37

871 69 20
                                    

سرمو روی سینه های کوک گذاشته بودم و اون دستش بین موهام بود

_خانم کوچولو

+جانم

_از وقتی اومدی زندگیم شده پر از سوپرایز های قشنگ

+کوک

_جانم

+توی یه مرحله از زندگیم بودم که با تموم شدن زندگیم یه تار مو فاصله داشتم و تنها چیزی که از خدا خواستم یه معجزه بود دقیقا فردای اون روز خدا تورو فرستاد توی اتاق من دوستت دارم

_منم دوستت دارم روکسان یه تصمیم گرفتم می‌خوام رابطمون خیلی جدی تر بشه ازدواجمون رو دائم میکنیم و زندگی رویایی خودمون رو میسازیم نظرت چیه

+واییی کوک این عالیه

منو توی آغوشش فشورد و روی موهام رو عمیق بوسید پتو رو بالا کشید تا لخت بودنم پنهون شه و با نوازش هاش من رو به رویا فرو برد

چند روز بعد
صبح وقتی بیدار شدم کوک رفته بود امروز قرار محضر داشتیم ولی یکم رفتار کوک عوض شده بود همش توی فکر بود بهم کم محلی میکرد و اصلا دلیل این رفتار هارو متوجه نمیشدم به سمت حمام رفتم یکم دلم درد میکرد احتمالا بخاطر گرسنگی بود چون دیشب هم شان نخوردم وقتی از حمام اومدم بیرون داشتم لباس هامو می‌پوشیدم که صدای گریه نوزار احساس کردم با تعجب چند لحظه وایسادم تا ببینم درست شنیدم یا نه و در کمال تعجب دیدم آرههههه واقعا صدای نوزاد میاد به سمت بیرون پا تند کردم و به سالن که رسیدم

دیدم یه زن در حالی که یه بچه توی بغلش و سعی داره با کمک کوک ارومش کنه اصلا نمیدونم اینجا چه خبر بود

+کوک اینجا چه خبره

دوتاشون با تعجب برگشتن سمتم

دختره:تو اینجا چیکار میکنی

+دلیلی نمیبینم واسه تو خونه نامزدم بودن به یه غریبه جواب پس بدم
دختره (روبه کوک):پس هنوز قضیه رو بهش نگفتی کوک نه؟ پس بزار خودم بهش بگم دختر جون خوب گوش کن ایم نوزاد رو میبینی بچه ما هست و کوک هم می خوادمون

از چیزی که داشتم میشنیدم رو اصلا نمیتونستم باور کنم دهنم از تعجب باز مونده بود برگشتم سمت کوک که داشت نگاهشو ازم میدزدید تا باهام چشم تو چشم نشه

+کوک داره راست میگه؟

وقتی دیدم جوابی نمیده متوجه شدم راست میگه و توی نیم ساعت وسایل هایی که با پول خودم خریده بودم و برداشتم و چیزایی که کوک بهم داده بود رو گذاشتم به سمت در رفتم کوک با دیدنم از جاش بلند شد این بار من بودم که نخواستم باهاش چشم تو چشم بشم حالم اینقدر بد بود که فقط تونستم حلقه رو بزارم روی میز و سریع بیام بیرون اگه 5دقیقه دیگه میموندم از گریه غش میکردم

نمیدونستم کجا برم و تنها جایی که به فکرم رسید خونه نامجون بود با گریه توی خیابون ها قدم میزدم و مردم گاهی با تعجب گاهی با دلسوزی و گاهی با بی تفاوتی از کنارم رد میشدن ....

کوک

بی‌توجه به لونا که توی سالن نشسته بود به اتاقم رفتم و خودمو انداختم روی تخت تازه داشتم طعم خوشی رو میچشیدم که لونا با یه بچه تو بغلش سرو کله اش پیداشد اولش باور نکردم و باهاش بحث کردم گفتم دروغ میگه
اما گفت میره آزمایش میده و چون میدونستم دروغ میگه گفتم همراهت میام وقتی آزمایش رو دادیم نوزادش گریه میکرد و لونا گفت که بیاد خونه من تا بچه اروم شه اولش گفتم روکسان خونه هست اما بعدش یادم اومد که روکسان این موقع کتابخونه هست و گند زدم وقتی به چهره غمبارش فکر میکنم دنیا رو سرم خراب میشه از دستش دادم اجازه دادم اشک صورتم رو بپوشونه و جلوش رو نگرفتم حتی با دست هم پاکش نکردم ....

Psycho girlWhere stories live. Discover now