Part 20

150 16 0
                                    

ساعت ۸ صبح بود و هری دمه دره خونه ی هرماینی بودو در میزد. رون با خواب آلودگی درو باز کردو با دیدن هری جا خورد.
ر: هری؟ اینجا چیکار میکنی؟
ه: دوست داشتم این سوالو منم ازت بپرسم اما الان کاره مهم تری دارم. هرماینی خونست؟
ر: فرضا که خونه باشه.
ه: باید باهاش حرف بزنم.
ر: کاشکی بدونم چی تورو این وقته صبح کشونده اینجا اونم با این وضع
هری رون رو کنار زد و وارد خونه شد
ه: اگه بزاری هرماینی رو ببینم متوجه میشی
ر: راحت باش خونه ی خودته تعارف نکنیا
رون تیکه انداخت و هرماینی که صداشونو شنیده بود به پذیرایی اومد.
هرما: هری؟ اینجا چیکار میکنی؟
ه: تو باید حقیقتو به من بگی.
هرما: حقیقت؟ درمورد چی؟
ه: تو باید حقیقتو راجب اسکای به من بگی.
هرماینی شوک زده سره جاش میخکوب شد. هیچ ایده ای نداشت که چرا این اتفاقات میوفته و هری از کجا مطلع شده و این شوکه شدن تو صورتش نمایان شد.
ر: حقیقت راجب اسکای؟ هری الزایمر داری؟
رون به هری گفت و با تمسخر نگاهش کرد.
ه: تو یه چیزی میدونی. همه ما میدونیم که من کابوس نمیبینم ولی اگر ببینم دلیلی داره. الان یک هفتست این خوابه مسخره رو میبینم و لازمه بدونم که چه اتفاقی افتاده.
هرما: هری.. ما..ما باید صحبت کنیم.
رون با تعجب به هرماینی و بعد به هری نگاه کرد.
ر: این مسئله به دخترم مربوطه؟ این به اسکای مربوطه؟ اره هر؟
هرما: نه عزیزم این به دخترمون مربوط نیست
ه: پس چرا من باید یک هفته ی تمام خواب ببینم که بالای جسد تو ایستادم و هری پاتره ۱۷ ساله بهم میگه یه دختر به اسم اسکای متولد ۷نوامبر ۲۰۰۸ دارم که درست مثل اسکورپیوس تو چشم راستش نقص داره و دقیقا متولد ۷ نوامبره که از قضا روزه تولده پیوعه؟
ر: ببخشید؟ این چی بود من شنیدم؟ هر این چی میگه؟
هرما: عزیزم باید بعدا باهم صحبت کنیم این موضوع خیلی پیچیدست.
هری با خشم جلو اومد و رو به روی هرماینی ایستاد
ه: جوابم رو ساده بده. من دختری به اسمه اسکای دارم؟
هرماینی لحظه ای سکوت کرد و با استرس به رون نگاه کرد. صورته بهم ریخته ی مرد رو به روش اونو نگران میکرد.
هرما: ب..بله.
رون شوکه عقب رفت و روی صندلی افتاد.
ر: این یعنی چی...این چه ربطی به تو داره هر؟
هرما: نمیدونم چطور توضیح بدم.
ه:باید بهم بگی. چه بلایی سره دخترم اومده؟ چه بلایی سره من آوردی؟ چرا من هیچی رو به خاطر نمیارم؟
ر: چیزی بینتون بوده؟
رون با جدیت رو به هرماینی پرسید و هری با حالت بدی برگشت.
ه: اوه کام عان الان تنها نگرانیت همینه؟ جونه بچه ی من در خطره و من نمیدونم چه گوهی تو زندگیم اتفاق افتاده اون وقت تو نگرانه اینی که چیزی بینمون بوده؟
ر: من مثل تو نیستم پاتر که با مشکلاتم بسازم. من دنبال جواب میگردم.
ه: به نظرت اینجا چه گوهی میخورم پس؟
ر:منم میخام همینو بدونم عس هول
هری و رون درگیر شدن و یقه ی همدیگه رو گرفتن.
ه: محضه رضای خدا یکم منطقی باش
ر: منطق؟ لعنتی اول از همه ساعت ۸ صبح میای خونم و زنمو بازخواست میکنی بعدم اسمه دخترمو میاری و میگی دختره توعه منه پفیوز باید به چه گوهی این وسط منطقی نگاه کنم؟
هرما: جفتتون بس کنید.
هرماینی با انجام یک اسپل هرکدومشونو به گوشه ای از اتاق پرتاب کرد.
هرما: دو دقیقه دندون رو جیگر بزارین. موضوع اون چیزی که شما سرش بحث میکنید نیست.
ر: پس موضوع چیه؟ زودباش جوابمو بده
هرما: باید ساکت باشید تا براتون بگم.
هرماینی جیغ زد و هریو رون ساکت شدن. پرونده ای که توی کیفش بودو در آورد و روی میز پرتاب کرد.
هرما: باید با جفتتون صحبت کنم.


خب خب بعد از قرن ها برگشتم. ببخشید که دیر به دیر آپ میکنم چون اینجا مخاطبای کمتری دارم. تو اینستا پیج زدم و دارم فف هری تاپ میزارم اگر دوست داشتین میتونین بخونین ایدیم :
Drarry.fnmio
خلاصه که هستیم در خدمتتون
یکتا 💚

Darker of darkest Where stories live. Discover now