30

920 69 8
                                    

ناهار رو باهم خوردیم من زودتر از کوک ناهارم رو‌تمون کردم و بهش خیره شده بودم و تو ذهنم داشتن مقدمه چینی میکردم که بهش بگم که میرم سرکار
کوک سنگینی نگاهمو حس کرد و سرش رو بالا اورد
_چی شده توی فکری

+راستش یه چیزی می خواستم بهت بگم

_چی بگو میشنوم

+میدونی کوک م‍...(تلفن کوک زنگ خورد)

_چند لحظه الا میام

تلفن رو برداشت و شروع کرد به حرف زدن

_سلام

&.....

_چی کی این اتفاق افتاد

&......

_الا خودمو میرسونم شما نگران نباشین

پا تند کرد یمت اتاق و در کسری از ثانیه آماده شد

درحالی که از خونه میرفت بیرون گفت:روکسان سعی میکنم زود بیام

+منتظرتم کوک

پوففففف بیا اینم یه دفعه جرات کردم حرف بزنم که اونم اینجور شد میز رو تمیز کردم و ظرف هارو گذاشتم اوی ظرفشویی و رفتم تا به کار هام برسم

کوک

با سرعت خودمو به بیمارستان رسوندم کانکیو رو اخر راهرو دیدم با دو به سمتش رفتم و یقه اش رو گرفتم

_چه بلایی سرش اوردی عوضی

& بخدا من کاری نکردم قرار بود ببرمش دکتر که ماشین بهش زد

_اگه اتفاقی برای سونیا بیوفته کانکیو زندت نمیزارم

پشت در اتاق عمل نشسته بودیم و منتظر دکتر سونیا بودیم تا بیرون بیاد من سونیا رو از دوران دبیرستان میشناختم وقتی دیدمش قلبم لرزید یه دختر بینهایت مهربون و شیطون بود با کاراش دلم و برد اونو به خانوادم معرفی کردم و از همون زمان با کانکیو به طرز عجیبی صمیمی شد ولی اهمیتی ندادم و قرار گذاشتیم تا وقتی از خدمت برگشتم مراسم ازدواج رو برگزار کنیم حتی حلقه رو خریده بودم اما وقتی که اومدم متوجه شدم که سونیا و‌کانکیو باهم ازدواج کردن دیونه شده بودم همه چیزو میزدم مشکوندم هیچ‌کی جلو دارم نبود و تنها کاری مه تونستم بکنم این بود که با اولین بلیط از اون جهنم فرار کنم

با صدای دکتر از فکر بیرون اومدم و سریع به سمتش رفتم

%متاسفانه نوزاد جونشو از دست داد و خودشون هم توی کما هستن فقط میتونم بگم معجزه بشه که بهوش بیان

بدنم رو پاهام سنگین بود افتادم روی صندلی

_تو اینقدر پست بودی که حتی نتونستی از بچه اتون مواظبت کنی تو لیاقت هیچی رو نداری

کانکیو از بیمارستان زد بیرون و من پشت شیشه وایساده بودم و به سونیا خیره شدم

تحمل دیدنش توی این وضعیت رو نداشتم به سمت کافه رفتم تا یه قهوه بخورم

سفارشم رو دادم و سرم رو گذاشتم روی میز تا یکم از دردم خلاص شم درست که مال من نبود دیگه اما خوشحال بودم که پیش ادم بدی نیست و بهش سخت نمی‌گذره قهوه ام رو اورد و خوردم بلند شدم و به سمت اتاق سونیا رفتم ته راهرو وایساده بودم که دیدم کانکیو داره با دکتر حرف میزنه و بعد چند لحظه افتاد رو زمین و با صدای بلند گریه کرد هر کاری کردم پاهام یاری نمیکرد که جلو برم
با سختی قدم هامو برداشتم اما همین که به بالای سر کانکیو پرستار ها تخت سونیا رو بیرون اوردن از اتاق در حالی که پارچه سفید سرتاسرش کشیده شده بود از دیدن این صحنه دنیا روی سرم خراب شد حتی یادم رفته بود نفس بکشم با سرعت به سمت تخت رفتم و جلوی پرستار هارو گرفتم پارچه رو از روش کنار زدم و به چهره رنگ پریده اش نگاه کردم

_سو‍...نیا

_سونیای من بلند شو سونیا اصلا شوخی جالبی نیست میدونی من جنبه این چیزارو ندارم پاشو

پرستار ها به سختی من رو از سونیا جدا کردن و رفتن روی صندلی نشستم و اجازه دادم اشکام راه خودشون رو پیدا کنن
......

Psycho girlWhere stories live. Discover now