Part 81-82

110 10 10
                                    

اسکای به سمت اتاق دخترش هرماینی میرفت. اون ترسیده بود و میخاست همین الان بچشو از هاگوارتز ببره هر چند که میدونست هرجا بره از چشمه مادرش دور نمیمونه . اسکورپیوس پشتش میدوید تا به همسر نگران و تا حد مرگ ترسیدش برسه اما انگار هرچقدرم تند میرفت نمیتونست بهش برسه پس عاجزانه درخواست کرد
پیو:عزیزم لطفا واستا منم برسم
اس:باید همین الان هرماینی رو از اینجا ببریم، اون نباید راجب اینا بدونه.
پر واضحه که نفسش بخاطر تند راه رفتن بالا نمیاد اما اصلا مهم نیست چون تنها خط قرمزش تو این دنیا که برای پرورش و ارامشش سخت تلاش کرده در خطره و حتی اگه از کمبود اکسیژن بمیره هم براش مهم نیست.همینطور که با سرعت میرفت به کسی برخورد میکنه و پخشه زمین میشه.
اس:مگه کوری؟
به بلندی فریاد زد تا طرف مقابلش از ترس به خودش بلرزه اما اونی که با دیدن صورت زنی که بهش خورده شروع به لرزیدن کرده بود خود اسکای بود
آنا:اسکای.
اون به آنابل برخورد کرده بود. دوتا خواهر بعد از سال ها همو ملاقات میکردن. سکوت و اشکی که تو چشماشون جمع شده بود خبر از یک دلتنگیه بزرگ میداد.
آنا:اسکای...دلم برات تنگ شده بود
آنابل خواهرشو در آغوش میکشه و هق هق میکنه. اسکای همچنان بی اهمیت ، منفعل ایستاده و سعی میکنه اشکاشو کنترل کنه.اصلا مگه مهمه که چقدر دلش برای خواهرش تنگ شده وقتی در سخت ترین سال های زندگیش حضور نداشته؟ مگه مهم بود چقدر دلتنگ گرمای اغوش خواهرشه وقتی تو سرد ترین روزهای زندگیش نبوده؟ اسکای چطور میتونه پذیرای این محبت ها باشه وقتی خیلی وقته از سمت این ادم رفتار محبت امیزی ندیده؟
آنا: قسم میخورم هرروزه زندگیم بهت فکر کردم. اینقدر دلم برات تنگ شده که میتونم همین الان از شوقه دیدنت بمیرم. خواهر قشنگم. وقتی کنارم بودی قدرتو نمیدونستم اما وقتی نبودت هر لحظه بهم فشار آورد بیشتر از قبل عشقی که بهت داشتمو حس کردم.
اس:ممنون.اما داری خفم میکنی.
اسکای خودشو از بغل آنابل بیرون کشید و ازش فاصله گرفت.
آنا:دخترتو دیدم اون واقعا خوشگله شکله خودته بهت تبریک میگم
اس:باهاش صحبت کردی؟ چی بهش گفتی؟
با اینکه اسکای با نگرانی پرسید آنابل با خوشرویی جواب داد
آنا: فقط بهش گفتم خواهرتم که فکر میکنم باور نکرد
اسکای نفس عمیقی میکشه و سعی میکنه مشت محبت امیزشو تو صورت انابل فرود نیاره.
اس: تو حق نداری بعد از ۱۸ سال سرو کلت پیدا بشه و با گفتنه این حرفا بچمو بترسونی.
آنا:اما من که دروغ نگفتم من خالشم و..
اس: نمیخام بشنوم.چطور هنوز میتونید تو صورتم نگاه کنید؟ چطور میتونید به خودتون اجازه بدید که خودتونو خانواده من بدونید؟
آنا:اما اینا تقصیر من نیست
اس:باشه آنابل ما در گذشته باهم یه نسبتی داشتیم اما من به هرماینی چیزی درمورد این نسبت توضیح ندادم چون باید مدام ازم میپرسید که پس خاله کو پس مامان بزرگ و بابا بزرگ کجان؟ منم جوابی نداشتم تا بهش بدم برای همین هیچوقت راجبتون باهاش حرف نزدم. حالام ازت میخام اگر واقعا منو دوست داری دسته مادرتو بگیری و از اینجا گورتونو گم کنید.
اسکای با خشم گفت و از کنار آنابل رد شد.
پیو:معذرت میخام آنابل. از دیدنت خوشحال شدم
