رابطه من و کوک عالی شده بود اصلا طاقت دوری همو نداشتیم
صبح از خوابی بیدار شدم کوک رفته بودامروز تولدش بود و قرار بود با پسرا سوپرایزش کنیم سریع از تخت پریدم پایین و یه چیزی خوردم و شروع کردم به کار نقشه امون این بود امروز تهیونگ کوک رو ببره ناهار بیرون و یه مسئله مهم رو بهش بگه تا من کار هامو انجام بدم
اول از همه خامه رو درست کردم و گذاشتم توی یخچال بعد ارد و بقیه موار رو ریختم تو مخلوط کن و فر رو اماده کردم
مواد رو ریختم توی قالب و گذاشتم توی فر و رفتم تا به خونه برسم..کوک
صبح که رفتم بیمارستان مشغول کار هام بودم تهیونگ با عجله در اتاق رو باز کرد
&کوکککک
_چی شدههه&یه مسئله مهم رو باید بهت بگم
_بگو بیا بشین
&نه نه اینجا نمیشه بیا بریم یه جا هم ناهار بخوریم هم بهت بگم
_باشه پس صبر کن به روکسان بگم که ناهار نمیام
شماره خونه رو گرفتم چندتا بوق خورد تا صدای زیباشو بشنوم
+جانم کوک
_سلام خانم کوچولو چطوری
+مرسی خوبم چیزی شده
_نه عشقم فقط من ناهار با تهیونگ هستم عیبی نداره ؟؟
+نه نه برید خوش بگذره
تلفن رو قطع کردم و با تهیونگ به سمت رستوران رفتیم
غذامون رو سفارش دادیم و منتظر به تهیونگ نگاه کردم_خوب میشنوم چی شده
&خوب راستش میدونی اوممم میدونی اها درباره یونتا هست
_یونتا چش شده ؟!
&اون همش به یه جا خیره میشه اصلا اذیت نمیکنه حتی وقتی از بیرون میام هم سمتم نمیاد وایییی کوک فکر کنم مشکلش کاملا جدی باشه کوک کمکش کننن
واییی خدا وسط یه مشت ادم فضایی گیر کردم
ناهارمون رو خوردیم و قرار شد به یونتا سر بزنیم توی ماشین نشستیم
&کوک اینجا یه خیابون جدید درست شده که به خونه ما خیلی نزدیک تره بیا از اون بریم
_باشه پس بیا خودت برون
جامون رو عوض کردیم و اون راه افتاد از کلی خیابون و کوچه رد میشد و بعد از گذشت یکساعت هنوز نرسیدیم
_ته کجا داری میری چرا نمیرسیم؟؟
&فاک میدونی خیابون هارو اشتباه رفتم فکر کنم گم شدیم
خدایا خودت بهم صبر بده جی پی اس روشن کردم و راه افتاد یکساعت دیگه رسیدیم و تا در رو باز کرد یونتا پرید بغل تهیونگ
محکم زدم پشت سرش_مردکه سرکارم گذاشتی این بیچاره از توهم ادم تره
&اخ اخ نزن خوب باشه غلط کردم بیاتو تا منم باهات بیام
_غلط میکنی می خوای بیای چیکار
&بابا می خوام برم خونه جین هیونگ
_باشه برو داخل
به ساعت نگاه کردم 9:25 شب بود اقا دوساعت تو حموم
روکسان
خونه رو چیدم پسرا هم اومده بودن بجز تهیونگ و کوک منتظر اومدن کوک بودیم صدای ماشین که اومد جین گفت:اومدن لامپ رو خاموش کنین
پسرا پشت مبل قایم شدن و من کیک دستم بود و تو اشپزخونه بودم رمز در اومدتهیونگ:انگار کسی خونه نیست کوک
_مگه میشه روکسان همیشه بهم میگفت بزار به...
لامپ هارو روشن کرد و پسرا تولدت مبارک میخوندم و برف شادی میریختن منم در حالی که کیک دستم بود از آشپزخونه بیرون اومدم اول با تعجب به هممون نگاه کرد و بعد خوشحالی از سر و روش میبارید
کیک رو برید و بعد از گرفتن هدیه هاش و مسخره بازی پسرا بلاخره رضایت دادن ساعت 2 رفتن خونه تا دم در بدرقه اشون کردیم و بسته شدن در هماهنگ شد با انداختن من روی کول کوک و دوییدنش سمت اتاق خوابمون......
![](https://img.wattpad.com/cover/309104019-288-k119445.jpg)