Part 71-72

107 5 2
                                    

اسکای به آرومی پلکاشو از هم باز کرد. اسکورپیوس کنارش نشسته بود و بهش لبخند میزد.
اس: بچم. بچم کجاست؟
اسکای با شتاب بلند شد اما با دردی که تو بدنش پیچید سره جاش متوقف شد.
پیو: هی هی. اون حالش خوبه. پرستار به زودی میارتش. تو نباید تکون بخوری. خون زیادی ازت رفته.
اس: اون سالمه؟ دخترم سالمه؟
پیو: حالش عالیه. بهش حسودیم شد دقیقا شکل خودته. فقط ..
اس: فقط چی؟
اسکای با نگرانی پرسید و پیو بهش خندید.
پیو: موهاش کاملا سفیده. موهای دخترم به من رفته.
اس: کی میتونم ببینمش؟
پیو: یکم دیگه میارنش بهش شیر بدی.
اسکورپیوس دسته اسکای رو گرفت و بوسید
پیو: ازت ممنونم که به من یه خانواده دادی. قول میدم برای دخترمون بهترین پدره دنیا باشم.
اسکای به پیو لبخند زد و با چشماش تاییدش کرد. در حال صحبت کردن بودن که پرستار با نوزاد وارد شد
-سلام مامان جون. باید به من شیر بدی چون خیلی گشنمه
پرستار به شوخی گفت و نوزادو تو بغل اسکای گذاشت. موهای سفیده یخی دختر کوچولو دقیقا مثله اسکورپیوس بودو چشماش دقیقا شکل اسکای درشت و آبی.
اس: سلام کوچولو. من مامانتم
اسکای با بغض گفت و دخترش انگشتشو با دستای کوچولوش گرفت.
اس: اون انگشتمو گرفت پیو. ببینش. اون منو دوست داره.
با ذوق رو به پیو گفت که با چشمای خیس بهشون زل زده بود.
-این دختر خوشگل اسمی هم داره؟؟
پیو: ما هنوز براش اسم انتخاب نکردیم.
-باشه. من تنهاتون میزارم تا خوب فکر کنید.
پرستار از اتاق بیرون رفت و اسکای سینشو در آورد و تو دهن نوزاد گذاشتو اون شروع به مکیدن شیر کرد. اسکورپیوس دستشو دور شونه ی اسکای گذاشت و نوازشش کرد و باهم به کوچولوشون نگاه میکردن.
پیو: عزیزم؟ دخترمون به یه اسم نیاز داره.
اسکای با ناراحتی سکوت کرد و دستشو رو صورت نوزاد کشید
پیو: شاید باید به صدای قلبت گوش کنی
پیو به ارومی گفت و اسکای بهش نگاه کرد.
اس: به نظرت این اشکالی نداره؟
پیو: به نظرم اتفاقا خیلیم قشنگه. مامانت همیشه برای من یه قهرمان بوده.
اسکای لبخند زد و پیو سرشو بوسید.
اس: سلام هرماینی. تو اسم مادر بزرگتو داری. پس باید مثل اون قوی و قدرتمند باشی .
پیو: هی بابایی. اسم مامان بزرگ چقدر به تو میاد.
با هم خندیدن و بچشونو در آغوش گرفتن. اسم دخترشون رو به یاده قهرمان زندگیشون هرماینی گذاشتن تا در آینده مثل مادربزرگش یه قهرمان باشه.

