Part 76_77 (smut)

261 9 6
                                    

هرما: چطور تونستی اینکارو کنی؟ مگه بهت نگفتم باید رابطتون خیلی محدود و محافظت شده باشه؟
آنا: تو عشق زندگیمو ازم گرفتی
هرما: اوه بس کن اون فقط یه مرده.
آنا: اوه اره؟ راجب بابا هم همینو میگی؟
هرماینی ساکت شد. متوجه غمه تو دله آنابل بود اما نمیتونست از این موضوع چشم پوشی کنه.
هرما: اینا باهم فرق دارن
آنا: فرقش چیه؟ فقط چون تو تویی و من من؟ من دوسش دارم مامان.
هرما: آنابل تو نمیتونی باهاش باشی
آنا: ولی من دوسش دارم
هرما: گفتم نه
آنا: اخه چرا
هرما: چون ما باید برگردیم به زمان خودمونننن
هرماینی فریاد زد و آنابل ساکت شد.
آنا:چ..چی؟
هرما: درسته. ما بعد رو اصلاح کردیم و تام و جولیانو بهم رسوندیم. فردا برمیگردیم به سال ۲۰۰۸ تا چک کنیم همه چی سره جاش باشه.
آنا: اما کی میخاستی به من بگی؟
هرما: هر وقت که لازم میبود. الانم همون تایم بود
آنا: پس پیتر چی؟رابطمون چی میشه؟
هرما: داری زندگی و سرنوشت کلی ادمو بخاطر یک مرد به خطر میندازی؟
آنا:احساس خودم چی؟ اونم مهم نیست؟
هرماینی نفس عمیقی کشید و ادامه داد
هر: ما نباید راجب این موضوع بحث کنیم
آنا:پس یعنی من برات حکمه یه ماشینه سفر در زمانو دارم؟
آنابل با بغض گفت و هرماینی سکوت کرد.
آنا: اصلا..اصلا هیچوقت منو دوست داشتی؟
هرما: تو بچه ی منی . چطور میتونم دوست نداشته باشم؟
آنا: نه. تو دوسم نداشتی . آنابل تو باید درس بخونی تا وارد وزارت خونه بشی. آنابل تو باید مواظب خواهرت باشی. آنابل تو باید قوی باشی. آنابل تو باید اینطور باشی یا اونطور باشی. چرا آنابل همیشه باید طبقه خواست تو باشه؟
هرما: عزیزم این ب صلاح خودته.
آنا: یه لطفی بهم کن مامان. دیگه صلاحه منو نخواه
هرماینی سرشو پایین انداخت آنابل جدی به نظر میومد حتی با اینکه صورتش از اشک خیس بود
آنا: من به زمانی که میخای برت میگردونم اما بعدش دیگه نه من نه تو. میتونی به زندگیت همراه با بابا و اسکای ادامه بدی هرچند بعید میدونم اسکای تا الان منتظرت مونده باشه.
پشتشو به هرماینی کرد و پتورو روی سرش کشید .

