وقتی به پایین پله ها رسیدیم پدر کوک و برادرش روی مبل نشسته بودن و با دیدن ما بلند شدن
پدر کوک:سلام عروس گلم تبریک میگم (به کوک اشاره کرد)از قبل زیبا تر شدی پسرم بهت ساخته
از خجالت حرفش دست کوک رو فشوردم که اونم اخمش رو غلیظ تر کرد
+مرسی پدرجان شما لطف دارید
کانکیو(برادر کوک):سلامم زن داداش عروسیتون رو تبریک میگم
+مرسی کانک لطفت رو میرسونه
_تاق هاتون اماده کردیم برید استراحت کنید روکسان عشقم بیا بریم واسه ناهار یه چیزی بگیریم
باهم رفتیم توی اتاق خودمو انداختم روی تخت و نفسمو محکم بیرون دادم
_بابت حرف...
+عیبی نداره تقصیر تو نیست خودتو ناراحت نکن
کوک سرشو تکون لباس هامو برداشتم و رفتم توی حمام تا عوض کنم وقتی اومدم بیرون دیدم پدر کوک روی تخت نشسته و با دیدن من با پوزخند بلند شد و اروم اومد سمتم
%فکر کردی نمیدونم حافظه ات رو از دست ندادی چاییدی دختر جون به نفعته چیزی پسرم نفهمه وگرنه به سرنوشت دوستت دچار میشی فهمیدی؟!
به سمتم اومد و دکمه های لباسم رو باز کرد با ترس بهش خیره شدن بودم و جرات حرف زدن هم نداشتم_اینجا چخبره پدر اینجا چیکار میکنی
برگشتم سمت کوک اینقدر ترسیده بودم که جرات نفس کشیدن نداشتم
%هیچی پسرم داشتم میپرسیدم ببینم کی می خواین واسم نوه بیارین
کوک
وقتی پدرم از اتاق رفت بیرون روکسان افتاد روی زمین دوییدم سمتش و توی بغلم گرفتمش و نشوندنش روی کاناپه تو بغلم مثل گنجیشک میلرزید و دستاش یخ کرده بود
_چی بهت گفت روکسان چی شد
+هیچی فقط تنها بودم ترسیدم که تو اومدی
به چشمای لرزونش نگاه کردم و توی بغلم فشوردمش بعد چند مین از هم حدا شدیم و رفتیم سمت ماشین بعد از گرفتن غذا اومدیم ویلا روکسان میز رو چید و همه دور هم جمع شدیم هه سو و یوری هم اومدن ناهار رو توی سکوت خوردیم موقع غذا خوردن متوجه نگاه خیره پدر و کانکیو و هه سو روی روکسان میشدم از زیر میز دستشو گرفتم
روکسان
چند روز از اومدن پدر کوک میگذره امروز صبح هه سو و یوری رفتن و پدر کوک هم واسه یکساعت دیگه بلیط گرفتن تا برن واقعا بودن اونا داشت من رو داغون میکرد موقعی که اینجا بودن جرات نفس کشیدن نداشتم توی حیاط نشسته بودم و کتاب میخوندم که دیدم کانکیو با چمدون ها اومد بیرون و پشت سرش پدرش اومد به سمتشون رفتم
پدر کوک: خوب عروس گلم ببخشید مزاحم ماه عسل شیرین شما شدیم
+خواهش میکنم مراحمید
کانکیو:زن داداش خوشبخت بشین با اجازه
+ممنون مواظب خودتون باشید
کوک دم در منتظرشون بود تا برسونتشون فرودگاه در ویلا رو بستم و برگشتم توی خونه بدجور دلم هوای قهوه کرده بود و به سمت کتری رفتم تا آبجوش بزارم .......
دوست جونیا منتظر نظر های قشنگتون هستم 🥰☘️

VOCÊ ESTÁ LENDO
Psycho girl
Açãoهمه چی از روزی شروع شد که جونگ کوک وارد تیمارستان میشه.... کامل شده