Part 61-62

125 9 8
                                    

نارسیسا روی لبه ی پنجره ی اتاقش نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد. شارلوت بدون هماهنگی درو باز کرد ‌و دختر کوچولو از ترس بالا پرید
ش: بازم مثله دیوونه ها رفتی جلوی پنجره؟
ن: متاسفم خانم.
ش: ایشون معلمت هستن. اینبار جوری رفتار کن که در شان یک بلک باشی. بیچاره کیگانوس، بچه هایی مثل شما ها برای این مرد مایه ی عذابه
هرما: مچکرم خانم بلک از اینجا به بعدشو خودم انجام میدم.
شارلوت شونه ای بالا انداخت و از اتاق خارج شد. نارسیسا سرشو پایین انداخت بود و به هرماینی نگاه نمیکرد.
هرما: سلام عزیزم. اسمه من هرماینیه.
ن:سلام خانم.
هرما: میتونم بیام جلو تر؟ با هم دست بدیم؟
نارسیسا سرشو بالا آوردو به هرماینی خیره شد. تاحالا کسی ازش نظر نخواسته بود
ن: بله. اگه دوست دارید میتونیم دست بدیم
هرماینی جلو رفت و دستای کوچولوی نارسیسا رو تو دستش گرفت
هرما: از آشناییت خوشبختم نارسیسا. حالت چطوره؟
ن:مم.ممنون.
هرما: لازم نیست خجالت بکشی من نیومدم چیزایی که شارلوت ازم خواسته رو بهت درس بدم.
ن: پس شما برای چی اینجایید؟
هرما: اومدم تا بهت کمک کنم آینده ی بهتری داشته باشی.
ن: منظورتون چیه؟
هرما: اول از همه بهم بگو برادرت و خواهره کوچیکه ات کجاست؟
نارسیسا با ناراحتی سرشو پایین انداخت و افسوس خورد.
ن: جفتشون مریض شدن. پدرم به شارلوت دستور داده منو از اونا جدا کنه.
هرما: باشه عزیزم. من میتونم جفتشونو نجات بدم
ن: واقعا؟ اما اونا آبله گرفتن
هرما: میدونم. و درمانش پیشه منه. اما باید یه قولی بهم بدی.
ن: چه قولی؟
هرما: ازت میخوام بعد از خوب شدن اونا با من به هاگوارتز بیای. میخام در کنار خواهرت آموزش ببینی .
ن: هاگوارتز؟ اما پدر اجازه نمیده من برم اونجا. اون معتقده من خیلی ضعیفم پس باید فقط سواد داشته باشم تا یک همسره لایق منو به همسری بپذیره.
هرماینی دستای نارسیسای کوچکو گرفت و جلوش خم شد
هرما: اینو هیچوقت یادت نره نارسیسا. تو یک دختره آزادی و مجبور به انجام هیچ کاری نیستی . تو باید مردی رو به همسری بپذیری نه اونا تورو. در ضمن تو جادوگر توانمندی هستی. پس لایق آموزش های برابری
ن: اما شارلوت مانع خواهد شد. اون اجازه نمیده من به هاگوارتز برم.
هرما: اونش با من. فعلا اتاق برادرت رو بهم نشون بده.
نارسیسا دست هرماینی رو کشید و به سمت انتهای راهرو بردش
ن: این اتاق
هرما: ممنونم عزیزم. چند لحظه اینجا بمون تا برگردم
داخل اتاق شد و اسپلی زمزمه کرد . یک حباب دور سرش تشکیل شد تا هوای آلوده رو تنفس نکنه. پسره کوچولویی روی تخت دراز کشیده بود و به شدت عرق کرده بود.
هرما: اوه گاد. امیدوارم دیر نشده باشه.
معجونو از جیبش در آورد و کنار فیلیپ نشست. دهنشو باز کرد و کمی از معجونو توش ریخت. فیلیپ آروم مزه مزش کرد و نفس راحتی کشید.
هرما: خیلی خب. امیدوارم جواب بده. حالا نوبته مارگارت کوچولوعه.
نوزادو که کنار فلیپ تو گهواره بود و در تب خودش میسوخت رو تو بغلش گرفت و معجونو تو دهن ریخت. بعد از چند دقیقه متوجه شد دمای بدنش پایین اومده و رنگ پوستش به حالت عادی برگشته.
هرما: عالیه. بهتره دیگه برم پیش خواهرتون. اون بهم نیاز داره.
داشت از در خارج میشد که فیلیپ چیزی زمزمه کرد و متوقفش کرد.
ف:ج..جولیان...جولیان؟
هرما: هی کوچولو سلام.
ف: شما کی هستین؟
هرما: یه دوست. اومدم اینجا تا بهت کمک کنم عزیزم.
ف: لطفا. لطفا کمکم کنید این نامه رو به دسته دوشیزه بریج برسونم.
هرما: فیلیپ نگران نباش اون خوبه. تو بزودی خوب میشی .
ف:اما باید باهاش صحبت کنم.
هرما: دوستای بهتر از اونم پیدا میکنی. میبخشید فلیپ اما این به نفع خودته
چوب دستیشو به سمت فلیپ گرفت و خاطرات مرتبط به جولیانو از ذهنش پاک کرد.
ف: چی؟ چی به نفع خودمه؟
هرماینی که متوجه شد اسپلش جواب داده ادامه داد
هرما: اینکه استراحت کنی و قوی باشی. به زودی باید به هاگوارتز بری
ف: از کمکتون ممنونم. احساس میکنم کمی بهترم. اسم شما چیه؟
هرماینی از جاش بلند شد و همینطور که میرفت جواب داد
هرما: بعید میدونم یادت بمونه. اما هرماینی. هرماینی گرینجر.
ف: از آشناییتون خوشبختم
هرما: منم همینطور فلیپ عزیز
هرماینی گفت و از اتاق خارج شد.
ن: حال خواهر و برادرم بهتره؟
هرما: اره بهترن. حدس میزنم تا چند روزه آینده خیلی بهتر بشن. من باید با شارلوت صحبت کنم ازت میخوام همراهیم کنی.
ن: بله حتما. بفرمایید.

Darker of darkest Where stories live. Discover now