صبح شد و هرماینی آماده بود. دوست داشت با آنابل آشتی کنه چون از وقتی بیدار شده بود حتی جواب سلامشم نداده بود. میزو چید و صداش کرد.
هرما: آنابل؟ بیا صبحانه بخوریم
آنابل هیچی نگفت و فقط سره میز نشست و شروع به خوردن صبحانش کرد.
هرما: نمیخای با من صحبت کنی؟
آنابل بازم چیزی نگفت و از لیوان شیرش خورد.
هرما: میدونی چیه؟ اگر جوون بودم بهت میگفتم برو تو دله این موضوع. برو و تجربش کن و ازش لذت ببر اما الان پیر شدم و دیگه اون شوقه جوونیمو ندارم. عشق ادمارو پیر میکنه دخترم
آنا: پس چرا بیخیال بابا نمیشی؟ هوم؟ رهاش کن و تو همین دنیا بمون. اگر گذشتن از عشقت اینقدر برات آسونه انجامش بده.
آنابل با عصبانیت گفت و به هرماینی خیره موند تا جوابشو بده.
هرما: دیشبم بهت گفتم موضوعه منو پدرت فرق میکنه. ما بچه داریم. تو و اسکای نتیجه ی زندگی مشترک مایین. من نمیتونم راحت بیخیالش شم
آنا: یعنی میخای بگی اگه ما نبودیم از بابا میگذشتی؟
هرما: اگر...اگر این کاره درست بود اره.
آنا: بولیشت
آنابل پوزخند زد و ادامه داد.
آنا: حداقل به کسی بگو که نشناستت. من باهات ۸ سال زندگی کردم. تو هرشب قبل خواب بالشتو بغل میکنی و با بابا صحبت میکنی. وقتی خوابت نمیبره آهنگ مورد علاقه ی بابا رو زمزمه میکنی. تو بینهایت عاشقشی پس برای قانع کردنه من این چرت و پرتا رو تحویلم نده.
هرما: هرجور که دوست داری برداشت کن اما من همیشه کاره درستو کردم و اگر لازم باشه بازم اینکارو میکنم.
هرماینی با جدیت گفت و آنابل دیگه حرفی نزد.
آنا: کی برمیگردیم؟
هرما: اگر همه چیز خوب پیش رفته باشه و موفق شده باشیم چند روز تو ساله ۲۰۰۸ میمونیم و بعدش برمیگردیم به ۲۰۲۶ جایی که ازش اومدیم.
آنا: اما آدمایی که اینجا میشناسنمون چی؟ چطور رفتنمونو براشون توجیح میکنی؟
هرما: من با دامبلدور صحبت کردم. اون هرماه از طرف ما براشون نامه میفرسته و میگه تو سفریم. کسی متوجه نبودمون نمیشه.
آنا: هوم. خوبه. دروغگو های خوبی هستین
هرما: بس کن دختر جون. من هنوز مادرتم حق نداری باهام اینطوری حرف بزنی
آنا: تو دیگه مادر من نیستی . اینو دیشب واضح بهت گفتم. دفعه بعدیم که خاستی منو تهدید کنی یادت باشه این تویی که به من محتاجی تا از این زمان به اون زمان ببرمت نه من به تو.
هرماینی از این لحن آنابل ترسید. اون واقعا ازش عصبی بود.
آنا: حالام اگر نمایشت تموم شد آماده شو. من کله روزو وقت ندارم تا معطل تو باشم.
هرما: من امادم. منو به ۲۰۰۸ ببر.
آنابل با بی حوصلگی دستشو به سمت هرماینی دراز کرد و چشماشو بست.
آنا: سال ۲۰۰۸ هاگوارتز
آنابل زمزمه کرد و جفتشون از سال ۱۹۷۸ غیب شدن و تو سال ۲۰۰۸ وسط راهروی هاگوارتز ظاهر شدن.
هرما: هوف. ممنون.
هرماینی دستشو از دست آنابل رها کرد.
هرما: من میرم اوضاعو چک کنم. چند ساعت دیگه همینجا میبینمت.
آنا: باشه.
آنابل راهشو کج کرد و هرماینیم به سمته دیگه ای رفت. اول از همه باید رون رو پیدا میکرد. شاید رونه ۱۸ ساله اونو نشناسه اما برای رفع دلتنگیه کوچولو کافیه. اما در جهت مخالف اون آنابل به برج نجوم رفت. جایی که همیشه وقتی از همه ی عالم و آدم دلش پر بود بهش پناه میاورد. یه جورایی ارتفاعه اونجا بهش ارامش میداد.
آنا: چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.
دستشو رو سنگای برج میکشید و از پله ها بالا میرفت که متوجه صدایی شد.
د: ددی؟ پلیز. عاح.
ه: شششش بیبی بوی. بزار ددی کارشو بکنه.
چشماشو ریز کرد تا با دقت بیشتری ببینه. این صدای هری و دراکو بود. آفکورس که اونان. همه تو هاگوارتز میدونستن برج نجوم محل اختلات هری و دراکو بوده.
ه:پاهاتو برای ددی باز کن لاو.
صدای هری خشن و هورنی بود. آنابل نیشخند زد و با خودش زمزمه کرد.
آنا: دیدنش ضرری نداره.
با اسپلی خودشو نامرئی کرد و کنار اون دوتا ایستاد

Darker of darkest Where stories live. Discover now