اسکورپیوس که تا الان یه گوشه ایستاده بود گفت و دنبال اسکای دوید. خواهره دل شکسته یه گوشه ایستاده بود و اشک میریخت. برای اون همیشه طرد شدن عادت شده بود و فقط از ادمی به آدمه دیگه متغیر بود. احساس سرگیجه و درده شدیدی تو شکمش میکرد. دستشو به دیوار گرفت و لباشو از درد گاز گرفت و به رفتنه اسکای و اسکورپیوس نگاه میکرد. نمیدونست این درد وحشتناک بخاطرغم بزرگیه که تنهایی به دوش میکشه یا عادت نکردن به سفر در زمان و فشار بُعد ها روی بدنش اما هرچی که بود داشت وجودشو شرحه شرحه میکرد
اس:اخ
اسکای وسط راه ایستادو دستشو رو شکمش گذاشت. درده بدی تو بدنش میپیچید درست مثل دردی که قُل دیگه درگیرش شده بود.اسکورپیوس جلو اومد و دستشو گرفت
پیو:عشقم؟چیشد؟حالت خوبه؟
اس:عاح...خیلی درد داره. اخخخخ
اسکای آروم آروم رو زمین نشست.اسکورپیوس که متوجه نمیشد چه اتفاقی داره میوفته رو به آنابل که عقب تر از اونا ایستاده بود برگشتو دید با چهره ای درهم رفته درد میکشه و خودشو به دیوار تکیه داده.
پیو:آنابل؟خوبی؟چه اتفاقی داره میوفته؟
آنا:ن..نمیدونم. اخ..درد دارم
پیو دوباره به سمته اسکای برگشت و بلندش کرد.
اس:این درد...مثله انقباضای زایمانمه عاح پیو یه کاری کن.
اسکای از درد گلایه کرد و پیوی بیچاره که نمیدونست باید چیکار کنه تو بغلش بلندش کردو راهی که اومده بودنو برگشت تا به آنابل رسید.
پیو:تو خوبی؟
آنا:نه...نه اخخخخخ
آنابل داشت میوفتاد که پیو جلوش ایستاد و با تکیه دادن به شونش از افتادنش جلوگیری کرد.
پیو:نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته ولی قطعا درد یکی از شما داره اون یکیو تحت تاثیر قرار میده جفتتون باید برین بهیاری آنابل دستمو بگیرو سعی کن راه بیای.
آنا:ب..با..شه
پیو بیچاره سعی میکرد دوتاخواهرو نگهداره هرچند که از هیکل عضله ای و درشتش بعید نبود اما استرسی که متحمل میشد کارو براش سخت میکردو کارش سخت ترم شد چون آنابل بیهوش شد و رو زمین افتاد.
پیو:فاک...آنابل؟ انابللل؟
اس:پیو منو زمین بزار انابلو به بهیاری برسون.
پیو:اما.
اس:کاری که میگمو بکن
اسکای فریاد زد و پیو همسرشو رو زمین نشوند و انابلو تو بغلش بلند کرد.
پیو:عزیزم زود برمیگردم دووم بیار.
پیو گفت و با دو به سمت بهیاری رفت. اسکای رو زمین تو خودش از درد میلولید و کشون کشون خودشو به سمت بهیاری میاورد.اسکورپیوس به بهیاری رسید و سریع درو با پاش باز کرد و انابلو رو تخت گذاشت.
ب:چه بلایی سرش اومده؟
پیو:نمیدونم. یوهو احساس درد کرد و بعد بیهوش شد.
بلاتریکس لباسه انابلو باز کرد تا معاینش کنه. پیو با عجله از در بیرون رفت تا به اسکای کمک کنه.
هرما:آنابل؟ دخترم چش شده؟ چه بلایی سرش اومده؟
هرماینی از تخت بغلی گفت و با نگرانی به سمتش اومد.
ب:بهتره عقب واستی و بزاری کارمو بکنم.
بلاتریکس هشدار داد و هرماینی رو به عقب هول داد. چند دقیقه بعد اسکای که تو بغل اسکورپیوس بود وارد بهیاری شدن و رو‌تخت کناریه آنابل درازش کردن.
هرما: توهم درد داری؟ چه اتفاقی داره میوفته؟
پیو:نمیدونم داشتن دعوا میکردن که یوهو جفتشون اینطوری شدن
ب:آقای پاتروی لطفا این خانمو از اینجا ببرید تا بتونم به مریضام رسیدگی کنم
بلاتریکس هرماینی و پیو رو از اتاق بیرون کرد و وضعیت دخترا رو کنترل کرد

Darker of darkest Where stories live. Discover now