم خاطرتم رو بهم نشون میداد
با تکون خوردن شونه هام توسط کوک چشم از دیوار گرفتم و با چشمای اشکی بهش نگاه کردم

_چرا گریه ؟!!!

+(اشکامو با آستینم پاک کردم)هیچی

_چطور دلت میاد چشمای به این زیبایی رو اشکی کنی چطور میتونی به خودت آسیب بزنی چشماتو پاک‌کن تقصیر من بود باید فکر اینجاش رو میکردم توهم نگران نباش زنمی ازت تا آخرش مواظبت میکنم

از شنیدن حرفاش حالم عالی شد اینقدر خوب بود که

یادم رفت که چی قراره بشه و تو دریای حس خوب غرق شده بودم

کوک رفت دوش بگیره و من رفتم تا صبحونه رو اماده کنم

میز رو چیدم یوری هم اومد نشست
%قهوهدمت یخ کرده عوضش کن

+خدا بهت دست و پا داده خودت بلند شو

به طرز عجیبی عصبانی بودم وارد اتاق شدم و در رو محکم بستم که کوک پرید بالا
_چی شده
+دختره بیشعور میگه بیا قهوام رو عوض کن اصلا کوک بیا یا ما بریم یا اونا برن عصابمو خورد کردن اصلا من میرن حمام ایششش

تموم مدت کوک با خنده بهم نگاه میکرد

داشتم شامپو میزدم که کوک در حمام رو زد

+بله کوک

_بیا پدر اومده

با ترس چشمامو باز کردم که شامپو رفت توی چشمام سریع حمام کردم و واییی چشمام سوخت
سریع لباسامو پوشیدم سرمو از اتاق بیرون کردم

+کوکککک عزیزم چند لحظه میای؟؟

_جان؟!

+ کوک نقشه ای نداری؟

_چرا ببین ما فقط میگیم اسمتو یادت اومده و چیزی بیاد نداری باشه؟!

+باشه
دستمو گرفت و باهم رفتیم بیرون

Psycho girlWhere stories live. Discover now