(بازگشت به دهه ی ۷۰ سال ۱۹۷۸)
آنابل روی صندلی نشسته بود و شکمشو لمس میکرد. درده بدی تو معدش میپیچید و اذیتش میکرد. هرماینی وقتی دید یه گوشه نشسته و چشماشو از درد رو هم فشار میده به سمتش رفتو پرسید
هرما: چیشده؟ دلت درد میکنه؟
آنا: درده خیلی بدی هر چند دقیقه تو شکمم میپیچه
هرما: صبحانه چی خوردی؟
آنا: همون چیزی که شما خوردین. اخ. بعضی اوقات خیلی درد میگیره.
هرما: شاید بخاطر خاهرته. نکنه تو زمان اون داره اتفاقی میوفته؟
هرماینی با نگرانی پرسید و آنابل به فکر فرو رفت. چون اونا دوقلو های میانه سیاه بودن درده همدیگرو حس میکردن. اونا خبر نداشتن که درد زایمانه اسکای ناخواسته داره به آنابل تحمیل میشه ولی بخاطر تفاوت زمانی با چند سال تاخیر.
آنا: نه مامان مطمئنم حاله اسکای خوبه. این حتما بخاطر پریودمه.
هرما: کاشکی میدونستم دخترم تو چه حالیه. ۸ساله ازش بی خبرم دلم براش خیلی تنگ شده
هرماینی با ناراحتی گفت و افسوس خورد. آنابل دست مادرشو گرفت و سرشو بالا آورد.
آنا: برای آرایشت خیلی زحمت کشیدم خواهش میکنم گریه نکن.
هرما: تو درست میگی. نباید گریه کنم. تام و جولیان امروز بهم نیاز دارن باید قوی باشم.
آنا: کاملا درسته. راستی کی باید بریم کلیسا؟
هرما: هر وقت جولیان آماده باشه.
آنا: پس برم بهش یه سر بزنم.
آنابل از جاش بلند شد و دامنه بلندش رو جمع کرد. پوشیدن لباسه مجلسی به کنار راه رفتن با کفش پاشنه بلند واقعا سخت بود. اونم وقتی ساقدوشی و جوان و تازه وارد. آنابل وارد اتاق جولیان شد و با لبخند گفت
آنا: تو یکی از زیبا ترین عروس هایی هستی که به عمرم دیدم.
جولیان که زیر دست ارایشگر بود و داشت تور رو به موهاش وصل میکرد برگشت و با دیدن آنابل لبخند دندون نمایی زد
ج: ممنونم. اما تو از من خوشگل تر شدی .
آنا: اصلنم اینطور نیست. واو موهاشو ببین. تو فوق العاده شدی
آنابل دست جولیانو گرفت و با ذوق ازش تعریف کرد.
ج: استرس دارم آنا. یعنی به نظرت تام با دیدنم خوشحال میشه؟
آنا:خوشحال میشه؟ حاضرم شرط ببندم که با دیدنت میزنه زیره گریه.
جفتشون خندیدن و جولیان به شوخی زد به شونه ی آنابل.
ج: تو شوهرمو خیلی سوسول تصور کردی.
آنا: هنوز هیچی نشده بهش میگه شوهر. دختر جون بزار پات به محراب کلیسا برسه.
ج: مسخره.
آنا: چقدر باهام شرط میبندی که تام زیر ۵ دقیقه گریه میکنه؟
ج: اوم. ۳ دلار.
آنا: هه. خیلی کمه.
ج: ۵ دلار؟
آنا: نچ. اگه من شرطو بردم باید دسته گله عروسیتو بدی به من.
ج: چیه احساس ترشیدگی میکنی که منه ۱۸ ساله ازدواج کردم اما توی ۲۳ ساله هنوز مجردی؟
جولیان به شوخی گفت و آنابل قیافشو آویزون کرد.
آنا: ای بابا چیکار کنم نمیتونم خودمو به این خفت راضی کنم.
ج: غلط نکن. توام دوست داری با پیتر ازدواج کنی. در ضمن اون مورد تایید مادرته این از همه مهم تره.
آنا: پیتر ...فکر نکنم اون بخواد با من ازدواج کنه.
جولیان صورت انابلو نوازش کرد و با مهربونی گفت
ج: هر مردی ارزوشه با تو ازدواج کنه آنابل. تو یه دختره کامل و پرفکتی. تو بهترین دوستمی و میتونم تضمین کنم که یک همسره فوق العاده ای .پیتر پسره خوبیه اما سوالم اینکه تو واقعا دوسش داری؟ به اینکه روزی باهاش ازدواج کنی فکر میکنی؟
آنا: نمیدونم جو، پیتر زیاد راجب ازدواج حرف میزنه اما منم مشکلات مختص به خودمو برای این ازدواج دارم
آنابل یاده حرفه مادرش افتاد که گفته بود نباید به کسی دل ببندی چون ما بعد از انجام ماموریتمون به خونه برمیگردیم و دل بستن به این زمان چیزی جز دردسر نیست
ج: باشه اما تو دوسش داری؟
آنا: معلومه که دارم. اون بهم احساس ارامش میده
آنابل لبخند زد و جولیانو بغل کرد.
آنا: الان باید رو تو تمرکز کنیم. خوشحالم که دوستم داره ازدواج میکنه. خوشبختیت برام مهمه.
ج: نوبت توام میرسه دوست خوبم.
آنا: خیلی خب احساسیش نکنیم. باید زودتر آماده بشی باید بریم کلیسا.
ج: تورمو وصل کنن میتونیم بریم.
آنا: باشه میرم به مامان خبر بدم


دوباره برگشتم این چند روز همش میخواستم قسمتای جدیدو بزارم اما یادم میرفت:/
اوضاع چطوره؟

Darker of darkest Where stories live. Discover now