Part 87-88-89

100 5 11
                                    

نوه و مادر بزرگ کنار هم نشسته بودن و صحبتی نمیکردن تا هرماینی بزرگ‌تر پیش قدم شد و سره صحبتو باز کرد
هرما:با رون خوشحالی؟
شاید برای شروع نباید این سوالو میپرسید اما قلبش آروم و قرار نداشت و میخواست سریعتر این طلسم لعنتی بینشون شکسته بشه
هر:اون نیمه ی گمشدمه
انحنای مصنوعی کوچکی رو لبای زن نقش بست تا ظاهرو حفظ کنه اما چشم هاش به وضوح داد میزد که صدای شکستنِ تک به تک استخوان هاشو میشنوه
هرما:برات خوشحالم
اخمای دختر نوجوان بهم فرو رفت تا بفهمه این تضاد بین لبخند و چشمای ناراحت زنی که ادعا میکنه مادربزرگشه یعنی چی...
هر:مامان بزرگ؟
هرما:بله؟
هر:مامانم هنوز بهم راجب شما توضیح نداده.شما کجا بودید؟
هرما:داستانش خیلی طولانیه عزیزم قطعا دوست داشتم که کنارت باشم اما شرایط فراهم نبود
اینبار دندون های سفید زن خودنمایی کردن و لبخندش گشاد تر و واقعی تر از قبل بود و برای هرماینی کوچک باعث دلگرمی...
هر:اشکالی نداره الان میتونی جبرانش کنی
دختره جوان مادربزرگشو در آغوش گرفت و باعث شد ته دله هرماینی بلرزه چون چیزی که واضح بود این بود که حتی اگر اون فرزند دخترش باشه حضورش در این چرخه درست نیست و به خودی خود شروع کننده ی یک چرخه ی اشتباه دیگست
هر:خوشحالم که پیشمونی همیشه دوست داشتم یه خانواده ی بزرگ‌تر داشته باشم
هرماینی بغض کرد و سعی کرد با نفس عمیقی که میکشید از پایین اومدن قطره اشکه مزاحمی که گوشه چشمش جمع شده بود خودداری کنه. اون نمیتونست کاری که میخاد بکنه رو انجام بده چون مهر این دختر به دلش نشسته بود و از طرفی نوه ش بود. هرماینی کوچک بوی اسکای رو میداد و گرمای اغوشش به گرمی مهربونی اسکای وجود یخ زده ی هرماینی بزرگترو نرم میکرد.هرماینی اونو دوست داشت و نمیتونست اینکارو با اسکای بکنه اونم وقتی به خونش تشنه بود و کوچک ترین اشتباهش دخترشو برای همیشه ازش دور میکرد اما چاره ای هم نداشت و بازم بین کار درست و قلبش مجبور به انتخاب بود
هرما:بیا..اینو برای تو گرفتم
هرماینی از جیبش یه شکلات در آورد و به سمته نوه ش گرفت
هر:عاو،مرسی من عاشق شکلاتم
کاوره شکلاتو با ذوق باز میکردو هرماینی با بغض زیره نظرش گرفته بود
هر:راستی خیلی خوشحالم که اسمم از رو شما برداشته شده یه جورایی شبیه اسمتی تو دل برو؛ دوست دارم مامان بزرگ
کاور شکلات باز شده بود و مادربزرگ با چشمای نگرانش بهش خیره بود تا دخترک شکلاتو تو دستش گرفت تا بخوره که هرماینی دستشو گرفتو مانع شد
هرما:نه...نخورش
هر:اما چرا؟
هرما:این...این تاریخ گذشتس اصلا حواسم نبود
هر:اما شما خودتون اینو گرفتین
دخترک با گیجی به مادر بزرگش نگاه میکرد و متقابلا اونم با استرس سعی در عوض کردن بحث داشت
هرما:باید برگردیم مادر پدرت نگران میشن
هرماینی سریع از جاش بلند شد و دختر کوچولو با تعجب نگاهش کرد
هر:عام ...باشه
اما در فاصله ی کمی از نوه و مادربزرگ، رون به کلبه رسیده بود و اسکای با تنها دیدنش از جاش پرید
اس:پس هرماینی کو؟
ر:با مادر بزرگش وقت میگذرونه
اسکای و اسکورپیوس به هم نگاه کردن و با سرعت به بیرون دویدن
ر:چیشد؟
رون دنبالشون رفت.هیچ کدوم از رفتارای ادمای اطرافش نرمال نبود و هیچکسم توضیحی نمیداد پس خودش مجبور بود حقیقتو کشف کنه

Darker of darkest Where stories live. Discover now