Part 39

159 8 0
                                    

اسکای تاره موی سفیده اسکورپیوس رو که تو صورتش ریخته بودو کنار زد و با لبخند بهش نگاه کرد.
اس: ازین زاویه تاحالا ندیده بودمت.
پیو خندید و جواب داد.
پیو: چیشد؟ تحمله این همه زشتی رو نداری؟
اس: تو خیلی خوشگلی پیو. اینقدر قشنگی که نمیتونم توصیفت کنم.
پیو: حتی با وجود این چشمه لعنتی؟
اسکورپیوس به چشمه راستش که کور بود اشاره کرد. اسکای صورتشو تو دستش گرفت و پایین کشیدش و روی پلک راستشو بوسید.
اس: یه جورایی این از همه بیشتر قشنگه. تو بدونه دیدنه ظاهرم تونستی درونمو ببینی .
پیو لبخند زد و گونه ی اسکایو طولانی بوسید. اسکای چشماشو بست و دستشو دور گردن پیو حلقه کرد.
اس:عا..پیو باید بهت یه چیزی بگم.
پیو: بزار بوست کنم. لپای نرمتو هام هام کنم.
اسکورپیوس شوخی میکرد اما اسکای جدی بود. خوردن نفسای پیو به پوستش داشت حسه نامتعارفی رو ایجاد میکرد.
اس: پیو من باید بهت بگم.
هرما: هولی شت. شما دوتا دارین چیکار میکنین؟
اسکای و پیو سرشونو بالا آوردن و هرماینی رو دیدن که با چوب دستیش بالا سرشون واستاده.
اس: مامان؟
هرما: داری چیکار میکنی اسکای؟ اصلا شما اینجا چیکار میکنین؟
پیو با خجالت از روی اسکای بلند شد و عقب رفت.
پیو: خاله هرماینی اونطور که فکر میکنین نیست.
اس: تو تو خونه ای؟
اسکای بلند شد و کنار اسکورپیوس ایستاد.
هرما: هیچ میفهمی داری چیکار میکنی ؟ مگه چند سالته؟ پیو دوست پسرته؟
پیو: خاله هرماینی بزارین توضیح بدم.
هرما: فکر نمیکنم پدرت از حضورت تو خونه ی من با خبر باشه بهتره برگردی به هاگوارتز یا به خونت. من نمیتونم مسئولیتشو بپذیرم.
اس: مامان میشه جوابه منو بدی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
هرما: الان مسئله تویی اسکای اول باید تکلیفه تو و اسکورپیوسو مشخص کنم.
پیو: خاله هرماینی ما از اومدن به اینجا قصده بدی نداشتیم.
هرما: به من دروغ نگین. من به چشماش اعتماد دارم و دیدم چه اتفاقی افتاد.
اس: فقط برام جالبه چطور به من دروغ میگی و الان ۴ ساله کناره ما نیستی اما بخاطر اینکه با تنها کسی که برام مونده وقت میگذرونم من میشم دروغگو و آدم بده
هرما: عزیزم نبودن من دلیل موجه داره.
اس: اره. همیشه تنها گذاشته من دلیله موجه داره.
اسکای بغض کرد و با اخم به مادرش خیره موند. هرماینی با ناراحتی جلو اومد و موهاشو نوازش کرد.
هرما: برات توضیح میدم دخترم. من هیچوقت تنهات نمیزارم.
اس: نمیتونم باورت کنم.
هرما: هوف. پس مجبورم همه چیزو بهت بگم.
اس: چیو باید بهم بگی؟
هرما: حقیقتو. فقط نمیدونم تحملشو داری یا نه.
اس: منظورت چیه؟
هرما: همینجا صبر کن الان برمیگردم.
هرماینی به اتاقش رفت تا پرونده هارو بیاره. بادی تو اتاق پیچید و آنابل تو خونه ظاهر شد
آنا: واقعا اسکای؟ کارت به جایی رسیده که باهاش از هاگوارتز فرار میکنی؟
هرما: این صدای آنابل بود؟
هرماینی پرونده به دست از اتاق بیرون میاد و با دیدن آنابل چشماش چهارتا میشه
آنا:وات دا فاک؟ مامان؟
هرما: آنابل ؟
اس: هوف عالی شد. حالا دیگه جمعمون حسابی جمعه. بزار نگاه کنم ببینم شاید باباهم باشه .زودباش بابا دالییی. از یه جا ظاهر شووو
اسکای با بی حوصلگی تیکه انداخت و رو مبل نشست

Darker of darkest Where stories live. Discover now