14

1K 78 7
                                    

فاک فاک بهت نباید کم میاوردم سرمو تکون دادم و به سمت ماشین رفتم.....

در طرف روکسانا رو باز کردم و جلوش روی زانو هام خم شدم دست های ظریف و کوچک یخ زده اش رو توی دستام گرفتم و با شصت دستشو نوازش میکردم

_خانم کوچولو حالش چطوره؟

+خیلی استرس دارم کوک

_میدونم عزیزم میشه ازت یه چیزی بخوام؟

سرش رو تکون داد و لب زد چی

_پدرم خواست تورو ببینه تا مطمئن بشه حافظه ات پاک شده

چشماش ترسیده و رنگ از چهرش پرید

_ببین اصلا نیازی نیست بترسی من پیشتم بهم اعتماد داری؟

+آره اما نمیتونم واکنشم رو جلوی اون کنترل کنم کوک میترسم

_چیزی نمیشه بهت قول میدم فقط ازت می خوام هیچ واکنشی نشون ندی و تا میتونی با شجاعت توی چشماش نگاه کنی باشه

آب دهنش رو قورت داد و تایید کرد دست تو دستم وارد خونه شدیم مادر از وقتی اومدم سر جاش نشسته بود و واکنشی نشون نمیداد وارد اتاق شدیم دست های روکسانا از یخ هم یخ تر بود

_اینم از سو چوآ

یه نفس عمیق کشید و با یه لبخند ملیح گفت

+عصرتون بخیر اقای جئون

روکسانا

به چشمای کثیفش خیره شدم حالم داشت ازش بهم میخورد با لبخند چندش دستشو سمتم دراز کرد دستمو گذاشت توی دستش که پشت دستمو بوسید و گفت

&عصر شما هم بخیر خانم زیبا

یه لبخند زدم و برگشتم سمت کوک و گفتم :اوه کوک پدرتون چه آقای متشخص و مهربونی هستن (توی چشمای پدر کوک نگاه کردم و گفتم )از آشنایی باهاتون خوشبختم با اجازه و به سمت در خروجی حرکت کردم وقتی توی ماشین نشستم

با صدای بلند هق هقمو آزاد کردم کوک نشست توی ماشین و در حالی که دستش بین موهام حرکت میکرد اروم گفت:کارت عالی بود خانم کوچولو اون باور کرد که تو کاملا حافظه ات رو از دست دادی

کوک

سرشو بلند کرد و با چشمای اشکیش بهم نگاه کرد و لبخند زد

ماشین رو روشن کردم و راه افتادم روکسی گفت

+راستی کوک دوستت تهیونگ تماس گرفت ببخشید من جواب دادم و گفتم گوشیتو جا گذاشتی

_نه بابا عیبی نداره کار خوبی هم کردی نظرت چیه شام بریم بیرون بخوریم

+عالیه

Psycho girlTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon